قطار سریعالسیر در نظر اول چندان سریع به نظر نمیرسید. مسافرها داشتند با عجله سوار میشدند تا جا نمانند. داشتم دنبال شماره صندلیام میگشتم و کسی که پشت بلندگوی قطار صحبت میکرد حتی یک کلمه هم انگلیسی نگفت و میدانستم که قرار نیست همه چیز به دو زبان بازگو شود. آقایی به سوئدی از من سئوالی کرد و حدس زدم دارد شمارهی صندلی را میپرسد. شماره را نشانش دادم و صندلی کنار پنجره را نشانم داد. بعد یکی دو جمله به سوئدی پراند و با خودم گفتم بهبه، این هم که انگلیسی نمیداند! با حرکت قطار آقا بالاخره کلمهای انگلیسی گفت Where are you from؟ گفتم ایرانی هستم و از سنفرنسیسکو میآیم. شروع کرد آهنگ سنفرنسیکسوی اسکات مکنزی را خواندن. منهم همراهش خواندم.
If you're going to San Francisco
Be sure to wear some flowers in your hair
If you're going to San Francisco
You're gonna meet some gentle people there
Be sure to wear some flowers in your hair
If you're going to San Francisco
You're gonna meet some gentle people there
خواندیم و خندیدیم. همین باعث شد که بفهمم آقا آنقدرها هم خشک و سرد نیست. مامور قطار که آمد بلیطم را نگاه کرد و به سوئدی توضیح داد که باید اولین ایستگاه، که دو ساعت و نیم دیگر به آن میرسیم پیاده شوم و قطار را عوض کنم. آقای کنار دستی اینها را برایم ترجمه کرد. بعد گفت خودش مال دانمارک است و سی سال است در استکهلم زندگی میکند. اسمش اوله است و برای خودش یک مرکز یوگا دارد و بچههایش که روی صندلی عقب نشسته بودند به من معرفی کرد. بعد کمی سوئدی و دانمارکی به من یاد داد. سلام. حال شما چطور است. آسمان. ابر. خورشید. مرد. زن. پسر. دختر. پسر بچه. یک مطلب دربارهی تناسخ را که در روزنامه میخواند برایم ترجمه کرد. بعد یک ساندویچ چاق و چله از پاکت درآورد و پرسید ناهار خوردهای؟ لحنش تنها یک سئوال بود و نه یک تعارف. از طرفی گرسنه هم نبودم. گفتم من سیرم، اما خوابم میآید. در تمام مسیر تنها مدت کمی خوابیدهام. گفت پس با خیال راحت بخواب.
وقتی بیدار شدم هنوز هم داشتیم از کنار مناظر زیبا و سبز عبور میکردیم. چیزی که دربارهی سوئد به شدت به چشم میآید تمیزیست. هوا، زمین و آب پاکیزه، همهی رنگها در نهایت شکوهشان و ذرهای آشغال به چشم نمیآید. آسمان کاملا آبیست و ابرهای پنبهای سفید توی آسمان میدرخشند. رفتم تا از واگن رستوران آب بخرم. در راه برگشت و چون به سرعت قطار و تکان خوردنهای نامحسوسش عادت نداشتم کمکم کج شدم و افتادم روی صندلی کنار آقایی که داشت با کامپیوتر کار میکرد! خانمهایی که روبرویم نشسته بودند با تعجب و خنده به سوئدی چیزی گفتند و من با خنده بلند شدم و با احتیاط بیشتری به طرف صندلی خودم حرکت کردم. اوله گفت در بلندگو اعلام کردند که با تاخیر به اَلوِستا میرسیم و فرصت زیادی برای عوض کردن قطارت نخواهی داشت. وسایلم را مرتب کردم که بتوانم سریع پیاده بشوم. با اینحال وقتی پیاده شدم نمیدانستم به کجا باید بروم و ماموری در نزدیکیام نبود که سئوال کنم و اینطور بود که از قطار دوم جا ماندم!
اولش گیج بودم که چه اتفاقی افتاده. بعد فهمیدم که قطار رفته و با دیدن تابلوی اعلانات فهمیدم قطار بعدی یکساعت میآید. مانده بودم تک و تنها در یک ایستگاه خلوت که به متروکه بیشتر شباهت داشت. دفاتر راه آهن همه تعطیل بودند و حتی درب دستشوییها قفل بود. تنها یک سالن انتظار وجود داشت که چند نفر تویش نشسته بودند و حرف میزدند. اشتباهی که کرده بودم این بود که پول سوئدی نگرفته بودم و نمیتوانستم از تلفن استفاده کنم. به اینترنت هم نمیتوانستم وصل بشوم. قطارهای باری از جلویم رد میشدند و من به پیشرفت تکنولوژی فکر میکردم، اما دسترسی به تکنولوژی ارتباطات برایم غیر ممکن شده بود و با چمدان سنگین هم نمیخواستم تا شهر بروم. بالاخره قطار مسافربری آمد و در ایستگاه ایستاد. قطار که چه عرض کنم، انگار یک هتل پنجستارهی متحرک بود! حدس میزدم این قطار از ما بهتران باشد و نه آن قطاری که من منتظرش بودم. با اینحال سوار شدم و از بین آقایان کت و شلوار پوشیده و شیک که در حال نوشیدن شامپاین بودند گذشتم تا به مهماندار برسم و برایش توضیح بدهم که چه اتفاقی افتاده. گفت متاسفانه این کمپانی متفاوت است و باید صبر کنید که قطار کمپانیای که از آن بلیط داشتید بیاید. پیاده شدم و به طرف سالن انتظار برگشتم. برایم جالب و عجیب بود که اینجا کسی لبخند نمیزند. آدم وقتی چند سال در امریکا زندگی کرده باشد به لبخندهای دوستانه یا اجباری دیگران عادت میکند و ندیدن آن در یک جای جدید خیلی به چشم میآید.
در دو ساعتی که منتظر رسیدن آخرین قطار بودم کتاب میخواندم و به این فکر میکردم که به مامور قطار بعدی چه بگویم؟ شاید مجبور باشم بازهم بلیط بخرم. رفتم تا از روی دستگاه نگاه کنم قیمت بلیط بعدی چقدر است. دستگاه پیغام داد که برای امشب دیگر قطاری نیست! نیست؟؟؟؟ روی تابلوی اعلانات دیدم که آخرین قطار دارد نیم ساعت دیگر میرسد. گفتم باید این یکی را سوار بشوم، مال هر کمپانیای که میخواهد باشد. بلیطش هم هر چقدر میخواهد باشد! رفتم بیرون و منتظر ایستادم. ساعت از ده شب گذشته بود و خورشید تازه غروب کرده بود. ذرهای از نور خورشید هنوز در لابلای درختان کاج و ابر سنگین پیدا بود. برای این ساعت از شب، منظرهی عجیبی بود.
دوباره سفر. چه عالی!
پاسخحذفsalam,midooonam ke dar safar hasti va hesabi saret sholooghe ,ama ye soal dashtam ke har key doost dashti ,lotfan javab bedeh ,man har kari mikonam nemitunam oon ghesmate balaye veblogam ro dar blogspot tagheer bedam shoma chetor in karo kardid? oon ghesmati ke masalan neveshtid iran shenasi ,ya safheye asli va rahnamaye safar
پاسخحذفyek taghsim bandi intori mikham be veblogam ezafeh konam ama gij shodam. pishapish mamnoon, va safah khosh.
فرشته جان من با اجازت به دوستمون فیرزوه یک کمکی برسونم
پاسخحذففیروزه یک سایت بهت معرفی میکنم که هر سوالی داشته باشی و هر کاری با بلاگر بخواهی انجام بدی اونجا به زبون ساده نوشته . تو این سایت تغییر منو بالا رو هم توضیح
داده آذرسش اینه http://www.baghbanbashi.net
فرشته سفر همین غیر قابل پیش بینی بودنش قشنگه
پاسخحذف:)
پاسخحذف