۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

یک قاشق کتاب

به هنگام بازگشت به خانه، كلاهي از پوست سگ آبي در دست داشتم و غروب كامل آفتاب، در بالاي سر. خانم مارگيت، روسري سرش مي كرد و از كلاه خوشش نمي آمد. او گفت "كلاه و پوست، زن را مغرور مي كند و خداوند، زن مغرور را دوست ندارد"
من به خودم گفتم " نيازي به كلاههاي پوستي ندارم. من تنها به پول احتياج دارم تا از خانم مارگيت زخم زبان نشنوم"
سرزمين گوجه هاي سبز
هرتا مولر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر