به هنگام بازگشت به خانه، كلاهي از پوست سگ آبي در دست داشتم و غروب كامل آفتاب، در بالاي سر. خانم مارگيت، روسري سرش مي كرد و از كلاه خوشش نمي آمد. او گفت "كلاه و پوست، زن را مغرور مي كند و خداوند، زن مغرور را دوست ندارد"سرزمين گوجه هاي سبز
من به خودم گفتم " نيازي به كلاههاي پوستي ندارم. من تنها به پول احتياج دارم تا از خانم مارگيت زخم زبان نشنوم"
هرتا مولر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر