میگوید همه چیز را گفتی اما همهی اینها چیزهایی در سطح هستند که خواستی با آنها فکر مرا از آنچه که در عمق است منحرف کنی.
میگویم اتفاقا فکر میکردم الان تشویقم میکنی که اینهمه مطالب پراکنده را بدون حواسپرتی برایت گفتم و وسط هیچکدام یکهو رشتهی کلام گم نشد.
میگوید ولی یک چیزی را پنهان میکنی. نمیخواهی من هم بفهمم.
فکر میکنم. لابد چیزی که میگوید، چیزیست که خود من هم نمیخواهم بفهمم. ناخودآگاهم قایمش میکند که خودم هم حواسم به آن نباشد.
اما هر چه فکر میکنم نمیفهمم که آن چیست.
میگویم تو همیشه مرا متهم میکنی که احساساتم را قایم میکنم.
توی فکر میروم و دنبال احساسات میگردم، که جایی، سر کوچهای، یا در جادهای جایشان گذاشتهام.
ولی دیگر چیزی برایم درد ندارد. توی مردابی از بیتفاوتی غوطه میخورم. ترس دارد. اما درد ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر