۱۳۹۳ دی ۲۵, پنجشنبه

این روزها

در ساعت ناهار هستم. آیندهوون امروز دیوانه شده. هوا طوفانی‌ست، باد شدید در شهر می‌پیچد و باران همه را خیس می‌کند. حتی دفتر کارم نیز از روزهای دیگر سردتر است. 
دیروز در حال کار بودم که یکمرتبه اشعه‌ی درخشان خورشید روی دیوار افتاد. اولین بار بود که آفتاب درآمده بود و نور به داخل ساختمان افتاده بود. انگار مرا جادو کرده بود، دیگر نتوانستم بنشینم. از پنجره، نور و انعکاسش را تماشا کردم، از دفتر بیرون رفتم و از تماشای تابش نور طلایی روی ماکتهای زیبای دانشجویان معماری لذت بردم. این زیبایی کوتاه مدت کمتر از پنج دقیقه دوام داشت، من در بین درهای شیشه‌ای حرکت می‌کردم، پرواز می‌کردم. اما هیچکدام از کسانی که پشت کامپیوترهایشان نشسته بودند، نمی‌فهمیدند که چه چیزی مرا اینقدر مشعوف کرده. 

دیروز با تمام زیبایی‌اش اما عزیزی را از یکی از دوستان عزیزم گرفت. برایش صبر آرزو می‌کنم. 

کمپین جدیدی با نام به ایران بیایید شروع به کار کرده. هدف، دعوت از مردم دنیاست که به ایران سفر کنند. هدف بسیار بزرگ و حرکت بسیار مثبتی‌ست. اگر کاستی‌های گردشگری ناامیدمان نکند، همین آمدن دیگران به نیروی سازنده‌ی بزرگی تبدیل خواهد شد. یادتان هست که قدیمی‌ها می‌گفتند مهمان روزی‌اش را هم با خود می‌آورد؟ اعتقاد قلبی دارم که آمدن گردشگرها خیلی چیزها را به سمت خوب و بهتر تغییر خواهد داد. دراینباره خیلی می‌توان صحبت کرد. اما برای اینکه چطور در این ماجرا مشارکت کنید، به وبلاگ مجید عرفانیان یا آرش نورآقایی سر بزنید. 




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر