دیروز کمی زودتر رفتم خانه. در واقع زودتر رفتم تا قبل از تعطیل شدن مغازهها در خیابان باشم. هیچ گفته بودم مغازههای اینجا ساعت شش تعطیلند؟ رفتم اتسی اتوس (تا من این اسمها را یاد بگیرم صد سال اول تمام شده) و رنگ مو خریدم. موهای سفید آزارم میدهند. یک زمانی گذاشته بودم برای خودشان در بیایند، یکسالی موهایم را رنگ نمیزدم، اما بعد شکست خوردم. دیدم موهای سفید خیلی آزارم میدهند. هرچند زیبا هستند، هرچند دیگران دوستشان دارند، هرچند تنها چیزیست که از خانوادهی مادرم گرفتهام... البته به جز لجبازی. لجبازی را هم خوب از خانوادهی مادرم به ارث بردم. نمیدانم مادربزرگم چطور میتوانست ژن لجبازی را طوری تقسیم کند که به همهمان قسمتی برسد. فکر میکنم این لجبازی خاص تنها به خالهی کوچکم و بچههایش نرسیده، والا بقیهی بچهها و نوهها سهمی پر و پیمان از لجبازی بردهاند.
به هر حال، نشستم جلوی آینه، موهایم را رنگ زدم، خط ریمل را که با اشکهایم سر میخورد روی صورتم تماشا کردم، نیم ساعت زیر دوش آب گرم ماندم و بعد هرچه خوراکی ناسالم در خانه داشتم خوردم و تمام کردم. برای تنوع هم نشستم برای خودم اینستاگرام ساختم. ظاهرا اکانتش را مدتی قبل ساخته بودم اما هیچوقت استفاده نکرده بودم. حالا هم تا سر در بیاورم که اصلا چطور کار میکند کمی طول میکشد.
امروز که بیدار شدم موهایم نرم و تیره بود. دوستش داشتم. با دوچرخه راه افتادم به سمت دانشگاه. به خودم گفتم خودت را جمع و جور کن! لبخند را به زور چسباندهام روی صورتم. به صدای شهرام ناظری که توی سرم میخواند هم توجه نمیکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر