داستان نه از امریکا و دعوت شدن به مراسم ازدواج همخانهام، که خیلی قبلتر و در بولیوی شروع شد. آنروز داشتم به تنهایی در بازار محلهی جادوگرها در لاپاز قدم میزدم، و یک شال رنگی نظرم را جلب کرد. رفتم داخل مغازه و با پیرزن فروشنده گرم صحبت شدم. این قمیتش چند است، آن جنسش از چیست، آیا اینها دستبافند یا ماشینی... وقتی کوه جورابها را نشانم داد و گفت خودش اینها را بافته، تنها یک لبخند زدم. زنان بسیاری را در لاپاز دیده بودم که دستکش و جوراب و پلوور میبافند، آنها و چین و چروک دور چشمها و پینهی روی انگشتهایشان را میشناختم. این خانم تنها یک فروشنده بود، و البته نسبت به سایر فروشندههای صنایع دستی، کارش را خوب میدانست. خیلی قیمتها را بالا نمیبرد تا مشتری را نپراند. همانطور که تبلیغ دستکش و کلاه میکرد به کار بقیهی توریستها هم میرسید. وقتی میز پر از بافتنی را کنار زد تا از آن پشت جورابهای کلفت ساقه بلند برای یکی از مشتریهایش بیرون بیاورد چشمم به نارنجی کدر و ملایمی افتاد که پشت میز پنهان شده بود. گفتم بده اینها را ببینم. کیف بودند. کیفهای کوچک مستطیل شکل که تنها به اندازهی یک کتاب جا داشتند. جنسشان مثل گلیمهای نازک بود، گلیمهای نازک بدون طرح، تنها با تغییر دو سه سایه از رنگ. پیرزن فروشنده گفت اینها از پارچههای عتیقه درست شدهاند، در واقع از پانچوهای عتیقه. گفتم من آن پارچههای عتیقه را میشناسم. این آنقدرها قدیمی نیست. پیرزن دست و پایش را گم نکرد. یک مشت کیف پول که از همان پارچههای عتیقهی پانچو که میشناختم جلویم ریخت و شروع کرد به تبلیغ کردن. اما من به آنها نیمنگاهی انداخته، نظرم به کیفهای گلیمی نارنجی رنگ برمیگشت. دوستشان داشتم. یک حس خوبی داشتند. ساده و بیهیاهو بودند. گفتم از اینها دوتا بده. پیرزن از اینکه بالاخره دارد به مشتریاش چیزی میفروشد سر ذوق آمد. یک پشته از کیفها را از پشت میز آورد و جلویم روی میز کوه کرد تا انتخاب کنم. من هم دقیقا میدانستم که کیف را برای چه کسی انتخاب کردهام.
در لاپاز دسترسی به اینترنت مشکل بود. حتی وجود کافهنتها تضمین نمیکرد که به اینترنت وصل بشوی. فضا یک جور شبیه به ده سال پیش در ترکیه بود. بعد از ظهرها کافهنتها پر میشد از نوجوانهایی که بعد از مدرسه برای بازی کامپیوتری میآمدند و البته سریعترین کامپیوترها را میشناختند و زود اشغالشان میکردند. دستگاههای باقیمانده همیشه یک مشکلی داشتند، یا آهسته کار میکردند، یا در حین کار قطع میشدند، یا حتی به اینترنت وصل نبودند. فرصت و طاقت توریستها به اندازهای بود که ایمیل و یکی دو صفحه را بازبین کنند و بروند پی کارشان. پشت کامپیوتری در گوشهی اتاق طبقهی بالایی و در کنار نوجوانهای پر سر و صدا نشستم و صفحهی پیغام را باز کردم. پیغام نوشتم که برایت یک کیف خریدم اما نمیدانم چطور برایت بفرستم. واقعا هم نمیدانستم. بولیوی تا سوئد، خیلی دور و دور از دسترس به نظر میرسید.
وقتی برای اولین بار همدیگر را در ایران دیده بودیم، بعد از رفتن به بازار تجریش و تجربهی ناموفق سر کردن چادر در امامزاده صالح، بعد از از گم شدن در کوچه پسکوچههای باغ فردوس، بعد از همهی اینها میدانستم که آدم برای داشتن بعضی دوستها باید خیلی خوششانس باشد. بعضی دوستها، آنقدر ساده، آنقدر بیادعا میآیند و خلاء روحت را پر میکنند که تازه یک نفس عمیق بکشی و خودت را ببینی، برای اولین بار، دور از آنهمه کمی و کاستی. پیدا کردن این دوستها، که همیشه پشت سرت بایستند و به تو امیدواری و اعتماد به نفس بدهند، خیلی شانس میخواهد.
راستش وقتی جواب پیغامم را میخواندم انتظار دیدن آنهمه ابراز احساسات هیجانزده را نداشتم. یک جواب بلند بالا و مملو از شوق و در آخر اینکه اینطرفها کی میآیی؟ بگذار وقتی داری میآیی برایم بیاور. این خودش جرقهی یک رویا بود که خودم بیایم و کیف را حضورا به عزیزم بدهم. البته این رویا، آنهم در حالی که در خیابانهای شیبدار لاپاز قدم میزدم، تنها یک رویای دور از دسترس بود.
ماه جولای پارسال بود، همخانهی هنرمند نازنین و قدیمیام، برندی، برایم ایمیل فرستاد و گفت دارد ازدواج میکند و پرسید کارت دعوتم را به چه آدرسی بفرستد. خبر خوبی بود. میدانستم برندی و هنریک چقدر عاشق همدیگر هستند. میدانستم برندی چقدر به حس بودن در یک خانواده نیاز دارد، و چقدر ازدواج برایش مهم است، اما رفتن به مراسم ازدواج آنها برابر میشد با نزدیک شدن به رویای سفر به شمال اروپا. در چند ماه بعد، و در حالی که هنوز شغل و درآمد ثابتی پس از بازگشت به امریکا نداشتم، در صدد تهیهی بلیط و مقدمات سفر بودم.
واقعیت این است که این سفر هم مثل سایر سفرها، آن شوق دیدن مکانهای تازه و درک فرهنگهای متفاوت را در درونم بیدار میکند، اما در عین حال فرصتیست برای حضور در کنار عزیزی که در کنارش بودن خیلی برایم معنی دارد. وقتی فاصله به تعریف دائمی روابط تبدیل شد، باید قدر چنین فرصت گرانبهایی را دانست. فرصت شکستن این بُعد. میآیی و چشمت به زاویهای تازه باز میشود، و تازه پی میبری که از آن آدمی که اینطور خلاء روحت را پر کرد، هیچ نمیدانی. اما میآیی برای دانستن.
دو روز پیش به راه افتادم، و بعد از دردسرهای تازه، دوباره خریدن بلیط، تاخیر هواپیما، همراه شدن در سیل مسافران روزمره در استکهلم، جا ماندن از قطار دوم و ساعتها ایستادن در یک ایستگاه بی جنب و جوش به انتظار، دیشب به مقصد رسیدم.
گیج خواب و بیداری از تغییر وحشتناک زمان و بیخوابی در تمام طول سفر، بالاخره کیف در محل تحویل شد.
خیلی خوب. دوست داشتم
پاسخحذف