دیروز یک کشفی کردم و خیلی هم از کشف خودم محظوظ شدم و آن پیدا کردن قفل مخفی دوچرخهها بود. چون هر طور بالا پایین میکردم نمیتوانستم قبول کنم که ملت دوچرخههایشان را همینطور روی زمین خدا ول کنند. قفل مزبور تنها یک میله یا کابل کوچک را بین پرههای چرخ قرار میدهد و در واقع فقط چرخ عقب و یا جلو را از حرکت بازمیدارد، بنابراین نیازی به چهار قفله کردنش به تیر چراغ برق و تابلوی ایست و میلههای نگهدارنده در پارکینک دوچرخهها نیست. از طرفی هم یک مسافر مثل من را گول میزند که بهبه، چه مملکتی دارند، اینهمه دوچرخه توی خیابان پارک شده کسی نمیآید دست به آنها بزند.
دیروز به یک موزه رفتیم، موزهی مهاجرت. البته قرار بود به موزهی شیشهگری برویم ولی بدون هیچ تابلو و اعلانی تعطیل بود که این مطلب هم باعث خوشخوشان من شد که بهبه، در سوئد هم ممکن است یک چیزهایی درست کار نکنند. تا اینجا فکر میکنم سوئدیها و کلمبیاییها در نقاط کاملا متفاوت فرهنگی در زمینهی وقتشناسی قرار دارند و اگر شهروند یک کشور به آنیکی سفر کند احتمالا دیوانه میشود! خب خیلی فرق است بین سوئد که همهی برنامهریزیها روی عقربهی ثانیه شمار حرکت میکند و کلمبیا که ثانیه و دقیقه در آن مفهومی ندارد و حتی یکی دو ساعت تاخیر امری عادی و پذیرفته شده است. در واقع در کلمبیا صبح و ظهر و عصر و شب عمومیترین واژگان تعریف زمان هستند. داشتم از چه میگفتم؟ آها، موزهی مهاجرت. موزهی مزبور دو قسمت داشت. قسمت بزرگتر آن داستان مهاجرت سوئدیها به امریکا در سالهای سدهی هزار و هشتصد میلادی بود. کلا در آنزمان قحطی و فقر بر مردم سایه افکنده بود و عدهی بسیاری برای رسیدن به یک زندگی جدید بار و بنه خود را در صندوق میریختند و به امریکا مهاجرت میکردند و امریکا در آنزمان، سرزمین فرصتها بود. برایم خیلی جالب بود که تنها خط اتوبوسرانی بین شهری و بین ایالتی حال حاضر امریکا را سه نفر سوئدی شروع کردند که با خرید اتومبیل و جابجا کردن مردم بین یک شهر و شهر دیگری در آن نزدیکی که معدن در آن قرار داشت، سیستم حمل و نقل را راه انداختند و کمکم آن را گسترش دادند. یعنی اگر این سوئدیها نبودند امریکا احتمالا همین یک شرکت اتوبوسرانی قراضه را هم نداشت.
قسمت دوم موزه مربوط بود به آشنایی با فرهنگ مهاجرینی که به سوئد آمدهاند. یک سالن نسبتا خالی که روی دیوارهایش عکسهای بزرگ از غذاهای مختلف به همراه عکس آشپز مربوطه و برگهای که دستور غذایی را در اختیار بازدید کنندگان قرار میداد. عکس و دستور غذای دو خانم ایرانی هم در بین عکس سایر مهاجران که اکثرا از کشورهای مسلمان بودند دیده میشد.
دیروز به کتابخانهی شهر هم رفتم و کمی کتابهای راهنمای سفر را مطالعه کردم. روی یک سری نشانهی کتاب خوش آمدید را به زبانهای مختلف چاپ کرده بودند، اما فارسی آن نوشته شده بود آمدید خوش. ئهسرین آنرا به کارمند قسمت اطلاعات نشان داد و گفت درست آن چطور است. خانم کارمند آنقدر خوشحال شد که من تعجب کردم. واقعا این خارجیها چقدر خوب اشتباهات را میپذیرند. البته قسمتی از تعجب من عوض شدن چهرهای عبوس و سوئدی به چهرهای بشاش و شادمان از پی بردن به یک اشتباه بود. اینطور لحظههاست که آدم به آنها میگوید تکاندهنده.
دارم میروم ایستگاه قطار. قرار است به بیراهه بزنم و یک سر تا پایتخت نروژ بروم. دوست نروژیام هلنا که از ابتدا من را به آمدن تشویق کرده بود حالا مشغول اسبابکشیست و گفت فرصت ندارد مرا ببیند. اما خب در اروپا هستیم و هر دوست ایرانی چند دوست ایرانی دیگر میشناسد که کمک کنند. میروم با دوست تو که دوست داره با دوست من دوست بشه دوست بشم!
دیروز به کتابخانهی شهر هم رفتم و کمی کتابهای راهنمای سفر را مطالعه کردم. روی یک سری نشانهی کتاب خوش آمدید را به زبانهای مختلف چاپ کرده بودند، اما فارسی آن نوشته شده بود آمدید خوش. ئهسرین آنرا به کارمند قسمت اطلاعات نشان داد و گفت درست آن چطور است. خانم کارمند آنقدر خوشحال شد که من تعجب کردم. واقعا این خارجیها چقدر خوب اشتباهات را میپذیرند. البته قسمتی از تعجب من عوض شدن چهرهای عبوس و سوئدی به چهرهای بشاش و شادمان از پی بردن به یک اشتباه بود. اینطور لحظههاست که آدم به آنها میگوید تکاندهنده.
دارم میروم ایستگاه قطار. قرار است به بیراهه بزنم و یک سر تا پایتخت نروژ بروم. دوست نروژیام هلنا که از ابتدا من را به آمدن تشویق کرده بود حالا مشغول اسبابکشیست و گفت فرصت ندارد مرا ببیند. اما خب در اروپا هستیم و هر دوست ایرانی چند دوست ایرانی دیگر میشناسد که کمک کنند. میروم با دوست تو که دوست داره با دوست من دوست بشه دوست بشم!
اووهوووم تازه گردوخاک هم داریم
پاسخحذفسلام فرا جان. امشب بالاخره یک آقای همشهری به من ف ی ل ت ر ش ک ن داد و من اومدم اینجا. البته 6 صبحه...
پاسخحذفسلام فرا جان ، ممنونم از جوابت، شاد باشی
پاسخحذفاین غروب بنفش چرا در دسترس نیست؟ هیچ مطلبی نداره؟ نکنه خودت پاکش کردی؟!!!
پاسخحذفیه چیزهایی مثل همین
پاسخحذفدلم شكست...
پاسخحذفخيلي دوستش داشتم...
كاش حداقل بود تا مي خواندمش.....
الان تو جادم و یک بارون شدید شروع شده مجبور شدم وایسم . مجالی برای خوندن مطالبت دارم .
پاسخحذفاما همیشه یک دوست هست که دوست داره با تو دوست بشه شک نکن
زهره، کلا نسبت به نوشتن و ننوشتن دودلم. دورهی وبلاگی دورهی خوبی بود، اما باید باور کرد که تموم شده...
پاسخحذف