آن شب وقتی به مقصد رسیدم به دنبال پیدا کردن تلفن عمومی به یک هتل رفتم و جوان مسئول گفت میتوانم از تلفن دفتر پذیرش استفاده کنم. ئهسرین که گوشی تلفن را برداشت صدایش نگران بود. تو کجایی؟؟ بعدها برایم تعریف کرد که برگشته بود خانه برود عکسم را از فیسبوک پیدا کند ببرد ادارهی پلیس دنبالم بگردند. تاکسی گرفتم و آمدم خانهاش. همدیگر را محکم بغل کردیم. مثل تهران. چمدان را آوردیم بالا، من از خستگی سفر گیج بودم. چای خوردیم، حرف زدیم و خندیدیم تا خوابمان برد. دو ساعت بعد بیدار شدم. دیگر خوابم نمیآمد. هوا کاملا روشن بود. کتابی باز کردم، گفتگو در کاتدرال. زاوالیتا... این اسم را میشناختم. از یکی از آهنگهای حماسی امریکای جنوبی. یادم نمیآمد از کجا. هنوز هم یادم نمیآید از کجا. تمرکز نداشتم کتاب بخوانم. عکسهایی که ئهسرین روی دیوار زده بود تماشا میکردم، نوشتههایش روی شیشهی پنجرهها... نمیدانم. هر کدام از ما، جداگانه، گم شدهایم، یک جایی، توی تاریخ...
راستی. یادم رفت بگویم اینجا هوا در ساعت چهار صبح روشن میشود. همان موقع که من دیگر خوابم نمیآید.
راستی. یادم رفت بگویم اینجا هوا در ساعت چهار صبح روشن میشود. همان موقع که من دیگر خوابم نمیآید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر