این مطلب در تاریخ ۲۱ آپریل ۲۰۱۴ در وبلاگ دیگرم، قابهای روزانه، منتشر شده بود.
لپتاپم تقریبا مرد، اما دوباره زنده شد. اول اینکه این فرایند مرده و زنده شدن در طول طولانیترین تعطیلات آلمان یعنی عید پاک پیش آمد. بنابراین وقتی در عصر پنج شنبه سیستم عامل را رویش نصب میکردم در نیمه شب به کما رفت و دیگر روشن نشد که نشد. . جمعه همه جا تعطیل بود، و این همه جا به معنای کامل کلمه، همه جا بود. شنبه گذاشتمش زیر بغل و رفتم برلین. فروشگاه اپل برلین به شدت شلوغ بود و مسئولین گفتند برای جمعهی آینده وقت بگیر چون تا آنموقع وقت خالی نداریم. هر چقدر هم که گفتم بابا من از یک شهر دیگر دارم میآیم و این هفته ارائه دارم، لااقل ببینید امیدی هست یا نه گوششان بدهکار نبود که نبود. دست از پا درازتر وقتم را به قطار سواری گذراندم تا خسته به خانه برسم. البته در این طولانی ترین تعطیلات آلمان، کارکنان تعمیرات خطوط ریل آهن به شدت مشغول بودند بنابراین برای رفت و برگشت به برلین باید چند ساعتی وقت اضافه برای سوار و پیاده شدن قطار و معطلی در ایستگاهها میگذاشتم.
لپتاپم تقریبا مرد، اما دوباره زنده شد. اول اینکه این فرایند مرده و زنده شدن در طول طولانیترین تعطیلات آلمان یعنی عید پاک پیش آمد. بنابراین وقتی در عصر پنج شنبه سیستم عامل را رویش نصب میکردم در نیمه شب به کما رفت و دیگر روشن نشد که نشد. . جمعه همه جا تعطیل بود، و این همه جا به معنای کامل کلمه، همه جا بود. شنبه گذاشتمش زیر بغل و رفتم برلین. فروشگاه اپل برلین به شدت شلوغ بود و مسئولین گفتند برای جمعهی آینده وقت بگیر چون تا آنموقع وقت خالی نداریم. هر چقدر هم که گفتم بابا من از یک شهر دیگر دارم میآیم و این هفته ارائه دارم، لااقل ببینید امیدی هست یا نه گوششان بدهکار نبود که نبود. دست از پا درازتر وقتم را به قطار سواری گذراندم تا خسته به خانه برسم. البته در این طولانی ترین تعطیلات آلمان، کارکنان تعمیرات خطوط ریل آهن به شدت مشغول بودند بنابراین برای رفت و برگشت به برلین باید چند ساعتی وقت اضافه برای سوار و پیاده شدن قطار و معطلی در ایستگاهها میگذاشتم.
تعمیرات برلین انگار پایان پذیر نیست. آلمانیها هم بدون هیچ عصبانیت و اعتراضی با این روند تعمیرات همیشگی میسازند. به قول مولود هیچ بعید نیست در زمان جنگ هم آلمانیها همین رویه را در برخورد با مشکلات (از جمله انتظار برای رسیدن به کورههای آدم سوزی) داشتهاند و ساکت و صبور منتظر بودند که آنها که مسئولند، به کارهایشان برسند.
اما لپتاپ. همچنان در همان وضعیت بود و گشتن روی فضای وب هم دردی از من دوا نمیکرد چون هیچکدام از سفارشات که در وبسایتهای مختلف نوشته شده بود روی آن کارساز نبود. اما یکی از سرچهای گوگل به گفتمانی رسید که فرد راهنما پیشنهاد کرده بود به جای نگه داشتن کامند آر در هنگام بوت شدن، دکمهی آپشن را نگه داریم و این فقره روی لپتاپ کار کرد! با خوشحالی فراوان سیستم عامل او اس را دوباره راه اندازی و نصب کرده به جان آن کامنت گذار دعاها کردم.
در طول دو روز گذشته، در کنار درس خواندن، به ساختمان اصلی دانشگاه میآمدم تا از اینترنت استفاده کنم و آپدیتهای لازم را انجام بدهم که ماشالله هر کدام یکساعتی طول میکشید. بعد دانلود نرمافزارها و انجام کارهای دیگر که حسابی وقتم را میگرفت و مرا بین خانه و دانشگاه سرگردان کرده بود. اما باید شکرگزار باشم چون لپتاپ زنده شده و با کمی تلاش از روز اولش هم بهتر خواهد شد.
************************************
درد دلهای سیبانه
این مطلب در تاریخ ۲۴ آپریل ۲۰۱۴ در وبلاگ دیگرم، قابهای روزانه، منتشر شده بود.
در ادامهی سریال لپتاپ نیمهجان، سیستم را به آخرین ورژن یعنی او اس اکس ماوریک آپگرید کردم. ای مک دارها!!! نکنید!!! هر چیزی آخرین مدلش بهترین نیست!!!! چنین اشتباهی نکنید!!! حالا میگویم چرا!
اول اینکه فقط اجناس بنجل را مفت روی پیخشوان فروشگاه سیب گذاشتهاند وگرنه خودتان که اپل را بهتر از من میشناسید، حتی یک قران از قیمت لپتاپهایش کم نکرده که نکرده. دوم اینکه احساس میکنم این قر و فر و اداهای جدیدی که به این ورژن اضافه شده، بیشتر شبیه آی پدش کرده تا اینکه بخواهد کاری از پیش ببرد. ولله اگر آی پد میخواستیم میرفتیم میخریدیم، دیگر نیاز نبود مک بوک پرو که جدیترین شخصیت در خانوادهی سیبهاست را لباس آیپد بپوشانیم. سوم البته مشکل عوض شدن دستورات میان بر، دکمههای داغ و تنظیمات ترک پد و گوشههای داغ است که عوض شده و در بسیاری موارد امکان عوض کردنش وجود ندارد، یا باید به دستور جدید خو بگیری یا کلا خاموشش کنی و انگار اصلا آنجا نبوده. اتفاقا همین قسمتش مرا به یاد کار با آیپد قرطی و محدود میاندازد و عصبانیام میکند.
چهارم اضافه شدن نوتیفیکیشن است که آن گوشهی بالا سمت راست راه انداخته و مثل آیپد میآید همهی کارهای خوبی که انجام داده گزارش میدهد تا رویش دست بکشی بگویی آفرین! و توپ را دوباره پرت کنی که برود بگیرد. آه، نه ببخشید، آن سگ بود، ولی عملکرد این ماوریک هم کم از سگهایی که با سرعت میدوند و توپ را میآورند تا به سرشان دست بکشی نیست. کسانی که من را میشناسند میدانند من آدم گربه دوستی هستم نه سگدوست. چون گربهها برای خودشان زندگی میکنند و من برای خودم. گاهی دلمان برای همدیگر تنگ میشود و معاشرت میکنیم، اما مطمئنا مثل سگها نیستند که دائم بازی و توجه بخواهند و پشت در اتاق سر و صدا کنند که ای صاحب، بیا دلم برایت تنگ شده، یا بیا ببین برایت توپ آوردم!! نه، نمیشود! از وجود سگی که از من انتظار دارد عصبی میشوم، پس نمیتوانم اخلاق سگی و وفادار لپتاپ را تحمل کنم! بعد فکر میکنید با گزینهای به نام پریفرنسز آشنا نیستم؟ تمام موارد نوتیفیکیشن را خاموش کردم اما باز هم وقتی دارم جدی کار انجام میدهم میآید یاد آوری میکند که فلان آهنگ شروع شد یا فلان شخص از اسکایپ لاگ اوت کرد. اینموقع دلم میخواهد توپ را به دورترین جا پرت کنم تا دیگر این سگ خوب وفادار را نبینم!!!!
پنجم این اخلاق جدید ماوریک است که مرا یاد آلمانیها میاندازد: فلان اپلیکیشن را از فروشگاه سیب نگرفتی پس باز کردنش خطرناک است! و اجازهی باز کردن به تو نمیدهد! عنایت بفرمایید، من رفتهام اتاق کوردینیتور که یک نامه از او بگیرم، او از من خواسته یک پاور پوینت سریع درست کنم و راجع به پروژهام برای دانشجوهای سال پایینتر توضیح بدهم، و گفته یادش رفته بود به من خبر بدهد و پاورپوینت را برای همین امروز و در واقع یکساعت دیگر میخواهد. من هم قبول کردهام. بعد رفتهام برنامهی اپن آفیس را دانلود کردهام که یک سری اسلاید ردیف کنم و بروم سر کلاس، آنوقت آقای ماوریک بدون اینکه سرش را بلند کند و به من نگاه کند میگوید داس گت نیشت. نمیشود؟ یعنی چی که نمیشود؟ بگوید چون از میوهفروشی خودمان خرید نکردی نباید این پرتقال را بخوری. برایت خوب نیست. میزان ویتامین و آهن و سایر مواردش را اندازهگیری نکردهایم. بعد من بگویم بابا! قبلا استفاده کردم! مشکل نداشته! بالاخره بروم توی تنظیمات سیستم و این نگهبان جدید را موقتی از جایش بلند کنم تا بتوانم پرتقال را بیاورم خانه. خب بله، همهی این کارها امکان پذیر است، اما وقتی آقای ماوریک تمام دیوارها را رنگ و کاغذ دیواری جدید زده و جای پنجرهها و درها و قفلها را عوض کرده و تازه دلش میخواهد تشویقش هم بکنی، این عوض کردن تنظیمات وقت میبرد. نصف آن یکساعت را باید با ماوریک سر و کله بزنی که پرتقال را بیاوری خانه، نصف دیگرش را باید در خانه گیج بزنی چون ماوریک جای وسایل خانه را هم عوض کرده و دست دراز میکنی چاقو برداری، خمیردندان به دستت میدهد. شما باشید عصبانی نمیشوید از این جابجایی بیمورد؟ آقا اصلا کی خواست دکور عوض کند؟ در کارگاه نجاری نجار باید چشم بسته دست دراز کند اره و چکش بیاید دستش، آنوقت شما بیایید یک طراح داخلی بیاورید که داخل کارگاه را خوشگل کند تا مثلا جلب مشتری کند. نمیشود بابا! جلب مشتری مال ویترین مغازه و آیپد و این حرفهاست. نه برای کارگاه نجاری و مک بوک پرو!
