۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

زلزله آمده

اونهم تو کشور مورد علاقه من! در حوالی شهر کنسپسیون که من نرفتم. خسارت شدیده اما خوشبختانه تلفات به شدت زلزله هایتی نیست. قدرت این زلزله ۸/۸ ریشتر بوده که خودش یکی از شدید ترین زلزله های سالهای اخیره. در سال ۱۹۶۰ هم یک زلزله مشابه در نزدیکی همین منطقه از شیلی اومده بود که نتیجه ش سونامی وحشتناکی در جاهای دیگه دنیا بود. اخبار رو به شدت دنبال میکنم.  

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

سفرنامه سانتیاگو بخش دوم

صبح که بیدار شدم صدای بارون شدید تر شده بود. کنار تخت بغلی یه چوب اسکی و باتوم گذاشته شده بود. دختر و پسر تخت بغلی بیدار شده بودن اما خسته به نظر میرسیدن. تازه از اروپا اومده بودن و جابجایی ساعت اذیتشون میکرد. زیاد هم اهل انگلیسی حرف زدن نبودن. اسپانیولی هم بلد نبودن. در مجموع از حرف زدن با غریبه ها خوششون نمی اومد.
برای صبحانه رفتم آشپزخونه. یه دختر و پسر فرانسوی نشسته بودن و با هم حرف میزدن. نمیدونم لحن حرف زدنشون اینطور بود یا واقعا داشتن با هم بحث میکردن. دختره در میون بحثشون به کمک من اومد و آدرس داد تو کدوم کابینت مربا و شکر پیدا کنم. بعد هم پاشد از تو یخچال پنیر آورد و گفت اگر میخوام میتونم از پنیرشون استفاده کنم. خیلی جالب بود. در عین اینکه عصبانی به نظر میومد مهربون هم بود!
قهوه که میخوردم آشپزخونه شلوغ تر شد. من هم که آدرس مربا و بقیه چیزا رو یاد گرفته بودم به بقیه راهنمایی میکردم. صاحب هاستل هم اومد. یک آدم مهربونی بود که نگو و نپرس! قیافه ش شبیه ایرانی ها بود یعنی اگر همینطوری تو خیابون میدیدیش فکر میکردی حتما ایرانیه. گفت امروز تمام مدت بارون خواهد بارید. یادم نمیاد دیگه راجع به چی حرف زدیم. از دخترش آدرس موزه و دیدنی های شهر گرفتم. میخواستم برم والپاراییسو، یه شهر نزدیک به سانتیاگو، راهنمایی کرد چطور برم اما گفت تو هوای بارونی خوش نمیگذره. تصمیم گرفتم سانتیاگوی بارونی رو کشف کنم.

در مقایسه با شهر های دیگه امریکای جنوبی که دیده بودم، سانتیاگو خیلی شهری تر و مدرن تر بود. هوا بارونی اما سرد بود و من امکانات مناسب برای این هوا رو نداشتم. کفشهام عایق نداشت و به راحتی خیس میشد و سرما رو بیشتر میکرد. به میدون اصلی شهر رفتم. تو همه شهر های لاتین، میدون اصلی شهر اسمش هست Plaza de Armas که معنی تحت الفظیش مثل توپخونه خودمونه. در این میدون اصلی، کلیسای جامع (خیلی عظیم تر از کلیساهای معمولی)، موزه تاریخ و ساختمون قدیم مجلس، دادگاه عالی و موزه هنرهای ماقبل ورود کریستف کلمب قرار داشت. معماری شهر کلا خیلی شباهت به معماری اروپایی داره و کلا به نظر میاد همه چی با نظم و ترتیب سر جای خودش قرار گرفته. از این میدون به سمت جنوب دو تا خیابون موازی جدا میشه که ماشین رو نیست و مثل پاساژ فقط پره از مغازه های مختلف. از یکی از خیابونها پایین رفتم و به دانشگاه کاتولیک شیلی رسیدم و یکمرتبه یادم اومد دو سال پیش تصمیم گرفته بودم یه ترم رو توی این دانشگاه بگذرونم. دیگه بگذریم از اینکه چقدر احساس پشیمونی کردم از عمل نکردن به این تصمیم.
به یکی از خیابونهای پاساژ مانند برگشتم و تو یه سوپر مارکت نون و کالباس و سایر مواد برای ساندویچ خریدم. تو راه هاستل هم تو منطقه ای که بی شباهت به میدون انقلاب خودمون نبود یه جفت کفش ارزون قیمت خریدم!
از این روز بارونی زیاد چیزی یادم نیست. تنها یادم میاد تو هاستل با صاحب چوب اسکی ها آشنا شدم. یه آقای امریکایی مسن و خیلی افاده ای. با چوب اسکی به هر جای دنیا که پیست اسکی داره سفر میکرد. از این بابت میگم افاده ای چون تو لحنش یه خود خواهی خاصی وجود داشت. میگفت تو اینهمه جای دنیا که دیده ( که ظاهرا فقط پیست اسکی هاشونو دیده) هیچوقت همسفر نداشته. معلوم هم بود چون اصلا با کسی قاطی نمیشد و فقط تو هال عمومی طبقه پایین نشسته بود و لپتاپ بازی میکرد. در عوض بچه های برزیلی که گروه نسبتا بزرگی هم بودن خیلی خوش مشرب و پر سر و صدا بودن. تا نزدیکای صبح بیلیارد بازی میکردن. دوست ژاپنی من بالاخره موفق به دیدن دوستش شد و به هم معرفی شدیم. دوستش هم مثل خودش کنجکاو و بانمک بود. بهترین دوستی که تو این هاستل پیدا کرده بودم یه دختر اهل رومانی بود که یکسال میشد با دوست پسرش در حال سفر بودن. همه جاهایی که من رفته بودم رو دیده بودن! برام از حادثه دزدی که تو والپاراییسو براشون اتفاق افتاده بود تعریف کرد و گفت خیلی مواظب باشم. میگفت حالا حالا ها تصمیم به برگشتن به کشورش رو نداره و منتظر بودن راه آرژانتین باز بشه تا از او طریق برن به سمت پاراگوئه. کف کرده بودم! یکسال سفر؟ این یعنی بهشت من!!
روز آخر، از دیدن نور آفتاب توی اتاق به قدری هیجان زده شدم که نمیتونستم تصمیم بگیرم سانتیاگو رو بگردم یا برم والپاراییسو. عصر، پرواز برگشتم بود بنابر این تصمیم گرفتم تو شهر بمونم و واقعا ببینمش. دیدن کوههای پوشیده شده از برف که بالاخره از پشت ابرها بیرون اومده بودن یه هیجان خاصی داشت. در واقع یکی از علل عشق من به دیدن ین شهر کوههاش بود. خداییش، این شما رو یاد میدون هفت تیر (در هوای تمیز بعد از بارون) نمیندازه؟

این روز آخر رو صرف تورهای اتوبوسی کردم. این تورها، یه کارت شبیه کارت اعتباری میفروشن که با استفاده از اون میتونین در طول روز هر جا که خواستین پیاده شین و هر جا که میخواین سوار شین و به مدت یکهفته هم از اکثر موزه های شهر مجانا دیدن کنین. کلا برای زمانی که وقتتون برای کشف دیدنیهای شهر محدوده روش خیلی خوبی محسوب میشه.
این روز با همه کوتاه بودنش روز عالی ای بود. به منطقه ای رفتم که مجسمه مریم مقدس رو یه بلندی ساخته شده بود و از اونجا میشد همه شهر رو دید.


 اما همون مجسمه مریم هم داستانی داشت. یه جور قطار برقی توریستها رو تا بالا میبرد و تو اولین واگنش که من ایستاده بودم دوتا خانم راهبه اومده بودن. پلاکاری توی واگن نصب شده بود که روش نوشته شده  بود پاپ ژان پل تو همین واگن ایستاده بود و به خدمت مریم خانوم رفته بود. خانم راهبه ها انقدر احساساتی شده بودن نزدیک بود گریه کنن! در محلی نزدیک مجسمه هم شمعها و پلاکارها و وسایل زیادی برای تشکر از مریم مقدس نذر شده بود و کاملا اعتقاد مردم رو به باورهای کاتولیک نشون میداد. درباره این باورها در سفرنامه های دیگه هم صحبت خواهم کرد که بی شباهت به باورهای اسلام تو کشور خودمون نیست.

بازار مرکزی شهر دومین بازار فروش ماهی و اغذیه دریایی بعد از توکیوست. از خرچنگ و هشت پا و هر جونور دریایی دیگه ای که فکرش رو بکنین توش پیدا میشه. رستورانهای زیادی هم داره که همون ماهی ها و سایر جانوران رو براتون به بهترین شکل میپزن و آماده میکنن. این غذاهای دریایی رو خیلی جاهای دیگه امتحان کرده بودم اما داشتن ساندویچ و البته حضور یک آقای مزاحم باعث شد تو اون محل زیاد توقف نکنم و به مناطق دیگه شهر برم. البته توضیح درباره آقای مزاحم: آقای مزاحم یه توریست بود که موقع سوار شدن به یکی از اتوبوسها اومد و در فاصله کمی با من نشست. خانمی که کارتها رو چک میکرد فکر کرد ما با همیم و همین باعث شروع گفتگو شد. اول گپ زدن عادی بود بعد کار کشید به اختلاف نظر و بعد هم سریش شدن به اینکه هر جا میخوام برم این آقا هم میومد همونجا. بعد تو صحبت من با اهالی دخالت میکرد و اعلام میکرد من امریکاییم و همین باعث میشد که کل نطق من کور بشه و همه شروع کنن به انگلیسی حرف زدن. تازه آقا کلی اظهار نظرات اجتماعی سیاسی هم از خودش بروز میداد و من که اصولا سرم برای اینجور بحث ها درد میکنه، حوصله جواب دادن بهشون رو نداشتم. خلاصه برای دور زدن آقای مزاحم مسیر حرکتم رو عوض کردم و یه جا خارج از ایستگاه پیاده شدم. و به این گونه از شر یک توریست فضول راحت شدم!

آخرین چیزی که از سانتیاگو یادمه احساس این بود که هنوز هیچی از شهر رو ندیدم و چقدر دلم میخواد یه مدت اینجا زندگی کنم. چقدر مردم خونگرم این شهر رو دوست دارم. چقدر تاریخ معاصر این کشور به تاریخ معاصر ما نزدیکه و چقدر دلم میخواد مردم ما هم این آزادی هایی که کشور شیلی به دست آورده رو تجربه کنن. واقعا، میشه روزی همه به تهران همونطور نگاه کنن که امروز به سانتیاگو نگاه میکنن؟

Tech Savy

مثل اینکه روزهای سردرگمی فناوری را میگذرانم. از طرفی یک سری عکس از دست داده ام، از طرف دیگر کلی این بلاگ اسپات را زیر و رو کردم شاید بتوانم جایی برای جواب کامنت ها پیدا کنم نشد که نشد. تعجب میکنم پرشین بلاگ از این نظر خیلی پیشرفته تر از بلاگ اسپات عمل کرده.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

سانتیاگو شیلی

عجیبه که درباره سانتیاگو بنویسم. سانتیاگو قرار بود بهترین و خاطره انگیز ترین بخش سفرم به امریکای جنوبی باشه. پایتخت شیلی که بخاطر کوههای عظیم آند در سمت شرق به حد وحشتناکی آدم رو یاد تهران میندازه و یه حالت نوستالژی ایجاد میکنه.

سفرم به سانتیاگو در حالی انجام شد که دو روز به برگشتنم به امریکا باقی بود و همه نقشه ها نقش بر آب شده بود. قرار بود با دختر خاله م به طور زمینی و از طریق کوههای آند آرژانتین رو پشت سر بگذاریم و به سانتیاگو برسیم و چهار روزی اونجا باشیم. میگفتند تو هوای خوب شش ساعت اتوبوس سواری تو جاده های پیچ در پیچ داره ولی وقتی به شهر مرزی مندوسای آرژانتین رسیدیم مامور پلیس گفت بخاطر کولاک و برف جاده ها بسته شده و هیچ اتوبوسی اجازه حرکت نداره. مسیر دیگه ای هم بود که به جنوب کشور میرفت و اون پایین از توی پاتاگونیا مرز رو رد میکرد اما بیست و شیش ساعت سواری داشت. این شد که با دختر خاله م خداحافظی کردم و با هواپیما به سمت سانتیاگو پرواز کردم. بخاطر خرابی هوا رشته کوههای آند مشخص نبودند اما سه سال پیش که از بالاشون پرواز کرده بودم زیبایی و عظمتشون نفس گیرم کرده بود!

در فرودگاه سانتیاگو اولین کاری که میکنید به قسمت گمرک میرین تا پاسپورت و ویزاتون چک بشه. هواپیمای کوچیک ما جمعیت کمی داشت و اکثرا تبعه آرژانتین و شیلی بودن بنابر این فقط من خارجی بودم و بعد از طی کردن مسیر مارپیچی بلند به باجه رسیدم و افسر خوش قیافه شیلیایی پاسپورتم رو باز کرد. یه نگاهی به من کرد گفت پاسپورتتون مهر نداره. برین قسمت پرداخت، عوارض بپردازین (حالا من دارم فارسی ترجمه ش میکنم! اما اصل ماجرا اینه که بسته به اینکه اهل چه کشوری باشین، باید عوارض فرودگاه پرداخت کنین و این در واقع یه جور اقدام تلافی جویانه ست بخاطر مبالغی که کشورهای دیگه از شیلیایی ها و یا کلا اتباع امریکای جنوبی میگیرن!) همونطور که میبینید امریکایی ها و کانادایی ها باید بیشتر از همه پول بدن. به باجه مورد نظر که رفتم کارمند مورد نظر از اینکه از بیکاری در اومده خیلی خوشحال شد. پرسیدم تخفیف دانشجویی هم دارین؟ خندید و گفت نه. آدم خوش مشربی بود. از اسمم پرسید. گفتم ایرانیم. درباره ایران کلی حرف زدیم. خیلی آدم باحالی بود. ابن سینا و مولانا رو میشناخت! بعد پرسید اینورا چی کار میکنم؟ مدتی درباره باستانشناسی و سفر حرف زدیم. ازش درباره جاهای دیدنی سانتیاگو پرسیدم. وقتی پاسپورت مهر زده م رو گرفتم متوجه شدم نیم ساعت بود داشتیم با هم حرف میزدیم. بالاخره از گمرک رد شدم و رفتم طبقه پایین. مثل همه شهرهای امریکای لاتین راننده تاکسی ها برای مسافر بال بال میزندن اما اینجا جو خیلی محترمانه بود و اگر میگفتم ممنون، تاکسی احتیاج ندارم با خوش اخلاقی میرفتن. (از این داستان تاکسی ها در هر شهری توضیح میدم به موقعش). اولین کار که گمرک بود اما دومین کاری که میکنید اینه که میرین باجه گردشگری که یک خانم یا آقای با شخصیت پشت پیشخون نشسته فقط برای کمک به شما. از خانم خیلی خوش اخلاق درباره مترو پرسیدم. نقشه بهم داد و گفت باید برم بیرون و اتوبوس بگیرم. با اتوبوس تا ایستگاه قطار قهرمانان یا ایستگاه پرنده های کوچیک برم. از اونجا نقشه مترو خیلی ساده و مشخص بود.
سوار اتوبوس شدم و ایستگاه مترو پیاده شدم و از پله ها رفتم پایین. از هیجان دیدن شهری که انقدر برای دیدنش لحظه شماری میکردم داشتم بال در می آوردم. متروی سانتیاگو به طرز باور نکردنی ای تمیز و براق بود و مردم همه شیک و تا حدود زیادی رسمی لباس پوشیده بودن. در حال گفتگو یا روزنامه خوندن بودن. من با اون لباسها و قیافه (بعد از دو ماه سفر کوله پشتی ای) عین گداها بودم در مقابلشون!
ایستگاهی که پیاده شدم به اسم باکِدانو محل تلاقی دو خط قرمز و سبز متروی سانتیاگو بود. از پله ها که بالا رفتم از دیدن جمعیت توی خیابون به وجد اومدم. اینجا یه میدون هشت راهه در کنار رودخونه بود که جمعیت توش موج میزد. تیپ جوون و خیلی خوش لباس که دوتا دوتا یا چند تا چند تا با هم راه میرفتند و حرف میزدند. واقعا احساسی که تو این منطقه پیدا کردم منو یاد چهارراه ولیعصر تهران انداخت. به هر حال با نگاه کردن به نقشه سعی کردم راهم رو پیدا کنم و به هاستلی که بهشون تلفن زده بودم برسم. بعد از یه کم بالا و پایین رفتن تو خیابون اصلی نتونستم خیابون فرعی مورد نظرم رو پیدا کنم و سر یه چهار راه از یه افسر پلیس که کنار موتور گنده ش ایستاده بود سئوال کردم. افسره هم نقشه منو نگاه کرد و سر در نیاورد. تلفنش رو در آورد به هاستل تلفن زد. آدرس پستی اونها رو پرسید. بعد زنگ زد به یه نفر دیگه مسیر یابی کرد و بهم راهنمایی کرد. (میخواستم محکم بغلش کنم! چقدر همه تو این شهر خوش اخلاقن!!!)
بالاخره به هاستل رسیدم. صاحبش یه خانواده چهار نفری بودن که پدر و مادر و پسر و دختر به همه کارا رسیدگی میکردن ( و به اندازه بقیه خوش اخلاق) اتاقی که توش تخت گرفتم شیش تخته بود (سه تا تخت دو طبقه). وسایلم رو تو کمد گذاشتم و قفل زدم. ازشون پرسیدم اینترنت هم دارن؟ گفتن طبقه بالا. طبقه بالا یه اتاق عمومی بود با چند تا اتاق که حموم خصوصی داشتن و گرونتر بودن. اخبار و ایمیلهام رو چک کردم و بعد تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم. به اتاقم که برگشتم دیدم یه پسر ژاپنی صاحب تخت پایینی منه! شروع کردیم به گپ زدن. گفت دو روزه از استرالیا پرواز کرده اومده اما دوستش که تو جزیره ایستر بوده پروازش بخاطر نامساعد بودن هوا لغو شده و باید تا فردا صبر کنه. دیدیم هر دو مون تنهاییم. پیشنهاد دادم با هم بریم چیزی بخوریم. پیاده راه افتادیم و گپ زدیم. میگفت برای یاد گرفتن انگلیسی به استرالیا رفته. اهل ناگویا بود. هر چی فکر میکنم اسمش یادم نمیاد. از اسپانیولی حرف زدن من کف کرده بود. میپرسید چند تا زبون بلدی؟ رفتیم به محله هنرهای زیبا. یه منطقه بی نظیر پر از گالری های هنری تو یه محیطی مثل بالاهای پارک جمشیدیه (توصیف از این بهتر نمیتونم بکنم!) اونموقع شب همه گالری ها باز بود و مردم در حال گشت و گذار. بالاخره یه ساندویچی کوچیک تو خیابون پیدا کردیم و دو طبقه ش رو برای پیدا کردن میز خالی بالا و پایین رفتیم. ساندویچ سوسیس سفارش دادیم با نوشابه. چیز دندون گیری نبود اما روزهای آخر سفر بود و بودجه سفر داشت به آخر میرسید.
به هاستل که برگشتم دنبال حموم خالی گشتم و یه دوش آب گرم حسابی گرفتم. بعد دوباره به اتاق همگانی (اینترنت، تلویزیون، ویدئو) برگشتم. با دو نفر که انگلیس اومده بودن گپ زدم. اونها شیکاگو رو دیده بودن و طرفدار تیم بیسبال ما بودن. من که شخصا از بیسبال چیزی سر در نمیارم. یه جوون دیگه بود از هلند یا بلژیک، یه دختر انگلیسی یا ایرلندی خیلی ساکت. یه نفر هم از ایالت کارولینای شمالی. بحث که گرم نشد تلویزیون کابلی رو روشن کردن و من خیلی زود حوصله م سر رفت. وقتی برای خواب به اتاقم رفتم، یه دختر و پسر روی تخت گوشه ای خوابیده بودن. بی سر و صدا از تختم بالا رفتم و زیر پتوی یخ خوابیدم. اتاق سرد بود اما صاحب هاستل چند دقیقه بعد بخاری برقی کوچیکی به اتاق آورد که حسابی گرم میکرد. صدای بارون روی سایه بون پنجره یادم مینداخت که فقط یه شب دیگه از سفر طولانیم مونده.

ادامه دارد

توضیح

چمدانک از اول قرار بود جایگاه سفرنامه های من باشه نه جای درد دل. اما دل دردی ها به حدی رسید که چمدانک رو پر کرد و سر رفت و ته گرفت و سوخت! از امروز یه روحیه جدید برای سفرنامه نویسی دارم. ترتیب سفرها یه مقدار جا به جاست. یه مقدار هم باید به مغزم فشار بیارم که جزییات یادم بیاد چون به حد وحشتناکی بی فکر بودم و یادداشت بر نداشتم. البته سه هزار و چندی عکس دارم که امیدوارم کمکم کنه. سعی خودم رو میکنم.
یه جعبه فلزی بیسکوییت دارم که توش نقشه ها و بلیط ها و سایر کاغذ های یادگاری رو نگه داشتم. بازش میکنم و با اولین کاغذ که بینم شروع میکنم.
شمارش معکوس
سه، دو، یک

بازم توضیح! چهار تا کاغذ اول مال جاهایی بود که میخواستم برم اما یا فرصت نبود یا موقعیتش جور در نیومد!! خوب حالا دیگه بی شوخی!!


۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

گاهی بد نیست شیشه های عینکت را پاک کنی. هوا آنقدرها هم گرفته نیست.

یعنی میشود؟

کسی بیاید و بخاطر این دل تنگ و این روان حسرت زده یک دستگاه ضبط صوت بگیرد دستش، از بازار تجریش صدا برداری کند، بعد فایل صوتی اش را در یک ای میل برایم بفرستد؟ یعنی میشود؟

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

نامه

عزیزم سلام.
دلم برایت تنگ شده. روزها که میروم زیر آسمان خاکستری، یاد خورشید طلاییمان می افتم که از لابلای شاخه های بید مجنون روی صورتمان میتابید. شبها که در سکوت اینجا بیدار میمانم، یاد صدای آواز دو صداییمان می افتم که با صدای ترقه های کنده های خشک توی آتش نارنجی رنگ آهنگ می یافت. دیگر اینجا طلوع آفتاب بوی صبح ندارد.
عزیزم. خیلی وقت است که به همدیگر نامه نمیدهیم. سالها، سالیان دراز. خیلی وقت است که دیگر از همدیگر خبری هم نداریم. هیچ میدانستی موهایم را کوتاه کرده ام؟ میدانستی دیگر گردنبند یادگار مادربزرگ را بر گردنم نمی اندازم؟ میدانستی دیگر دسته گل نرگس نمی خرم تا در گلدان روی میز آشپزخانه بگذارم؟ میدانستی گنجشکها دیگر توی حیاط خانه ام بر سر خرده نان جنگشان نمیشود؟

میدانستی خانه ام دیگر حیاط ندارد؟

میدانی چقدر دلم برایت تنگ شده؟

کاش میدانستی...

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

سخته مثبت بودن و مثبت فکر کردن. گاهی آدم یادش میره.

و اما عشق

خیلی خانمانه و با اعتماد به نفس رفتم تو
- سلام. آقای رییس هستن؟
- بله، چند لحظه صبر کنین            ایستادم. تابلوهای روی دیوار رو تماشا کردم. تابلوهای نقاشی فرانسوی با موزیک فرانسوی در حال پخش هماهنگی آرامش بخش عجیبی داشت. من پر از انرژی بودم و فضا پر از عطر تازگی
صدایی پشت سرم گفت سلام. برگشتم تا بگم سـ...     به زحمت کلمه سلام رو تموم کردم. دست و پام رو یهو گم کرده بودم.
میخواستم بگم آقا! شما چقدر خوش قیافه این. آقا، چقدر این قیافه جدی شما جذابه، آقا، چه انتخاب خوبی کردین که لباسهای رنگ مشکی و خاکستری پوشیدین، چقدر بهتون میاد، میخواستم بگم آقا، شما به عشق تو نگاه اول اعتقاد دارین؟
گفتم دنبال کار هستم. میخواستم ببینم شما استخدام میکنین
لبخند کوتاه و محترمانه ای زد. گفت نه
...

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

یک اتفاقاتی قراره بیفته!

خودم که نه. هم خونه ایم پروژه جدید در دست داره اما نتیجه ش متعاقبا اینجا به نمایش گذاشته خواهد شد! من که ذوقیدم خیلی!

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

در خلوت کتاب

اگر وبلاگ خوان وبلاگ قبلی من باشید حتما میدانید من به این جناب احمد رضا احمدی ارادت خاصی دارم. چند تا از کتابهای ایشان را اینجا دارم. یکی دو تا را هم هنوز توی ایران، توی کارتن کتابهایم که منتظر آمدنم هستند پنهان کرده ام. هیچ گفته ام؟ هشت سال است خواب آن یک کارتن کتاب را میبینم. در خواب میبینم دربش را باز میکنم و احمدرضا احمدی و حمید مصدق و سیاوش کسرایی و شاملو و هزار شاعر دیگر از داخل آن پر میکشند بیرون. و من از آسمان اتاقم کتاب میچینم.



جدیدا یک مجموعه از شعرهای احمدرضا احمدی پیدا کردم در مجله شعر در هنر نویسش، به نام وقت خوب مصائب. رفیق خوب شبها و لالایی خوابم شده. یک شعر کوچکش را اینجا مینویسم.

گمان، رو در روی زیبایی

این پنجره ی گشوده به دیوارهای دیروز
ما را در برابر حقیقت ها
                 و ناگزیری حقیقت ها
به گمان وا می‌دارد.
اما در سایه ی طلای گیسوان
زندگی، هرگز باطل نخواهد بود.
قسم به سرگشتگی انسان
و قسم به جبال
که دروغ، ریا نیست
دروغ قدیس خودکامه ایست
که هوای گلهای راستی را می پروراند
*
من برای کاهلان می سرایم
که به شک می انجامند
و تو خواهی ماند
و فرار تن
        از فصلی
               به گلی کبود
شجاعت بهاران قلب است.
*
عرفان شکوفه ها که از منطق هراس دارد
و عقل
که در قاب دژخیم استدلال
                        پژمردن گرفته است
می داند که داخل شدن از دری
                         که به انهدام روان است
                            دلیل بر اعتمادی بی گواه است
و این شب، در واپسین لحظات، در اندیشه روز است.
*
پس چرا از آمدن هراس دارید
در آئید
به حریر خواسته های قومی در آیید
که می داند
        روبروی هر زیبایی
                     کاهل ترین گمان ها
                                   نشسته است.

     احمد رضا احمدی

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

خاطرات کشور پرو

توضیح: این صفحه خاطره رو بین صفحات کاغذی که تو سفر به امریکای جنوبی نوشته بودم پیدا کردم و عینا اینجا مینویسم. این در واقع گزارش زندگی روزانه و هیجان انگیز یک دانشجوی باستان شناسیه!

روزهای خسته کننده ماکگوا
هر روز صبح ده دقیقه به شش صبح بیدار میشویم. هوای صبحگاهی سرد است. اکثرا لباسهایی که دیشب شسته ایم خیس هستند. تا شش و نیم آماده میشویم و برای صبحانه به خانه دیگر میرویم. باز و بسته کردن درب پایین خودش داستانیست. تدابیر امنیتی اینجا به شدت رعایت میشود.
صبحانه یک تکه نان است با مربا. گاهی چای، گاهی شیر خشک. معلممان دلش نمیخواهد پول خرج کند. پس ما همیشه ارزان ترین موادی که در بازار پیدا میشود استفاده میکنیم. تا بحال روی پنیر صبحانه هم ندیده ایم.
ظرف غذایمان و یک عدد نارنگی و یک بسته بیسکویت برمیداریم و در کوله پشتی مان میگذاریم. بطریهایمان را آب میکنیم و میرویم سوار مینی بوس مان میشویم. بچه های معلم که می آیند همه توی هم میچپیم تا جا شویم. من اغلب موسیقی گوش میدهم.
بعد از بیست دقیقه درجاده به یک کوه بی آب و علف میرسیم و هن هن کنان با وسایل بالا میرویم. من همیشه آخرین نفر هستم و آن بالا که میرسم دارم از بی نفسی خفه میشوم! یکی از این دختر های نازنازی یک هفته و نیم مریضی اش را بهانه کرد و به کوهنوردی مان نیامد. امروز آمده، ببینیم چه بازی ای در می آورد. یکی دیگر هم که هر لحظه در یک حال و هوای متفاوت است تصمیم گرفته با ما به سفر بیاید. به نظرم سفر خوبی نمی آید. کاش میتوانستم به جای این به ایران بروم.
آن بالا هر کداممان به کاری گمارده میشویم. بعضی ها زمین را می کنند، بعضی خاک را از صافی رد میکنند، بعضی ا ارتفاع را اندازه میگیرند. همه چشمشان به آسمان است که ببینند خورشید به وسط آسمان رسیده است یا نه. وقت ناهار هیجان انگیزترین زمان شبانه روزمان است! ساندویچهای کالباس خوک را که دیشب درست کردیم را در می آوریم و با آب نوش جان میکنیم. بعد هم نارنگی ای یا بیسکویتی یا هر دو. چرند میگوییم. من داستانم را مینویسم. وقت ناهار به سرعت برق و باد تمام میشود. بعد از ظهر سه ساعت کار میکنیم. وقتی خورشید پشت کوه میرود هوا یکمرتبه خیلی سرد میشود. من هنوز دستکش نخریده ام. دیشب یک کلاه رنگی خریدم که خیلی دوستش دارم. ساعت سه و نیم وسایل را جمع میکنیم و بار میکنیم و پایین می آییم. من به یاد گلگشتهای ایران آهنگ ایرانی گوش میدهم و زمزمه میکنم. دلم دارد برای تهران پر میزند. معلوم نیست بتوانم بروم.
به خانه که میرسیم آنقدر خاک روی سر و رویمن هست که دست و صورت شستن افاقه نمیکند اما وقت حمام نداریم. باید کارهای آزمایشگاهی و تحقیقاتی انجام بدهیم تا ساعت شش. دیروز من را برای خرید نان فرستادند. با همان سر و وضع خاکی و لباس پاره و وصله دار به نانوایی رفتم و پنجاه تا نان گرد خریدم! یاد افغان های شهرک خودمان در تهران افتادم که صد تا صد تا بربری میخریدند! عین خود آنها شده بودم!
ساعت شش به خانه میرسیم و همیشه بر سر حمام دعواست. من چون گربه شور میکنم با کسی دعوا ندارم. ساعت هفت به یک رستوران میرویم که غذای بسیار بدی دارد و حتم دارم معلممان اینجا را انتخاب کرده چون ارزانترین جای شهر است. غذایمان همیشه یک جور سوپ مخلوط از گوشت و مرغ و دانه های گیاهیست که معادل فارسی برایش نداریم. احتمالا معادل انگلیسی هم نداریم. بعد وعده دوم غذا که اگر مرغ باشد میخورم و اگر گوشت باشد از خیرش میگذرم. در راه بازگشت همیشه در ایستگاه اینترنت توقف میکنیم. اخبار ایران را دنبال میکنم و فکر میکنم کاش الان آنجا بودم. آنقدر مینشینم تا وقتی که دارند مغازه شان را میبندند. بعد در شهر ارواح به خانه میروم. شب، سکوت خانه را با بلندگوهای سفری که تازه خریدم میشکنیم. لباسهایمان را توی تشت میشوییم و درباره سفرهای آینده مان داستان میبافیم. سر که روی بالش میگذاریم، خواب هفت پادشاه را میبینیم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

کسی که آرزوهایش مرده باشد تنها به گذشته فکر میکند

آرزو می‌کنم... روزی... زمانی... نمی‌دانم
آرزو می‌کنم... کسی... دوستی... نمی‌دانم
آرزویی برایم نمانده

********

متنفرم!
از خودکاری که دیگر خط نمی‌دهد
از خطی که نا خوانا شده
از دستی که فارسی نوشتن یادش رفته!

بیزارم!
از همه و همه نعمتهایی
که زندگی آدمها را پر می‌کنند
تنها با یک امضا!

منزجرم!
از تصور اینکه
آدمهای توی فیلمها
واقعا خوشبختند!

********

ریشه ام را میخواهم
ریشه ام را به من پس بده

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

این فیلم رو دیدید؟



Man on wire
2008
James Marsh

من این فیلم رو بدون اطلاع قبلی از داستانش دیدم. دو سال پیش شاید، همون موقع که منتشر شد و تا این روز یکی از بهترین فیلمهایی که دیدم محسوب میشه. فیلمی که هدفمند بودن و هیجانات کوچیک و بزرگ زندگی رو به آدم یاد آوری میکنه. اگر احتیاج به یه چیزی دارین که دوباره با کلی انرژی هلتون بده توی زندگی، دیدن این فیلم رو توصیه میکنم.


۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

بساطی درست کرده م برای خودم!

وبلاگ انگلیسی رو راه انداختم. حالا هر بار میخوام پست بگذارم باید زبان اکانت رو کامل عوض کنم تا تنظیماتش درست بشه. قر و قاطی شدن صفحه رو به بزرگواری خودتون ببخشید!

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

برای آرزوهای مرده




حس میکنم ازپنجره ی بالای برج پریدم بیرون
                    انگار همه چیز به حرکت آهسته حرکت میکنه.
حس میکنم دارم آروم آروم میرم پایین. میدونم اون پایین چی در انتظارمه اما دیگه به عقب نگاه نمیکنم. 
حس میکنم یه پر شدم با یه قلب سربی. 
حس میکنم این قلب سربی انقدر سنگین شده، انقدر سنگین 
که توی خودم فرو میرم.
 ته نشین میشم. 
حس میکنم یخ زده م... 
به عمق ریشه اون کوه یخ 
که دوست دارم روش بایستم و طلوع خورشید رو تماشا کنم
و همونطور که خورشید بالا میاد
آروم
آروم
آب بشم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

زن ایرانی



هزاران برادر مرده دارم
در گورهای دسته جمعی
در خاوران
هزاران برادر گم شده دارم
در جایی که روزی
خط مقدم بود
در نبرد حق علیه باطل!
هزاران برادر دارم
در بند
در جایی که اوین مینامیدش
که جز دروازه ای آهنین
از آن ندیده ام.

گیرم هزاران هزار مرد را 
به زنجیر کردید
به دار آویختید
گیرم دیگر مردی نمانده تا فریادی بلند کند
و از غیرت بگوید
و از آزادی
اما
هزاران هزار خواهر دارم
که به تصورت
در پس پرده ی حجاب خفه کردی
و در سوگ برادرش، پدرش، پسرش، به خاک عزا نشاندی
 اما تو ای دژخیم
از فریاد خواهر من به خود بلرز
چون او
خواهر من است
و او شیرزن است
زن ایرانی

زمزمه ای برای آرش


روزهایی هست که آدم خودش را تقسیم میکند.
 بین عزا داری برای کسی که نمیشناختش، و زنده بودن برای کسی که میشناسد
بین اشک ریختن برای غریبه ای که به دار آویخته میشود، و امید بودن برای عزیزی که آرزوی مرگ می‌کند 
بین دلتنگ شدن برای وطن، و عین وطن بودن 
بین نبودن و بودن
روزهایی هست که آدم خودش را تقسیم می‌کند.
روزهای بسیاری هست
که آدم میخواهد نباشد
آنچه که هست.
روزهای بسیاری هست
 که آدم
 میخواهد 
               نباشد
اما همان روزها
باید باشد
برای دیگری
برای کسی که بودنش را به او گره زده
و دیگری گره بر او
و دیگری
گره
و 
روزی که یکی از این گره ها پاره شد
باز شد
گسست
آن روز  به این فکر می‌کنی 
که چرا
هنوز آدمها را
بخاطر فکر کردن
اعدام می‌کنند.