ته کوچهمون دوتا خونهی شاخص بود. یکی خونهی خانم کیمیا (که نمیدونم اسمش کیمیا بود یا فامیلیش) و دوم خونهی خانم سرهنگ. البته همسر آقای سرهنگ، و چون آقای سرهنگ خیلی آدم آروم و بیسر و صدایی بود و در عوض خانمش بسیار پر سر و صدا و جیغ و ویغ کن، ما خونه رو به اسم خانم سرهنگ میشناختیم.
خانم کیمیا مادربزرگ دوتا برادر بود که اسمشون نمیدونم پیمان و پژمان یا همچین چیزی بود. نوهها همیشه خونهی مادربزرگشون بودن و در واقع مثل ما همیشه توی کوچه بودن. ساختمون بغلی ما، میترا و امید، بعد همسایه طبقه پنجمیشون یوسف و شهلا و شهره، اون روبرو پسر خانم سرهنگ، مصطفی، بعد بچههای سر کوچه که سپهر و فرشید از اونطرف میاومدن. یه سری بچه مچهی کوچیکتر هم بودن، محمد، ماکان، ولی خب تو گروه سنی ماها نبودن و قاطی بازی نمیکردیمشون. در واقع پسرهای بزرگتر که ما دخترا رو قاطی بازیشون نمیکردن و ما اغلب با خودمون کشبازی و لیلی بازی میکردیم ولی به هر حال یه زمانهای استثنا پیدا میشد مثل دم غروب مثل همین روزهای الان، که همه میریختیم توی کوچه برای قایم موشک و صدای جیغ و داد و سوک سوک بلند بود. گاهی توی تابستون استپ هوایی یا هفتسنگ بازی میکردیم. گاهی هم تور دو فرانس راه مینداختیم تو کوچه بنبست. البته تا وقتی که دوچرخه سواری دخترا ممنوع نشده بود. قشنگ آخرین دوچرخهسواری بچگیم رو یادمه و اینکه بعدش دیگه تا سالها محروم بودیم.
تابستون اونموقع بهترین فصل سال بود. کتابهای تنتن رو در میآوردیم و با هم عوض میکردیم. ما تنتن در تبت و گنجهای راکام رو داشتیم میترا و امید اسب شاخدار رو داشتن. اصلا اینکه کتابهای سری، مثل همین اسب شاخدار و گنجهای راکام یا هدف کرهی ماه و روی ماه قدم گذاشتیم و کلا این کتابای پشت سر هم پخش بود بینمون خیلی بیشتر مشتاقمون میکرد که تابستون بشه و بتونیم معاوضه کنیم و بخونیم. من البته خورهی کتابهای دیگه هم بودم، از جمله گالیور که چند ده هزار باری خونده بودمش و همهش تو دنیاش غرق بودم.
حیاط خونهی خانم کیمیا درختهای بزرگ داشت. یه درختی بود که شبها بوی بدی داشت، ولی خب، خیلی بزرگ بود و روزها سایه مینداخت به تمام حیاط. تو روزهای تابستونی ما زیر سایهی همین درختا رو تخت مینشستیم و عمو پولدار و روپولی و غاز چرون بازی میکردیم. برادرم همیشه مسخرهم میکرد وقتی خانم کیمیا بهمون زولبیا بامیه تعارف کرده بود ولی من هم دلم میخواست بردارم، هم روم نمیشد. هر چقدر این خونه جای امن و آرامش بود برامون، صدای خانم سرهنگ زنگ خطر و استرس بود. خانم سرهنگ میاومد تو کوچه دعوامون میکرد، میگفت سر و صدا میکنین (ولی صدای خودش بلندتر از صدای ما بود و دائم در حال غر زدن بود). بچههای خودش رو قاطی ما نمیکرد. البته پسر بزرگش که خیلی بزرگتر از ما بود ولی مصطفی که چند سالی بزرگتر بود، خیلی با ماها نمیپلکید. آقای سرهنگ، بازنشسته و بیسر و صدا بود. گاهی توی کوچه میدیدیمش. با باباهامون که حرف میزد سرش همیشه پایین بود. برعکسِ خانمش که با عینک ته استکانی تو چشمای کسی زل میزد حرف بزنه. چشمهاش تو اون شیشه عینکها مثل کارتونهای ژاپنی درشت و ترسناکتر میشد.
از اون سالهای اول انقلاب، که من خیلی بچه بودم، یه چیزای خیلی کمی یادمه. یکی اینکه دوتا بانکهای سر کوچه تا ماهها مورد دزدی قرار میگرفتن و صدای آژیر ناهنجارشون تا ساعتها بلند بود، دوم اینکه یکی از همسایههامون به اسم سیگارچی فکر کنم، یه ماشین کادیلاک داشت که دائم صدای بوق ماشین بدبخت هم بلند بود (کلا اون اوایل انقلاب دزدی یا خسارت زدن به مال دیگران، بخصوص که ماشین آمریکایی بوده باشه، خیلی عادی بوده انگار). چیز دیگهای هم که یادمه کلمهی طاغوتی و کلمهی ضد انقلاب بود. انقلاب که شده بود، خانم سرهنگ خیلی زود حجابش رو سفت کرد و شد کلانتر محل و به همهمون میگفت ضد انقلاب. در واقع اون آقای سیگارچی با ماشین کادیلاکش طاغوتی بود و ما بقیه ضد انقلاب. مگر اینکه کسی به راه راست هدایت بشه و دکمه یقهشو ببنده یا زنی که چادر سرش کنه و از نماز خوندن و روزه گرفتن حرف بزنه.
اینایی که میگم الان خندهدار به نظر میاد، ولی ما واقعاً از روزی میترسیدیم که خانم سرهنگ زنگ بزنه کمیته بگه بیاین تو این کوچه ضد انقلابها رو ببرین. صدای موزیک ضبط صوت کسی نباید شنیده میشد، روزای عزاداری و تعطیل که باید رسماً میمردیم. مهمونی اگر میگرفتیم (در حد تولدی، چیزی) با کلی ترس و لرز بود و کلاً همه مراعات خانم سرهنگ رو میکردن چون دست به زنگ زدنش خوب بود. با اون روسری سفت بسته و حرفای انقلابی هم قشنگ میتونست خودشو از بقیه اهل کوچه جدا کنه.
یه بار خانم سرهنگ مهمونی گرفته بود و اومده بود از مامان من چاقو چنگال قرض کرده بود. مامان هیچ دل خوشی از این خانم نداشت ولی بخاطر ترسی که ازش داشت، دو سه دست چاقو چنگال داد. مهمونی اونا تموم شد و مامان برای اینکه چاقو چنگالهای عزیزش رو از دست نده منو فرستاد که برم تحویل بگیرم. خانم سرهنگ یه سری چاقو چنگال شسته بهم داد، بعدم گفت بقیهش توی بشقاباست. خودت برو جمعشون کن. تمام خونه از طبقه پایین تا بالا پر بشقابهای شیرینی خوری و میوه خوری بود و من باید میگشتم چاقو چنگالهای مامان رو شناسایی میکردم و برمیداشتم. کاشکی اونقدر بزرگ بودم که میفهمیدم داستان مهمونی به این بزرگی چی بوده، ولی میدونم که بعد از اون روز ترس مامانم از خانم سرهنگ بیشتر شده بود واگه میدید اون توی کوچهست انقدر صبر میکرد تا بره خونهش بعد میاومد بیرون.
آخرین بار که به کوچه رفتم، خونهی خانم کیمیا رو کوبیده بودن یه ساختمون بزرگ ساخته بودن. دیگه خبری از درختا نبود. خونهی خانم سرهنگ و همسایهش هنوز بود. نمیدونم کی جرات کنم برم زنگ بزنم ببینم آیا هنوز زندهن؟ هنوز اونجان؟ ساختمون خودمون رو که میدونم هیچکدوم همسایهها نیستن. همون سال هفتاد ساختمون مصادره شد و همهی مستاجرها رو بیرون انداخته بودن. ولی برای من زمان اون کوچه، تو همون دههی شصت متوقف شده. تو کوچهای که زیر تنها چراغ خیابونیش قایم موشک بازی میکردیم، همون کوچه که صبح روزای برفی مصطفی میومد زنگ خونهها رو میزد میگفت مدرسه تعطیله، همون کوچه که همیشه سر آشغال گذاشتن و نگذاشتن دعوا بود (خانم سرهنگ آشغالاشو میاورد در خونهی ما میگذاشت!) یا تو پارکینگ ساختمون سر کوچه که ما شاهد ساخته شدنش بودیم و موقع بمبارانا همهی اهل کوچه تو پارکینگش پناه میگرفتیم. پناه که نه، بابا همیشه میگفت این ساختمون رو بدون پی و ستون بتنی ساختن، بمب بخوره بهش همه با هم میریم اون دنیا. ولی تو اون صدای ضد هوایی و بمب و جیغ و نگرانی، همهمون با هم بودیم. اونجا دیگه ما با خانواده خانم سرهنگ فرقی نداشتیم.
آخرین بار که به کوچه رفتم، خونهی خانم کیمیا رو کوبیده بودن یه ساختمون بزرگ ساخته بودن. دیگه خبری از درختا نبود. خونهی خانم سرهنگ و همسایهش هنوز بود. نمیدونم کی جرات کنم برم زنگ بزنم ببینم آیا هنوز زندهن؟ هنوز اونجان؟ ساختمون خودمون رو که میدونم هیچکدوم همسایهها نیستن. همون سال هفتاد ساختمون مصادره شد و همهی مستاجرها رو بیرون انداخته بودن. ولی برای من زمان اون کوچه، تو همون دههی شصت متوقف شده. تو کوچهای که زیر تنها چراغ خیابونیش قایم موشک بازی میکردیم، همون کوچه که صبح روزای برفی مصطفی میومد زنگ خونهها رو میزد میگفت مدرسه تعطیله، همون کوچه که همیشه سر آشغال گذاشتن و نگذاشتن دعوا بود (خانم سرهنگ آشغالاشو میاورد در خونهی ما میگذاشت!) یا تو پارکینگ ساختمون سر کوچه که ما شاهد ساخته شدنش بودیم و موقع بمبارانا همهی اهل کوچه تو پارکینگش پناه میگرفتیم. پناه که نه، بابا همیشه میگفت این ساختمون رو بدون پی و ستون بتنی ساختن، بمب بخوره بهش همه با هم میریم اون دنیا. ولی تو اون صدای ضد هوایی و بمب و جیغ و نگرانی، همهمون با هم بودیم. اونجا دیگه ما با خانواده خانم سرهنگ فرقی نداشتیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر