از خانهام که راه افتادم، تا رسیدن به فرودگاه دو اتوبوس و یک قطار سوار شدم، در قطار مسیر فرودگاه در واگن خلوتی نشسته بودم. علت خلوت بودن آن واگن علیرغم ساعت شلوغ روز، زن بیخانمانی بود که در یک انتها نشسته بود و سرش را با شدت میخاراند و به آن ضربه میزد و بوی مشمئز کنندهی شدیدی در تمام واگن پیچیده بود که تا گوشهی دیگر که سایر مسافرها نشسته بودند میرسید. بو واقعا غیر قابل تحمل بود اما با چمدان بزرگ نمیتوانستم واگن عوض کنم پس مثل سایرین نشستم و ایستگاههای آخر مسیر را تحمل کردم تا به هوای آزاد برسم. فرودگاه سنفرنسیسکو و جمعیت کوچکی که به سمت پروازهای خارجی قدم برمیداشتند، بلندگوهایی که دائما هشدارهای مختلف را تکرار میکردند و نگاههایی که از روزمرگی برقراری امنیت دیگر احساسی نداشتند، با شهرهای دیگر امریکا تفاوتی نداشت. تنها شانس این بود که روز شلوغی نبود و به همهي کارهایم با معطلیهای نیمساعت تا چهل و پنج دقیقه رسیدگی شد. مامورین باحوصله و سریع مدارک را چک میکردند و بعد از عبور از استوانهی اشعهی ایکس بالاخره به سالن انتظار رفتم و در آرامش نشستم. ساندویچم را خوردم و داستانی از امیرحسن چهلتن خواندم.
در هواپیمای عظیمالجثهی بویینگ هفتصد و هفتاد و هفت، در یکی از صندلیهای عقب و در کنار پنجره نشستم. و کمی بعد از نشستن خوابم برد. وقتی بیدار شدم هنوز روی زمین بودیم، من زمان را کاملا گم کرده بودم و دو نوجوان هندی کنار دستم داشتند روی صفحهی مونیتور فیلم سینمایی تماشا میکردند. فهمیدم که پروازمان تاخیر دارد. به طور عجیبی پی بردم که هواپیمایمان مملو از نوزاد و کودکان خردسال است که در آن واحد تصمیم به گریه گرفته بودند! صدای ونگ و ونگ بچهها تارهای عصبیام را مرتعش میکرد. هدفون را توی گوشم گذاشتم و به موزیک ملایمی گوش دادم تا شیون بچهها فراموشم بشود. بالاخره هواپیما بعد از یکساعت و نیم تاخیر حرکت کرد و پرواز ده ساعته تا لندن که اولین توقفگاه بود شروع شد. موقع بلند شدن هواپیما با خودم فکر کردم به آدمهایی که مهندسی چنین پرندهی غولپیکری را انجام داده بودند که بتواند با این وزن از جا بکند و از روی زمین بلند شود. واقعا دانش انسان در بعضی مواقع موجب حیرت میشود.
در طول پرواز نتوانستم حتی ذرهای بخوابم. فیلم سینمایی انتخاب کردم که روی مونیتور نصب شدی روی صندلی جلویی ببینم. کازابلانکا را دیدم تنها به این دلیل که هنوز نمیدانستم چرا تا این حد معروف شده و بعد از تمام شدن فیلم به این فکر کردم که ندیدنش چندان هم کمبود خاصی در زندگیام نبود و حالا هیچ چیز جدیدی به آن اضافه نشد. بعد از آن یک فیلم قدیمی دیدم به اسم هارولد و مائود که از تماشایش لذت بردم. داستان آدمهایی بود که معمولی نبودند و در زندگی معمولی روزمره نمیگنجیدند. روح آزادشان شادم کرد و به کارهایشان خندیدم. یک فیلم دیگر هم تماشا کردم و چند داستان از نادر ابراهیمی و مارکز و چهلتن خواندم.
اولین چیزی که در فرودگاه هیتروی لندن به نظرم آمد آرامشی بود که بر فرودگاه حاکم بود. جایی مامور پلیس با کلت و چماق نایستاده بود و مهمتر از آن، هیچ بلندگویی اعلام هشدار نمیکرد. سالن ترانزیت بزرگ و پر جمعیت بود و در اطراف آن فروشگاههای بسیاری بودند که البته شکلات فروشیهایشان مثل یک آهنربا جذبم میکردند. احساس غریبی بود دیدن دوبارهی مارکهای شکلات که در آخرین روزهای قبل از انقلاب در ایران پیدا میشد، برای آقای فروشندهای که آمده بود اگر سئوالی دارم کمک کند با کلی احساسات گفتم این بستههای فلزی مکاینتاش کئوالیتی استریت قدیمها سفید بودند با یک نوار بنفش، این آقای سرباز و این خانم پرنسس هم روی درب قوطی بودند و هم در اطراف استوانهی آن، اما برایش نگفتم که بعد از انقلاب این قوطی به جای نخ و سوزن خیاطی مادرم تبدیل شد. آقای فروشنده با هیجان از این اطلاعات قدیمی با من همراهی کرد و با جزییات کامل بسته بندی آنزمان را برایم تشریح کرد. گفتم انگار پرتاب شدهام به روزهای کودکی.
پرواز دوم کوتاه و بیدردسر بود. تنها یکساعت خوابیدم و قبل از رسیدن به استکهلم بیدار شدم. از آن بالا سوئد کاملا سبز بود، و اطراف استکهلم با درختهای کاج پوشیده شده بود. با خودم گفتم این کشور تنها دو رنگ به خود میبیند، سبز و سفید.
بخش بینالمللی فرودگاه استکهلم کوچک و جمع و جور بود. خبری از بلندگو نبود اما یک سردی خاصی را روی فضای فرودگاه حس میکردم. مامور گمرک پاسپورتم را ورق زد و گفت خیلی جاها سفر کردهای. تنها گفتم بله. پرسید به کدام شهر میروی، چقدر میمانی. پاسپورتم را مهر زد و به من خوشآمد گفت. خیلی راحت جایگاه خرید بلیط اتوبوس به مرکز شهر را پیدا کردم و بلیطم را خریدم. وقتی داشتم ساندویچ و آبمیوه میخوردم، از نگاههای سردی که به سرتاپایم انداخته میشد تعجب میکردم. با خودم گفتم به خاطر همین نگاههای سرد است که سوئد کشور چندان توریستیای نیست.
در ایستگاه مرکزی قطار در مرکز شهر، از دفتر امور جهانگردی و از دفتر خطوط قطار راهنمایی خواستم. در دفتر قطار روی مونیتور که تنها به زبان سوئدی بود گزینهی سوم را که به کلمهی مشاوره در انگلیسی شباهت داشت انتخاب کردم و در بین جمعیت ساکت منتظر نوبت ایستادم. هر دو مسئول مودبانه و محترمانه به سئوالاتم جواب دادند. بعد از راهنمایی هم در سالن اصلی منتظر ماندم تا وقت آمدن قطارم بیاید. کمی رفت و آمد سریع جمعیت مسافر در جهتهای مختلف را تماشا کردم و به این پی بردم که این مردم اگرچه به اندازهی مردم شمال کالیفرنیا وابسته به تجهیزات الکترونیکیشان از جمله تلفن و آیپد نیستند، اما اهل صحبت و گفتگو هم نیستند و قیافهها همه جدی و سرد است. با خودم گفتم حتما این مسئله به خاطر خستگی کار روزانهشان است و حالا دیگر حوصلهی صحبت ندارند. اما تماشای حرکت ماشینی مردم در پلههای برقی و گذرگاهها برایم جالب بود، منظرهای که خیلی وقت بود ندیده بودم. چیز دیگری که دربارهی آن فضا توجهم را جلب کرده بود آرامش بودن در جایی بود که با تبلیغات بمباران نشده. نه صدای موزیک و تبلیغات میآمد و نه تابلوها و پلاکارهای تبلیغاتی همهی دیوارها را پوشانده بودند. نشستن در بین آدمها با چهرهی عبوس آنقدرها هم سخت نبود.
یک سوال تو که همیشه خواب پس کی میبینی که اینها رو مینویسی.،؟
پاسخحذف