ششمین نکتهای که با آن مواجه شدم دیگر آخر عجایب بود. دیروز سگ آقای ماوریک آمد و در حال دمتکانی اعلام کرد برای فلان مطلب آپدیت آمده و باید ریستارت کنی. روی سرش دست کشیدم گفتم باشد. بعدا. یکهو متوجه شدم این سگ آقای ماوریک نیست، بلکه آقای ببخشید در مجموعهی کلاه قرمزی نود وسه است که با سینی ایستاده و میپرسد بعدا یادآوری کنم یا ریستارت کنم؟ یکساعت دیگر یادآوری کنم یا دو ساعت دیگر یا فردا؟ با یخ بیاورم یا بدون یخ؟ آخ ببخشید، این دیالوگ آخر مال ببخشید بود. ولی امروز که ببخشید سینی به دست آمد گفت دیروز پرسیده بودم ریستارت کنم گفتی فردا الان آمدم یادآوری کنم که الان ریستارت کنم یا بعدا؟ بعدا ریستارت کنم یا یادآوری کنم؟ و الخ... اما امروز به این فکر افتادم یک جستجوی گوگلی کنم ببینم نکند اپل بعد از مرگ استیو جابز رفته مغز متفکر مایکروسافت را دزدید آورده که دارد همان سیستم سئوالهای بیپایان را تکرار میکند؟ این پنج سال که با این دستگاه مراوده داشتم، لپتاپم مثل یک گربهی آرام و خانگی بود. میگفت آپدیت آمده، میگفتم بعدا، میگفت باشد، میرفت یک گوشهی مبل میخوابید. وقتی میخواستم بروم میگفت آپدیت. میگفتم مرسی که یادآوری کردی. او هم سرش را روی مبل میگذاشت و میخوابید و ما با صلح و صفا با همدیگر زندگی میکردیم.
فردا بروم برلین، لپتاپ را تحویل کارشناسها بدهم بگویم تو را به خدا من را از این ماوریک طلاق بدهید! نخواستم! من به همان گربهی آرام خودم راضیام، به من برش گردانید.
*******************************
چگونه داستان کمدی آقای ماوریک تبدیل به تراژدی شد!
این مطلب در تاریخ ۲۹ آپریل ۲۰۱۴ در وبلاگ دیگرم، قابهای روزانه، منتشر شده بود.
برای طلاق دادن ماوریک از لپتاپ به سیب فروشی رفتم. کارشناس اول گفت این که غصه ندارد، بیا، ظرف یک ثانیه از روی سیستم پاکش میکنیم و ظرف ده دقیقه همان گربهی برفی خودت را روی سیستم میریزیم. قبلش هم برای داغ شدن بیش از حد لپتاپ یک بررسی سخت افزاری میکنیم که ببینیم سیستم ایرادی نداشته باشد. در طول انجام این مراحل کارشناس اولی ساعت کارش تمام شد، خداحافظی کرد و مرا به کارشناس دومی سپرد.
وقتی پلنگ برفی را روی سیستم ریختیم و ماشین زمان را هم راه انداختیم، همه چیز به خوبی پیش رفت، تا اینکه سیستم از من رمز عبور خواست، و رمز عبور مرا قبول نکرد. کارشناس دومی گفت عیب ندارد. یک رمز جدید برای سیستم تعریف میکنیم. آمد سیستم را ریستارت کند که برق از لپتاپ پرید. پرسید این همیشه اینطور میشود؟ گفتم نه! هر کاری کردیم دستگاه روشن نشد که نشد. پرسید نتیجهی هارد-ور چک چه بود. گفتم هیچ، تنها باتری کهنه شده باید عوضش کرد ولی هنوز هفتاد درصد انرژی ذخیره میکند. گفت شاید باتریاش ایراد داشته باشد. گفتم اما تا بحال که همچین مشکلی نداشته. گفت میبرم پشت بازش میکنم ببینم باتریاش چه شده. من هم دلشوره داشتم، حالا انگار نه انگار لپتاپ پنج سال از عمرش میگذرد.
رفت و دقایقی بعد با لپتاپ روشن برگشت. گفت احتمالا چیزی توی لپتاپ اتصالی کرده بود. منهم غصه میخوردم که چرا اینطور شده. رمز عبور را عوض کردیم اما سیستم بازهم آنرا نمیشناخت و به صفحهی ورود برمیگشت. یکبار دیگر ریستارت کرد و دوباره برق از لپتاپ پرید. اینبار برق از کلهی منهم پرید. گفتم لپتاپم را چه کار کردید؟ این که سالم بود! کارشناس دوم گفت من نمیدانم چه مشکلی پیش آمده اما باید بگذاری اینجا بماند، بازش کنیم ببینیم چهاش شده. گفتم یعنی چی بماند؟ من اصلا برلین زندگی نمیکنم. نمیتوانم هر روز بیایم برلین. گفت خب پس بگذار اینجا دو ساعت باشد بازش کنیم ببینیم چه شده. ممکن است ایراد از هاردش باشد.
القصه، دو ساعت شد سه ساعت، و کارشناس دوم تلفن زد و گفت هنوز مطمئن نیست مشکل اصلی لپتاپ چیست اما به احتمال زیاد هارد یا کابل یا هر دو باید عوض شوند. گفتم یعنی چه؟ آخر من برای یک مشکل نرمافزاری کوچک آمدم سیب فروشی شما، حالا میگویید که هارد باید عوض شود؟ خرجش چه؟ گفت یک چیزی حدود صد و نود یورو حداقل چیزیست که باید در نظر داشته باشی. دادم درآمد! گفتم دارم میآیم آنجا! و مثل گلولهی آتش خودم را رساندم به فروشگاه اپل. کارشناس دوم کارشناس سومی که انگلیسیاش بهتر بود آورده بود تا برایم توضیح دهد. منهم زیر بار نمیرفتم چون اگر لپتاپ مشکل بزرگی داشت باید در بررسی سخت افزاری نشانهای از آن پیدا میشد. آنها هم سعی داشتند به من حالی کنند که بررسی سخت افزاری خیلی ابتداییست و این مشکلها را نشان نمیدهد. میخواستند من قبول کنم که سوختن هارد مشکل کوچکیست. کارشناس سوم گفت باشد. بگذار با رییس قسمت صحبت کنیم به نتیجهای برسیم که هم برای تو خوب باشد هم برای ما.
آن چند دقیقه قلبم داشت میآمد توی دهنم. بالاخره کارشناس دوم و سوم آمدند سراغ من. گفتند برای تعویض قطعات و حق سرویس آن نباید پولی بدهم. اما آنها متاسفانه قادر نیستند لپتاپ را برایم پست کنند. گفتم ایراد ندارد! شما فقط خبر بدهید که درست شده خودم میآیم میبرمش! به توافق رسیدیم و من صفحهی قرارداد را امضا کردم و با یک کوه غصه آمدم خانه. غصهام بابت زمان طولانی تعمیر بود، یکهفته نداشتن کامپیوتر برابر بود با یکهفته عقب ماندن از کارهای دانشگاه، نداشتن پخش موسیقی و دور بودن از دنیا. اما امروز وقتی خبر رسید که لپتاپ حاضر است، تا برلین را پرواز کردم! لپتاپ را تحویل گرفتم و با کمی مشکل، فایلهای صوتی و تصویری روی ماشین زمان را زنده کردم. بعد هم با دیدن صورتحساب چهارصد و پنجاه یورویی که تبدیل به چهار یورو و پنج سنت شده بود به این فکر کردم که در این وانفسا چطور میخواستم نزدیک به پانصد یورو پول تعمیر لپتاپ بدهم و چه خطر بزرگی از بیخ گوشم گذشت. دیروز رفتم صرافی، میگفت هر دلار امریکا را شصت و شش سنت یورو میخرد. این پایینترین قیمتیست که از دلار بخاطر دارم.
خب. پر حرفی کافیست. میخواهم مدتی را به عکس گرفتن و عکس گذاشتن اختصاص بدهم و از سفرهای کوتاه یکروزه به شهرهای کوچک اطراف بنویسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر