شاید هم از آن شب یک جور دیگر شده. از آن شب که نشستم و فیلم هزارپا را تا آخرش دیدم و استفراغ نکردم. بلند نشدم از سینما بیایم بیرون. نشستم و تا آخرش را دیدم چون با دوستان رفته بودم. بعد که گفتم سرم درد میکند، دوستم گفت وقتی آدم بعد از مدتها میخندد خسته میشود. گفتم من نخندیدم. واقعیت را گفته بودم.
به خودم لعنت فرستادم که چرا پانزدههزار تومان خرج چنین فیلمی کردهام که حالا بشود پرفروشترین فیلم سال ۹۷. میخواستم پیاده تا خانه بیایم که حال فیلم را از مجاری عرق روی پوستم بیرون کنم، ولی نیامدم. نشستم توی ماشین چون دوستانم میخواستند برای شام بروند. همراهشان شدم ولی دلم شام نمیخواست. پیادهروی میخواست. اول بیهدف در خیابان ولیعصر راندیم. بعد به جلوی کبابی منصور رفتیم. آنقدر جمعیت بیرونش ایستاده بود که عطایش را به لقایش بخشیدیم. دوست دیگرم گفت برویم فلان ساندویچی معروف در خیابان پاکستان. باز هم در سکوت بودم. همانجا پیاده نشدم که پیاده بروم خانه. تا خیابان پاکستان را با هم رفتیم. اینجا هم بسیار شلوغ بود. از خیر شام گذشتیم. یکی از بچهها تلاش میکرد اسنپ بگیرد. نمیخواستم اسنپ بگیرم. کمی دیگر پیششان ایستادم. با اینکه در طول فیلم خوش نگذشته بود، و حالا هم خوش نمیگذشت پیششان ایستادم. نه اینکه آنها باید خوشحالم میکردند. خوشحال نبودم و این حتی روی جمع آنها هم سایه میانداخت. گفتم من با مترو میروم. بچهها گفتند باشد. قدمزنان راه افتادم توی خیابان خلوت و بیعابر پاکستان، در آن ساعت شب، و بعد در خیابان پر از ماشین بهشتی، بازهم بیعابر، کمی هم ترسناک.
تمام راه را که به سمت ایستگاه مترو میرفتم، فکر میکردم که چه چیزی باعث شد در سالن سینما، توی ماشین، یا در خیابان پاکستان بمانم. منتظر چه چیزی بودم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر