مطلبی که اینجا میآید تلفیقیست از چند مطلب جداگانه از سفر به جنوب غربی و غرب آلمان که در خرداد ماه ۱۳۹۲ در وبلاگ قابهای روزانه نوشته بودم. حیفم آمد که آن وبلاگ را ببندم بدون اینکه این مطلب را کامل کرده باشم. این که چرا راه افتادم به این سفر بروم بخاطر دعوت دوست بسیار خوبم علی بود. وقتی بلیط را خریدم علی خبر داد که دارد به سفر میرود، در واقع میآید به شرق. از رفتن پشیمان شده بودم اما او کلید خانهاش را به من رساند و من در حالی که مردد بودم راه افتادم.
برلین
بلیط قطار سریعالسیر ICE را با قیمت بسیار پایین تهیه کرده بودم و همین سوار شدن به قطار از ما بهتران آغاز خوبی برای سفر بود!
|
ایستگاه مرکزی قطار (هاپت بانهف) در برلین |
مسیر حرکت سبز و زیبا بود.
در مسیر، از دیدن یک قلعهی زیبا که در فاصلهی بین دو تونل پنهان شده بود، و عبور از منطقهی بسیار زیبایی بامزارع درختان تاک به وجد آمدم. حرکت قطار آنقدر سریع بود که فرصتی برای عکس انداختن آنهم با تلفن همراه باقی نمیگذاشت.
|
نیم نگاهی به فرانکفورت |
وقتی به فرایبورگ رسیدم هوا در حال تاریک شدن بود. مقصدم خیلی با ایستگاه قطار فاصله نداشت و پای پیاده به راه افتادم. اولین چیزی که به چشمم خورد پل عبور دوچرخهها بود و جوانهایی که روی نردهی پل نشسته بودند.
گذشتن از خیابانهای آرام، حیاطهای پر از گل و گیاه و پنجرههای زنده و پر سر و صدا بسیار لذت داشت. حس میکردم به جایی وارد شدهام که جدید نیست، حسی از آشنایی دارد. خانه را به آسانی پیدا کردم و وارد آپارتمان شدم. علی تلفن زد و پرسید آیا راحت رسیدهام یا نه؟ بعد سفارش کرد که به گلهایش آب بدهم چون خودش تا دو روز بعد نمیآمد. حالا من بودم و یک خانه در وسط شهری غریب اما با حس آشنا. شب زود خوابیدم تا صبح راه بیفتم در شهری که هنوز زیباییهایش را نمیشناختم.
صبح زود فلاسک چای را برداشتم و راه افتادم. از مسیر رودخانه به سمت مرکز شهر رفتم و با هر قدم بیشتر عاشق شهر شدم. در کوچههای مرکز شهر قدم زدم، در کلیسای مونستر نشسته بودم و خانم مسن و بسیار خوش اخلاقی آمد کنارم نشست. با خودم میگفتم لبخند زد! به من لبخند زد! بعد هم از اینکه کشیش اینقدر با ملایمت آلمانی صحبت میکرد شگفتزده شدم! واقعا فکر نمیکردم بشود آلمانی را اینقدر نرم حرف زد که با قصهی شب کودکان اشتباهش گرفت. (یکبار در مسجد دانشگاه خطبهی نماز جمعه به زبان آلمانی به گوشم خورد، خطیب به نظرم پاکستانی بود. خدا نصیب نکند!) در جایی کشیش از حضار خواست تا با برادران و خواهران روحانی خود دست بدهند و خانم مسن خوشرو با من دست داد. از کلیسا بیرون آمدم و تماشای داستان شکنجهی حواریون که به صورت مجسمههای کوچک ورودی کلیسا را پوشانده بودند مدتی مشغولم کرد.
بیرون از کلیسا، فضای عمومی آرام و دعوت کننده در انتظارم بود. خیلی طول نکشید تا فرایبورگ قلبم را تسخیر کند و بعد از مدتهای مدید به جایی تبدیل شود که دلم برایش تنگ میشد. طراحی با کیفیت شهری و خیابانهای زیبا که بعد از جنگ آهسته و پیوسته ساخته شدند آنقدر کیفیت یک فضای خوب را در خود حفظ کرده بودند که از حضور در آنها و تماشای مردم سیر نمیشدم. در روزهای بعد با دوچرخه به مرکز شهر میآمدم تا بازهم فضاهای نابش را حس کنم. جای جای شهر را دوست داشتم چون حالا میدانستم که مردم سر صبر آجر روی آجر گذاشتند و حالا شهرشان را بسیار دوست دارند.
از در و دیوار فرایبورگ عشق میبارد. زوجها، از هر سنی که باشند دست همدیگر را میگیرند و در خیابانهای زیبای مرکز شهر قدم میزنند. بازار روزانه شلوغ و زنده است، و مردم برای لذت بردن از زندگی وقت میگذارند، و یا دستهای گل هزینه میکنند.
وقتی در فضای زیبای شهر دوچرخه سواری میکردم، یا توی پیاده رو مینشستم، گیلاس میخوردم و مردم را تماشا میکردم به این فکر میکردم که اگر میخواستم بچه داشته باشم، دوست داشتم بچهام را در این شهر بزرگ کنم، جایی که درک درستی از کودکی و تربیت کودک دارد. در یکی از روزهایی که با علی در شهر میچرخیدیم در محوطهی پارک به چند چادر برپا شده رسیدیم، و تابلوی پارچهای بزرگی که روی آن نوشته بود بیمارستان خرس عروسکی.
خب چه حدسی میزنید؟ اینجا بیمارستان عروسکها بود. بچهها با والدین یا با مربی مهد کودک به این چادرها مراجعه میکردند تا عروسکهای بیمارشان را مداوا کنند. هر چادر به یک بخش بیمارستان اختصاص داشت، از پذیرش و داروخانه تا اتاق عمل و سونوگرافی و رادیولوژی. وسایل موجود در چادرها یا باند و گاز استریل واقعی بودند یا چیزهایی که با مقوا و اسباب ارزان قیمت دیگر ساخته شده بودند.
آنقدر این برخورد با فضای آموزشی ساده و دست یافتنی برایم لذت بخش بود که بازهم به آنجا رفتم و بچه ها را تماشا کردم. در کل فضای مرکز شهر برای بچه ها عالی بود. بهترین بخش شهر جوبهای کم عمقش بود، و تماشای بچهها که قایقهای چوبی را به دنبال خود میکشیدند.
یک هفته در فرایبورگ دوچرخه راندم، پیاده روی کردم، زیر باران ماندم، اما این شهر خستهام نکرد. البته مهماننوازی دوستان خوب هم بیتاثیر نبود. در شهری زیبا که خواهرخواندهی اصفهان است.
|
اینجا حتی اسباب بازیها دوست داشتنی بودند |
|
و سوغات اصلی شهر آمیختهای از هنر و سلیقه و قدمت بود. |
گاهی دوچرخه را برمیداشتم و از مسیر جدیدی حرکت میکردم و از جاهای جدید سر در میآوردم. این چوب بلند با حلقهی آویزان و علامت روستاهای منطقه، مای باوم یا تیرک ماه می است. در هر شهر کوچک و روستای آلمان باید یکی از اینها را در بالای تپه یا در مرکز شهر پیدا کنید که در اول ماه می علم میشود و سمبل برکت زمین و آغاز تابستان است.
|
و در هر گوشه حوضچه و چشمهای وجود دارد. |
و آخرین تصویر از شهری که دوست میدارم.
ادامهی سفر به شهر اشتوتگارت بود، که در واقع فرصت نکردم خوب ببینمش، اما به مهمترین علاقهام یعنی بازدید از موزهی بنز پرداختم و بسیار از این بازدید راضی هستم. موزهی بنز در واقع یک سیر تکوینی در تاریخ معاصر بود که البته با ارائهی بسیار هوشمندانه میزان رضایتم از این بازدید را به شدت بالا برد. بنز یک کمپانی سطح بالاست، در کشوری که خودش را یکی از سطح بالاترین درجات صنعت میبیند، بنابراین طبیعیست موزهای با این سطح امکانات و اطلاعات داشته باشد.
موزه مثل یک تونل زمان از بالا پیچ میخورد و پایین میآمد و از اولین موتورها تا آخرین اتومبیلهای بنز در آن به نمایش گذاشته شده بودند، اما تابلوهای تاریخی نیز به همان اندازه وقت میبردند.
چیزی که در طی تاریخ در مسیر ساختمان هشت نه طبقه به چشم میآید این است که این مردم چگونه مملکتشان را ساختهاند. منظورم صنعت و تکنولوژی و امکانات نیست، بلکه فکر و ارادهی آنهاست که روز بعد از اتمام جنگ بیل و سطل به دست بگیرند و کار را شروع کنند. در طول مسیر آدم تکان میخورد، نه فقط برای دیدن نتایج انقلاب صنعتی، بلکه با دانستن وقایع تلخ تاریخی که پنهان نشدهاند. تا قبل از دیدن این موزه من در مورد دوران کوتاه بردهداری آلمان و پیامدهای آن در جوامع محلی شرق افریقا هیچ نمیدانستم. حالا این را میدانم و برایم مهم است اینکه بدانم آلمانیها وقتی اشتباه میکنند، سعی در درست کردنش دارند و نه پنهان کردنش. در واقع همین اهمیت دادن منجر به پیشرفت آنها در ایمنی اتومبیلهایشان هم شده وگرنه چطور میشود آزمایشهای ایمنی کمپانیهای اتومبیل سازی آلمان در دهه هشتاد میلادی را با بیتوجهیهای امروز کارخانهی مونتاژ پراید و اسکانیا در ایران مقایسه کرد؟
|
فروشگاه موزه، محل فروش جاسویچی و اسباب بازی بنز |
|
و حتی عطر بنز |
|
حس و حال نشستن پشت این فرمان |
شهر بعدی دورتموند بود، شهری که بعد از دیدن فرایبورگ و اشتوتگارت حرفی برای گفتن نداشت. اما دو اتفاق این شهر را برایم زیبا کردند. اول حضور جوانی با پیانویش در پیادهگذر...
و دوم فستیوال خیابانی که مردم محلی به راه انداخته بودند و اجرا کنندهاش خانم محجبهی ترک بود. اما آنچه در خارج از سکوی اجرا اتفاق میافتاد بسیار زیباتر بود. رقص زنان افریقایی شادمانم میکرد و تماشای خانمهای ترک که در حال نان پختن و غذا درست کردن بودند مرا به خاطرات زیبای ترکیه میبرد.
و در پایان، دوسلدورف، شهری که از قدیم و جدید، همه چیز داشت. اگر تنها برای دیدن یک شهر آلمان وقت دارید دوسلدورف که در کنار رود راین آرمیده انتخاب بسیار خوبیست.
|
وقتی در دوسلدورف هستید اطراف را خوب نگاه کنید به دنبال مجسمههای روی ستونها بگردید. |
|
کارخانههای آبجوسازی خیلی قدیمی را پیدا کنید. |
|
و آرامش در کنار راین را تجربه کنید. |