۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

دانمارک در دو روز

دیدار از کپنهاگ به بهترین قسمت توریستی سفر تبدیل شد، شهری که دوچرخه‌سوارهایش مثل سیل در خیابانها جاری می‌شوند و بهترین نانها و شیرینی‌ها را دارد. سفر با قطار انجام شد و از روی پل مرتبط بین سوئد و دانمارک گذشتیم که ظاهرا دومین پل طولانی در دنیاست و از روی دریا می‌گذرد. در ایستگاه مرکزی شهر از قطار پیاده شدیم. به محض ورودمان با تور مجانی گردش در شهر همراه شدیم و در طی سه ساعت پیاده‌روی در باران به مناطق مختلف مرکزی شهر رفته با کاخها و مناطق مختلف آشنا شدیم. راهنما، جوانی ایرلندی و شوخ‌طبع بود که از هیچ فرصتی برای طعنه زدن به انگلستان باز نمی‌ماند. در مجموع چیزی که از این تور یاد گرفتیم این بود که پادشاهان دانمارک یکی در میان کریستیان و فردریک نام دارند که البته در ابتدا ترتیب بین هانس و کریستیان رعایت می‌شد اما آن وسطها یکی از پادشاهان زیادی شیطنت کرد و از سلطنت خلع شد و تاج و تخت به فک و فامیلهایش رسید و نام فردریک به اسامی سلطنتی اضافه شد. هانس کریستیان آندرسن هم که معرف حضور عزیزان هست. کلا مثل اینکه مملکت در یک زمانی دچار کمبود اسم بوده و این شد که اسامی آدمهای مهم محدود به همین چندتا شد (نتیجه‌گیری فوق از نگارنده بوده راهنمای مزبور در این  میان بی‌تقصیر است).
به طور قطع چیزی که مرا عاشق کپنهاگ کرد حضور میلیونی (!!) دوچرخه سوارها بود. در هر جهت خیابان یک قسمت جاده تنها به دوچرخه‌ها اختصاص یافته که در ساعات پر رفت و آمد مملو از دوچرخه سوارها می‌شد، دوچرخه‌های سبد دار، دوچرخه‌های کالسکه دار، دوچرخه‌های کورسی... راهنما می‌گفت هفتاد درصد ساکنین از دوچرخه به عنوان وسیله‌ی نقلیه اصلی برای تردد در شهر استفاده می‌کنند. در خیابانهای اصلی پارکینگ‌های بزرگ و حتی دو طبقه برای دوچرخه‌ها وجود داشت و در مجموع کپنهاگ بهشت کامل برای دوستداران دوچرخه است.
جاذبه‌ی بعدی کپنهاگ نانها و شیرینی‌های عالی‌اش بود که برنامه‌ی غذایی مرا کاملا به هم زد و البته من و ئه‌سرین چندین شیرینی‌فروشی را تفحص کردیم تا در آنها شیرینی دانمارکی پیدا کنیم! نتیجه گرفتیم که شیرینی دانمارکی که در ایران عرضه می‌شود داستانش شبیه همان ذرت مکزیکی‌ست که قبلا درباره‌اش صحبت کرده‌ام!
منطقه‌ی توریستی و دلنشین شهر، نی‌هاون، داستان جالبی دارد. این منطقه که بندرگاه بود، محل زندگی و کسب زنان تن‌فروش بود و بعد‌ها مقامات شهر تصمیم گرفتند منطقه را به مکانی جذاب تبدیل کنند پس ساختمانها را پاکسازی کردند و دیوارها را با رنگهای شاد رنگ زدند تا مردم شهر را که از ورود به آن خودداری می‌کردند به آنجادعوت کنند. با اجرای یک فستیوال قایقرانی منطقه به بزرگترین تفرجگاه شهر تبدیل شد که اکنون هم مملو از کافه و رستوران و توریست است، همانند جریانی که لا بوکای بوئنوس آیرس تجربه کرده بود.
اگر گذرتان به کپنهاگ افتاد حتما از موزه‌ی ملی که مجانی هم هست دیدن کنید. موزه بسیار بزرگ و پیچ در پیچ است و بیننده را به گذشته می‌برد، به زمان وایکینگها تا رنسانس و بعد از آن جنگ جهانی دوم. ظاهرا در زمانهای قدیم مبلغین مذهبی منطقه خودشان سردار جنگی وایکینگ بوده‌اند و مردم را با چماق و تبر به دین مسیحی دعوت می‌کردند، که آثارش هم موجود است. البته دانمارکی‌ها به مقاومت در مقابل نازی‌ها و فراری دادن یهودی‌هایشان به سوئد و نجات اکثریت یهودیان در اردوگاههای آلمان افتخار می‌کنند، که جای افتخار هم دارد. در یکی از سالنهای مربوط به تاریخ دانمارک، تعدادی پارچه‌ی بافته شده وجود دارد که به دستور یکی از پادشاهان، تاریخ سلطنتی این کشور را به تصویر کشیده‌اند و اگرچه تعدادی از آنها در آتش‌سوزی از بین رفته‌اند، اما هنوز چندتا از این تابلوهای تاریخ‌نگاری باقی مانده‌اند که من را یاد افسانه‌های قدیمی روسی (شاید هم گرجی) می‌انداختند. در یکی از این افسانه‌ها، ایوان پادشاه عاشق آناهید زیبا می‌شود و آناهید شرط می‌کند ایوان یک هنر دستی یاد بگیرد تا با او ازدواج کند و ایوان بخاطر عشقش به آناهید به بافندگی روی می‌آورد و همین هنر باعث می‌شود بتواند از زندانهای دشمن پیامی بافته شده روی پارچه‌های زربافت با جواهر به همسرش برساند و آناهید با پی بردن به ماجرا به همراه لشکریانش برای نجات پادشاه بروند. افسانه‌ی زیبایی‌ست. این تابلو پارچه‌های تاریخی هم زیبا بودند و با سلیقه تاریخ کشور را مکتوب کرده بودند.
قسمت دیگر موزه که نظر مرا جلب کرد مربوط به زندگی اسکیموها بود، درباره‌ی نحوه‌ی زندگی و شکارشان، البسه و اشیایی که از استخوان و پوست جانوران شکار شده درست می‌کردند، و در میان این البسه، شورتهای پوستینی از همه جالب‌تر بودند که با طرحها و برش‌های امروزی (در ایران می‌گویند لامبادا) خودنمایی می‌کردند و بیننده را متحیر می‌کردند که زیر آنهمه لباس، چطور اینقدر به سکسی بودن لباس زیرشان اهمیت می‌دهند! البته تماشای مشکهای آب که از پوست یک تکه فُکها درست شده بود و کایاکهای پوستی و حتی عروسکها و اسباب‌بازیهایی که از استخوان و پوست درست می‌شدند خالی از لطف نبود. قسمت بعد که توجه من را به خود جلب کرد خانه‌های عروسکی مفصل و بزرگ بود که هر کدام به اندازه‌ی یک خانه‌ی معمولی امکانات و وسایل داشت. می‌شد از جلو فضای بیرونی و از پشت فضای داخلی خانه‌ها را تماشا کرد. در این قسمت می‌شد آرزوها و رویاهای کودکان دنیا را دید و تصور کرد. قسمت آخر که بخش مدرن و چندرسانه‌ای درباره‌ی تاریخ معاصر اروپا و جهان بود، با طراحی و اجرای خلاقانه بیننده را به یک دنیای جدید می‌برد و به شیوه‌ای جدید اطلاعات و عقاید مختلف را در معرض نمایش می‌گذاشت.
در روز دوم، وقتی از قصد در شهر گم شدیم، از یک بازار محلی سر درآوردیم که بسیار زیبا و سرزنده بود. از انواع کالباس و پنیر و زیتون، تا میوه و سبزیجات و حتی ظرفهای پاته و غذاهای مشابه که یک لایه چربی روی سطحشان ماسیده بود عکس گرفتیم و بعضی را امتحان کردیم. در کل تماشای مردم در حال خرید و اجناس رنگارنگ و فروشنده‌های خوش‌اخلاق خیلی مرا سر شوق آورده بود. بالاخره به ایستگاه قطار برگشتیم و با خریدن مقداری نان عالی در نانوایی روبروی ایستگاه، راهی خانه شدیم. 

۲ نظر:

  1. سلام
    بابا یک عکسی چیزی تو که مثل اونها که کمبود اسم داشتن کمبود دوربین نداری .

    پاسخحذف
  2. صبر داشته باش برادر! صبر!

    پاسخحذف