۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

...

چه چیزی هستی که مرا صدا می‌زنی از درون موسیقی، از درون تصویر، از آوای آدمها.


چه چیزی هستی که مرا از این غاری که در آن پنهان شدم به بیرون می‌خوانی؟ 

چرا نمی‌توانی قرار پیدا کنی، وقتی که چند روزی این امواج آرامند؟ چرا پا به آن می‌کوبی و به تلاطم می‌اندازی‌شان؟

چرا دستم را، دستم را، دستم را با خود می‌کشی و می‌بری؟ دستم دیگر می‌ترسد بنویسد، می‌ترسد، دستم دیگر می‌ترسد. چرا نمی‌گذاری چند روز آسوده باشم؟

مرا آورده‌ای بر لبه‌ی این پرتگاه، که بارها سقوط را تجربه کنم، مرا آورده‌ای این بالا، در سکوت، سکوت، سکوت، آسمان ابری، خاکستری، باد سرد، و سکوت، همه جا سرد، خاکستری، ساکت، و منتظری تا بازهم سقوط کنم. 

من آفتاب می‌خواهم. می‌دانم اینجا نیست، اما می‌دانم که راه آفتاب را به من نشان نمی‌دهی. 


از من چه می‌خواهی؟ من تنها
 می‌خواهم
می‌خواهم
می‌خواهم
که
آرام
بگیرم

۲ نظر: