بچه که بودم، تو اوایل دههی شصت، یکی از دلخوشیهامون رفتن به پارک ملت بود. دو سهتا خانواده بودیم که جمعهها میرفتیم. اونموقع اون تیکهی خیابون ولیعصر (فکر کنم بین ونک و چارراه پارک وی) رو روزای جمعه یه طرفه به سمت بالا میکردن. نمیدونم چرا، شاید بخاطر شرایط امنیتی جام جم. یه بار اونطرف خیابون جای پارک دیدیم و بابا فرمون رو گرفت و دور زد که بره تو جای پارک. یه پسر سرباز شروع کرد داد زدن و دویدن طرف ما. به ماشین که رسید به بابا گفت آقا عاشق شدی؟ اینطرفی ممنوعه! هم اون خندید و هم ما. دور زدیم و رفتیم دنبال جای پارک.
یه جایی نزدیک جامجم پاتوق ما بود. زیرانداز و قابلمه و سبد میوه برمیداشتیم میرفتیم تو همون نقطه هر هفته. اون دوتا خانواده هم میومدن و خودشون رو میرسوندن. من با نسیم و سپهر همبازی بودم. برادرم با افشین و آرمین. افشین و آرمین خدای اسکیت سواری بودن و با داداشم تورنمنت اسکیت راه مینداختن. داداشم یه اسکیت برد قرمز داشت، مال اون دوتا رو یادم نمیاد. یه بار، آرمین کنترلش رو از دست داد و رفت تو سیم خار دارها. چه استرسی به همهی این سه تا خانواده داد. چقدر هم ما از رو اسکیت افتادیم و دست و پامون کبود شد و پیشونیمون باد کرد هم یادم نیست. تو همون بچگی رو افشین کراش داشتم! به نظرم خوش قیافهترین پسر همهی دنیا بود. پوست کاملاً تیره، موهای سیاه سیاه، و خیلی خیلی محجوب و بی سر و صدا. برک دنس هم بلد بود و همین مقبولترش میکرد. آرمین شیطون بود. سر دستهی همه میشد و همهی ماها دنبالش میرفتیم. با یه همچین سر دستهای بایدم دست و پامون همیشه کبود میبود.
مامانا گپ میزدن، از وضعیت دفترچه بسیج و کوپن و مدرسهی بچهها و همه چی. سالاد درست میکردن و ناهار رو میکشیدن. بلندگوی جام جم گاهی صدای نماز جمعه رو پخش میکرد، گاهی ساکت بود. این اواخر که رفتم پارک ملت، پارک به نظرم خیلی کوچیک شده. فکر میکنم جام جم انقد بزرگ شد که بخشی از پارک رو خورد، لااقل اون بخش که ما توش زیر انداز پهن میکردیم و فارغ از کار دنیا، فارغ از جنگ، فارغ از وضعیت شهر، یه روز آفتابی رو تو اون گوشه میگذروندیم. یه بار موقع برگشتن ترافیک خیلی سنگینی شده بود که ماشینا اصلاً تکون نمیخوردن. یه عده میگفتن درخت شکسته. یه عده میگفتن مجاهدا دارن تظاهرات میکنن. آخرش هم معلوم نشد کدوم بود.
کمکم دیگه افشین و آرمین رو ندیدیم. نسیم و سپهر هم خونهشون رو عوض کردن و رفتن خیابون هاشمی. دیگه کمتر میدیدیمشون. ولی همون کم هم خوب بود. خونهی ما هنوز هست. یکی دو بار رفتم تو کوچه، و فکر کردم که کدوم یکی از همسایهها هنوز هستن؟ کدوما نیستن؟ روم نمیشه برم زنگ خونهی خودمون رو بزنم اجازه بگیرم برم توش رو ببینم. پلههای فلزی حیاط، باغچهمون و درختهاش، بوتههای یاس زرد، پنجرهی آشپزخونه و درخت مو که روی نردهها پیچیده بود که با برگهاش دلمه درست میکردیم، هواکش قهوهای خراب که شده بود جایگاه لونهی قمری. بچه گربههایی که توی باغچه به دنیا میاومدن و مامانم حساسیت داشت که بهشون دست نزنم، و بزرگترین آرزوی من که داشتن گربه بود.
خونهی قدیم نسیم و سپهر رو تو همون دهه هفتاد کوبیدن و یه چیز زشت به جاش ساختن. تو اون راسته بقیه خونهها هنوز به همون شکل هستن. فقط این یکی که کلی از خاطرات ما رو تو دل خودش داشت عوض شده بود. مدرسهم، مهد تربیت، دیگه وجود خارجی نداره. همهی اون خاطرات عجیب و بعضاً تلخ تو آوار مدرسه مدفون شد و جاش رو یه ساختمون بزرگ گرفت. باید برم سر بزنم ببینم دبستان آیتالله مدنی هنوز هست یا نه؟ چند سال پیش هنوز بود. با وضعیت داغون، و انگار شیشههای شکسته و فضای تاریک داخلش داشت روح منو میکشید سمت سیاهچالهی خودش. چه خاطرات سیاهی از اون مدرسه دارم که میترسم بهشون فکر کنم.
مدرسهی راهنماییم فکر میکنم الان دبستان پسرونه شده. مدرسهای که قبل از دههی زجر ما بچهها رو به کار میگرفتن که کلاسا رو بشوریم و دیوارا رو بسابیم. مدرسهای که با صدای شعار جنگ جنگ تا پیروزی بچهها سر پا بود، و هر چند وقت باید کنسرو و لباس و چیزای دیگه میبردیم برای رزمندگان «اهدا» کنیم. برای خانوادهی من با اوضاع اقتصادی خراب، با پدر بیکار و مادری که با ایستادن توی صفهای طولانی جنس کوپنی زنده نگهمون میداشت خریدن کنسرو کار آسونی نبود. یه بار از طرف مدرسه ما رو برده بودن یکی از کاخها. دوستم با خودش گندم شاهدونه آورده بود و من به عمرم گندم شادونه ندیده بودم! اون روز همهی آرزوی من شده بود داشتن یه بسته گندم شادونه.
یه زمانی انقدر اوضاع مالی خانواده بد بود که فقط تخم مرغ میخوردیم. یه بار که بخاطر آژیر حمله هوایی همسایهها اومده بودن پایین، خانم همسایه داشت میگفت سیب زمینیها رو کشیده بودم گذاشتم رو میز که آژیر رو زدن. من با حسرت نگاه میکردم که سیب زمینی دارن!!! احتمالا اونموقع بزرگترین آرزوم خوردن سیب زمینی شده بود. یه موقع هم قحطی شیر بود و فقط کسانی که سالمند یا بچهی یکی دو ساله داشتن میتونستن با کارت زردرنگ، به قدر سهمیه یک شیشه در روز شیر بخرن. مامان من لاغر مردنی رو برده بود بسیج محل نشونشون داده بود که تو رو به خدا به این بچه کارت شیر بدین. البته انقدر پافشاری کرد که موفق شد! و ما جزو معدود خانوادههایی بودیم که سهمیه یه شیشه شیر داشت. اوج ولخرجیمون اون روزامون بستنی قیفی بود، با قیمت بیس پن زار. نمیدونین چقدره؟ بیست و پنج ریال. دو تومن و پنج ریال. گاهی اون رو هم نداشتیم. میرفتیم بستنی یخی پرتقالی میخریدیم پونزه زار (یک تومن و پنج ریال). یه بار ماه رمضون با همسایهمون میترا داشتیم تو کوچه بستنی یخی میخوردیم یه زن چادری عین عجل معلق خودشو رسوند به ته کوچهی بنبست تا ادبمون کنه. چنان وحشتی به دلم انداخته بود که از زنهای چادری ترس داشتم.
کوچه... یه بار باید بشینم از کوچه بنویسم. یه موقع هم اگر مقاوم بودم از مدرسهی مدنی بنویسم. گرچه تصاویر هیچکدوم اینا برام واضح نیست. اما خوشحالم بعد از بیست سال حافظهم تا همین حد برگشته که کراش بچگیم یادم بیاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر