۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

اسلو - ۵

Oslo, Norway

اسلو - ۴

کاتدرال
Oslo, Norway

اسلو - ۳

فضای داخلی خانه‌ی اپرا
Oslo, Norway

اسلو - ۲

Oslo, Norway

اسلو - ۱

Oslo, Norway

۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

دانمارک در دو روز

دیدار از کپنهاگ به بهترین قسمت توریستی سفر تبدیل شد، شهری که دوچرخه‌سوارهایش مثل سیل در خیابانها جاری می‌شوند و بهترین نانها و شیرینی‌ها را دارد. سفر با قطار انجام شد و از روی پل مرتبط بین سوئد و دانمارک گذشتیم که ظاهرا دومین پل طولانی در دنیاست و از روی دریا می‌گذرد. در ایستگاه مرکزی شهر از قطار پیاده شدیم. به محض ورودمان با تور مجانی گردش در شهر همراه شدیم و در طی سه ساعت پیاده‌روی در باران به مناطق مختلف مرکزی شهر رفته با کاخها و مناطق مختلف آشنا شدیم. راهنما، جوانی ایرلندی و شوخ‌طبع بود که از هیچ فرصتی برای طعنه زدن به انگلستان باز نمی‌ماند. در مجموع چیزی که از این تور یاد گرفتیم این بود که پادشاهان دانمارک یکی در میان کریستیان و فردریک نام دارند که البته در ابتدا ترتیب بین هانس و کریستیان رعایت می‌شد اما آن وسطها یکی از پادشاهان زیادی شیطنت کرد و از سلطنت خلع شد و تاج و تخت به فک و فامیلهایش رسید و نام فردریک به اسامی سلطنتی اضافه شد. هانس کریستیان آندرسن هم که معرف حضور عزیزان هست. کلا مثل اینکه مملکت در یک زمانی دچار کمبود اسم بوده و این شد که اسامی آدمهای مهم محدود به همین چندتا شد (نتیجه‌گیری فوق از نگارنده بوده راهنمای مزبور در این  میان بی‌تقصیر است).
به طور قطع چیزی که مرا عاشق کپنهاگ کرد حضور میلیونی (!!) دوچرخه سوارها بود. در هر جهت خیابان یک قسمت جاده تنها به دوچرخه‌ها اختصاص یافته که در ساعات پر رفت و آمد مملو از دوچرخه سوارها می‌شد، دوچرخه‌های سبد دار، دوچرخه‌های کالسکه دار، دوچرخه‌های کورسی... راهنما می‌گفت هفتاد درصد ساکنین از دوچرخه به عنوان وسیله‌ی نقلیه اصلی برای تردد در شهر استفاده می‌کنند. در خیابانهای اصلی پارکینگ‌های بزرگ و حتی دو طبقه برای دوچرخه‌ها وجود داشت و در مجموع کپنهاگ بهشت کامل برای دوستداران دوچرخه است.
جاذبه‌ی بعدی کپنهاگ نانها و شیرینی‌های عالی‌اش بود که برنامه‌ی غذایی مرا کاملا به هم زد و البته من و ئه‌سرین چندین شیرینی‌فروشی را تفحص کردیم تا در آنها شیرینی دانمارکی پیدا کنیم! نتیجه گرفتیم که شیرینی دانمارکی که در ایران عرضه می‌شود داستانش شبیه همان ذرت مکزیکی‌ست که قبلا درباره‌اش صحبت کرده‌ام!
منطقه‌ی توریستی و دلنشین شهر، نی‌هاون، داستان جالبی دارد. این منطقه که بندرگاه بود، محل زندگی و کسب زنان تن‌فروش بود و بعد‌ها مقامات شهر تصمیم گرفتند منطقه را به مکانی جذاب تبدیل کنند پس ساختمانها را پاکسازی کردند و دیوارها را با رنگهای شاد رنگ زدند تا مردم شهر را که از ورود به آن خودداری می‌کردند به آنجادعوت کنند. با اجرای یک فستیوال قایقرانی منطقه به بزرگترین تفرجگاه شهر تبدیل شد که اکنون هم مملو از کافه و رستوران و توریست است، همانند جریانی که لا بوکای بوئنوس آیرس تجربه کرده بود.
اگر گذرتان به کپنهاگ افتاد حتما از موزه‌ی ملی که مجانی هم هست دیدن کنید. موزه بسیار بزرگ و پیچ در پیچ است و بیننده را به گذشته می‌برد، به زمان وایکینگها تا رنسانس و بعد از آن جنگ جهانی دوم. ظاهرا در زمانهای قدیم مبلغین مذهبی منطقه خودشان سردار جنگی وایکینگ بوده‌اند و مردم را با چماق و تبر به دین مسیحی دعوت می‌کردند، که آثارش هم موجود است. البته دانمارکی‌ها به مقاومت در مقابل نازی‌ها و فراری دادن یهودی‌هایشان به سوئد و نجات اکثریت یهودیان در اردوگاههای آلمان افتخار می‌کنند، که جای افتخار هم دارد. در یکی از سالنهای مربوط به تاریخ دانمارک، تعدادی پارچه‌ی بافته شده وجود دارد که به دستور یکی از پادشاهان، تاریخ سلطنتی این کشور را به تصویر کشیده‌اند و اگرچه تعدادی از آنها در آتش‌سوزی از بین رفته‌اند، اما هنوز چندتا از این تابلوهای تاریخ‌نگاری باقی مانده‌اند که من را یاد افسانه‌های قدیمی روسی (شاید هم گرجی) می‌انداختند. در یکی از این افسانه‌ها، ایوان پادشاه عاشق آناهید زیبا می‌شود و آناهید شرط می‌کند ایوان یک هنر دستی یاد بگیرد تا با او ازدواج کند و ایوان بخاطر عشقش به آناهید به بافندگی روی می‌آورد و همین هنر باعث می‌شود بتواند از زندانهای دشمن پیامی بافته شده روی پارچه‌های زربافت با جواهر به همسرش برساند و آناهید با پی بردن به ماجرا به همراه لشکریانش برای نجات پادشاه بروند. افسانه‌ی زیبایی‌ست. این تابلو پارچه‌های تاریخی هم زیبا بودند و با سلیقه تاریخ کشور را مکتوب کرده بودند.
قسمت دیگر موزه که نظر مرا جلب کرد مربوط به زندگی اسکیموها بود، درباره‌ی نحوه‌ی زندگی و شکارشان، البسه و اشیایی که از استخوان و پوست جانوران شکار شده درست می‌کردند، و در میان این البسه، شورتهای پوستینی از همه جالب‌تر بودند که با طرحها و برش‌های امروزی (در ایران می‌گویند لامبادا) خودنمایی می‌کردند و بیننده را متحیر می‌کردند که زیر آنهمه لباس، چطور اینقدر به سکسی بودن لباس زیرشان اهمیت می‌دهند! البته تماشای مشکهای آب که از پوست یک تکه فُکها درست شده بود و کایاکهای پوستی و حتی عروسکها و اسباب‌بازیهایی که از استخوان و پوست درست می‌شدند خالی از لطف نبود. قسمت بعد که توجه من را به خود جلب کرد خانه‌های عروسکی مفصل و بزرگ بود که هر کدام به اندازه‌ی یک خانه‌ی معمولی امکانات و وسایل داشت. می‌شد از جلو فضای بیرونی و از پشت فضای داخلی خانه‌ها را تماشا کرد. در این قسمت می‌شد آرزوها و رویاهای کودکان دنیا را دید و تصور کرد. قسمت آخر که بخش مدرن و چندرسانه‌ای درباره‌ی تاریخ معاصر اروپا و جهان بود، با طراحی و اجرای خلاقانه بیننده را به یک دنیای جدید می‌برد و به شیوه‌ای جدید اطلاعات و عقاید مختلف را در معرض نمایش می‌گذاشت.
در روز دوم، وقتی از قصد در شهر گم شدیم، از یک بازار محلی سر درآوردیم که بسیار زیبا و سرزنده بود. از انواع کالباس و پنیر و زیتون، تا میوه و سبزیجات و حتی ظرفهای پاته و غذاهای مشابه که یک لایه چربی روی سطحشان ماسیده بود عکس گرفتیم و بعضی را امتحان کردیم. در کل تماشای مردم در حال خرید و اجناس رنگارنگ و فروشنده‌های خوش‌اخلاق خیلی مرا سر شوق آورده بود. بالاخره به ایستگاه قطار برگشتیم و با خریدن مقداری نان عالی در نانوایی روبروی ایستگاه، راهی خانه شدیم. 

سفرنامه‌ی سوئد ۷

در گوتبورگ (یوته‌بوری یا گوتنبرگ) بیشتر از یک نصفه روز وقت صرف نکردیم. تنها به دیدن قسمت انتهایی از رقص سوئدی به مناسبت میدسومار یا همان نیمه‌ی تابستان رفتیم. این جشن تابستانی جشن بلندترین روز سال است که در آن زن و مرد و کودک دست در دست هم حلقه زده و به دور میله‌ای بلند و تزیین شده می‌رقصند. علاوه بر پوشیدن لباسهای محلی، زنها تاجی از گل به سر می‌گذراند و در مجموع مراسم زیبایی‌ست، اما در واقع فرصت پیدا نکردم تا درباره‌ی معنی اشیا و مراسم سئوال کنم. و نکته‌ی دیگر اینکه چون گوتبورگ بزرگترین جمعیت مهاجر در سوئد را در بر دارد، تعداد سوئدی‌های حاضر در مراسم، که رقص‌ها را می‌دانستند به نسبت بقیه زیاد نبود.



 بعد از اتمام مراسم و شدت باران، کم‌کم همه متفرق شدند و ما راهی شهر که بی‌شباهت به شهر ارواح نبود شدیم. واقعا نمی‌توانم هیچ چیزی درباره‌ی گوتبورگ بنویسم، چون در بزرگترین تعطیلی سال در آن شهر بودم و هیچ‌کس را در خیابانها و حتی مراکز خرید ندیدم. همه‌جا کاملا سوت و کور بود، و ما هم تصمیم گرفتیم شهر را ترک کنیم و من حتی فراموش کردم که با عده‌ای از دوستان تماس بگیرم. نتیجه‌ی سفر گوتبورگ البته آشنایی با اشخاصی به یاد ماندنی و دو گربه‌ی ملوس و پشمالو بود که برای خودش نتیجه‌ی بسیار مهمی بود! 



۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

نروژ در دو روز


دو روزی که در اسلو بودم هوا آنقدر آفتابی و گرم و خوب بود که ملت همه ریخته بودند به خیابان تا از آن لذت ببرند، این وسط امر به ما مشتبه شد که اسلو همیشه همینطور شاد و پر تحرک باشد. اصلا تصور برف و بوران برای چنین شهری سخت بود، اما خب، پیست پرش با اسکی در بالای شهر خودنمایی می‌کرد و نمی‌شد کلا واقعیت آمدن زمستان را نادیده گرفت. از طرفی، اسلو نسبت به جاهای دیگر که دیده بودم بیشتر به قطب نزدیکتر بود و می‌شد این‌ را از تاریک نشدن هوا و جاری بودن آب یخ در لوله کشی ساختمانها فهمید. راستش من در این سفر اسلو هیچ کار خاصی جز راه رفتن در شهر و سوار تراموا شدن انجام ندادم. البته شهر به اندازه‌ی کافی و بلکه شدیدتر مملو از مجسمه‌های برنزی‌ست و یک جورهایی مثل یک گالری هنری فضای باز و وسیع می‌ماند. سری هم به تئاتر ملی زدم و متوجه شدم قرار است تئاتر را برای فصل تابستان تعطیل کنند و بروند مسافرت! به قول یکی از دوستان، قضیه مثل همان رستوران‌داری‌ست که ظهر تعطیل می‌کرد می‌رفت ناهار!
 اسلو شهر گرانی‌ست. حتی گرانتر از شهرهای گران امریکا. اینجا باید حواستان به قیمتها باشد، هر چیزی که به نوعی توسط یک شخص تهیه یا عرضه می‌شود گران است، به عنوان مثال، خریدن بلیط سفر از اینترنت بسیار ارزانتر از خریدن همان بلیط از باجه‌ی ایستگاه تمام می‌شود و یا اگر بلیط اتوبوس داخل شهری می‌خواهید، در داخل اتوبوس گرانتر از باجه به فروش می‌رود. به همین نسبت می‌توانید روی خورد و خوراک هم تصمیم بگیرید که به کنسرو و نان سوپر مارکت راضی بشوید یا بروید سراغ رستوران و یا کافه. 
اولین حرکت در شهر گردی، رفتن به تماشای کاخ پادشاه نروژ بود، که بیشتر به یک ساختمان اداری می‌مانست، و تازه حیاط آن یک پارک بود که ملت می‌رفتند در آن پیک‌نیک می‌کردند و یا از آن بدتر، آفتاب می‌گرفتند. از همین وضعیت معلوم بود که پادشاهشان به اندازه‌ی یک صاحبخانه هم جربزه ندارد والّا اصلا چه معنی دارد رعیت بیاید در حیاط کاخ همایونی با مایو دوتکه آفتاب بگیرد؟ حکومت هم که نیمه سوسیالیسی‌ست و پادشاه عملا کاره‌ای نیست، تازه حقوقش هم نباید از بقیه‌ی مردم بیشتر باشد. دلشان خوش است سالی یکبار می‌آیند روی بالکن تا مردم با آنها بای بای کنند. ولله پادشاه هم پادشاههای قدیم!
یکی از حرکتهای رفتاری مردم اسلو که مرا متعجب می‌کرد صبر نداشتن عابرین پیاده برای سبز شدن چراغ راهنمایی بود. ملت همینطور بدون توجه به چراغ راه می‌افتادند وسط خیابان (البته روی خط عابر پیاده) و مرا که منتظر می‌ایستادم کاملا سنگ روی یخ می‌کردند. ولی در مجموع مردمی آرام و خونسرد بودند و تماشایشان که از آفتاب عالی آنروز استفاده کرده در چمن و فضای سبز دراز می‌کشیدند و حرف می‌زدند به بیننده آرامش می‌داد. میزبان من، علی، (که از خواننده‌های این وبلاگ هم است و همین‌جا بخاطر مهمان‌نوازی‌ صمیمانه‌اش تشکر می‌کنم) می‌گفت هوای خوب و آفتابی آنقدر در اسلو کمیاب است که وقتی از راه برسد، غیبت از کار روزانه و گذراندن یک بعد از ظهر در فضای آزاد امری عادی و پذیرفته شده است. در مجموع هم همه‌ی شهروندان یکماه مرخصی دارند که اگر می‌خواهند به جاهای گرمسیر بروند و آفتاب ببینند. آدم این چیزها را می‌بیند یکهو به خودش می‌گوید راستی من توی امریکا دارم چه غلطی می‌کنم؟
مسئله‌ی دیگر که برای من تعجب‌آور بود حریم شخصی بسیار تنگ و کوچکی بود که از طرف شهروندان اسلو اعمال می‌شد. اصولا امریکایی‌ها به داشتن حریم شخصی گل و گشاد معروفند و انگار یک دایره‌ی نامرعی احاطه‌شان کرده که فاصله‌شان را با دیگران حفظ کنند و این فاصله در مواردی مثل برداشت پول از دستگاه خودپرداز و یا پرداخت در صندوق فروشگاه بیشتر هم می‌شود. و البته ده سال زندگی در امریکا این فاصله‌ها را برای آدم جا می‌اندازد و به‌همین‌خاطر وقتی در حال برداشت پول از دستگاه بودم و خانمی آمد و درست در کنار من ایستاد خیلی تعجب کردم. حتی دستگاه خود پرداز مزبور هم پیامی داشت که توصیه می‌کرد در هنگام وارد کردن رمز، صفحه را با یک دست بپوشانیم. البته آنقدر طولانی در شهر نبودم که عمومیت این فاصله‌ی اندک را تشخیص بدهم اما باید بگویم تا همین اندازه برایم بسیار غیر عادی بود.
زیباترین جاذبه‌ی معماری شهر اسلو به نظر من ساختمان اپرای شهر بود که در نزدیکی ایستگاه مرکزی قطار و اتوبوس و در کنار دریا قرار داشت. ساختمانی سفید با اشکال اریب که می‌شد تا سقف آن را قدم زنان بالا رفت بدون اینکه نیاز به پله باشد. آفتاب شدید و برق دیواره‌ی ساختمان فرصت عالی‌ای بود برای عکاسی. داخل ساختمان هم به اندازه‌ی خارجش زیبا و هنرمندانه بود و در کل از معماری مدرن آن بسیار لذت بردم. یک پارک هم به نام پارک فروگنر در غرب شهر وجود دارد که بیشتر از دویست مجسمه‌ی سنگی و برنزی بی‌نظیر از آثار گوستاو ویگلند را به نمایش می‌گذارد. مجسمه‌ها در عین سنگ یا فلز بودن، کاملا حس طبیعی دارند و بیننده فکر می‌کند همین حالاست که مجسمه زنده شود. تماشای این پارک وقت و دقت می‌خواهد که با وجود توریستها کار آسانی نیست. البته ما زمان تماشای مجسمه‌ها را به ساعت یازده بعد از ظهر (نمی‌توانم بگویم شب، چون عملا غروب و طلوع آفتاب در یک فاصله‌ی کوتاه اتفاق افتاد و آسمان هیچوقت تاریک نشد) موکول کردیم و در آن ساعت هم عده‌ای در پارک به پیک‌نیک و بازی مشغول بودند. 
نروژی‌ها ظاهرا آدمهایی خانواده دوست هستند و داشتن خانواده‌های پر جمعیت برایشان لذت‌بخش است. چیزی که برایم جالب بود تماشای مهد کودکهای متحرک بود، منظورم البته گردش روزانه‌ی بچه‌هاست که با کالسکه‌های مخصوص شش نفره یا حتی بیشتر انجام می‌شد و منظره‌ی جالبی بود. علی می‌گوید نروژی‌هایی که می‌شناسد، از رفاه خود شادمان هستند و حتی می‌گویند ما مطمئنیم که فرزندان ما از ما هم بهتر زندگی خواهند کرد. این مسئله‌ی تکان‌دهنده‌ایست، چون من شخصا تابحال با مردمی برخورد نداشته‌ام که تا این حد به آینده امیدوار باشند. درآمد نفت ظاهرا کمک بسیاری به پیشرفت مملکت کرده و صد البته برنامه ریزی‌های درست باعث استفاده‌ی بهینه از این درآمد شده. نکته‌ای که می‌شود در هر گوشه و کنار دید، تفکری‌ست که در پس هر تصمیم‌گیری و تولید نهفته. درآمد افراد به شدت کنترل می‌شود و چون کار سخت‌تر معنی‌اش درآمد بیشتر نیست، رقابت از بین رفته و حتی مذموم شمرده می‌شود. نروژ جامعه‌ایست که در آن معمولی بودن بهترین انتخاب است و کسی سعی نمی‌کند ممتاز باشد. همین مسئله البته می‌تواند به عدم تنوع و یکسویه فکر کردن بیانجامد، همان چیزی که دوست نروژی من هلنا را از این کشور فراری می‌دهد. 
در آخر می‌توانم به امکانات ورزشی شهر اسلو اشاره کنم که برای ورزشهای تابستانی و زمستانی به وفور وجود دارند و برای رسیدن به نزدیکترین زمین یا سالن ورزشی، نیازی نیست خیلی از خانه دور بشوند. مردم اهل ورزش و تمرینهای بدنی هستند و هیکلهای متناسب دارند و حتی شرکتها دارای حمام و دوش هستند تا کارمندانی که با دوچرخه به سر کار می‌آیند بتوانند حمام کنند و با ظاهر آراسته در محل کار خود حاضر شوند. خلاصه‌ی همه‌ی چیزهایی که دیدم و توضیح دادم، برمی‌گردد به آن تفکر پشت هر امکانات و یا قانونی که نروژ را، علیرغم آب و هوای نامناسب، به چنین کشور موفق و پیشرویی تبدیل کرده. 

سفرنامه‌ی سوئد ۶

در مسیر سوئد به نروژ، در قطار، منظره‌ها سبز و زیبا هستند، اما یکنواختی خاصی دارند. هیچ کوه و صخره‌ی عظیمی دیده نمی‌شود. در عوض دریاچه‌های کوچک و بزرگ فراوانی وجود دارند که در زیر نور خورشید می‌درخشند و بعضی از آنها آنقدر آرامند که می‌شود انعکاس جنگل کاج را روی سطح آیینه‌گونشان دید. لبه‌ی جنگل دائم به عقب و جلو می‌رود و ساعتها مسیر به همین شکل طی می‌شود. جاده‌ی باریک دو بانده‌ای که در قسمتی از این مسیر با فاصله از ریل راه‌آهن امتداد دارد و بیننده فکر می‌کند دارد یک فیلم اروپایی تماشا می‌کند. تنها تنوع مسیر ظاهر شدن توربینهای عظیم بادی بود که ساختمانها و درختها در برابرشان ذره‌ای هم نبودند و یک جور هیجان و تمجید را در من برمی‌انگیختند. موقع رد شدن از مرز خواب بودم و متوجه تغییری نشدم اما تا بحال هیچ جا از من پاسپورت و یا کارت دانشجویی (که برای تخفیف گرفتن بلیطهای سفر خیلی به درد می‌خورد) نخواسته‌اند. 
توربینهای بادی 

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

سفرنامه‌ی سوئد ۵

دیروز یک کشفی کردم و خیلی هم از کشف خودم محظوظ شدم و آن پیدا کردن قفل مخفی دوچرخه‌ها بود. چون هر طور بالا پایین می‌کردم نمی‌توانستم قبول کنم که ملت دوچرخه‌هایشان را همینطور روی زمین خدا ول کنند. قفل مزبور تنها یک میله یا کابل کوچک را بین پره‌های چرخ قرار می‌دهد و در واقع فقط چرخ عقب و یا جلو را از حرکت بازمی‌دارد، بنابراین نیازی به چهار قفله کردنش به تیر چراغ برق و تابلوی ایست و میله‌های نگه‌دارنده در پارکینک دوچرخه‌ها نیست. از طرفی هم یک مسافر مثل من را گول می‌زند که به‌به، چه مملکتی دارند، اینهمه دوچرخه توی خیابان پارک شده کسی نمی‌آید دست به آنها بزند.
دیروز به یک موزه رفتیم، موزه‌ی مهاجرت. البته قرار بود به موز‌ه‌ی شیشه‌گری برویم ولی بدون هیچ تابلو و اعلانی تعطیل بود که این مطلب هم باعث خوش‌خوشان من شد که به‌به، در سوئد هم ممکن است یک چیزهایی درست کار نکنند. تا اینجا فکر می‌کنم سوئدی‌ها و کلمبیایی‌ها در نقاط کاملا متفاوت فرهنگی در زمینه‌ی وقت‌شناسی قرار دارند و اگر شهروند یک کشور به آن‌یکی سفر کند احتمالا دیوانه می‌شود! خب خیلی فرق است بین سوئد که همه‌ی برنامه‌ریزی‌ها روی عقربه‌ی ثانیه شمار حرکت می‌کند و کلمبیا که ثانیه و دقیقه در آن مفهومی ندارد و حتی یکی دو ساعت تاخیر امری عادی و پذیرفته شده است. در واقع در کلمبیا صبح و ظهر و عصر و شب عمومی‌ترین واژگان تعریف زمان هستند. داشتم از چه می‌گفتم؟ آها، موزه‌ی مهاجرت. موزه‌ی مزبور دو قسمت داشت. قسمت بزرگتر آن داستان مهاجرت سوئدی‌ها به امریکا در سالهای سده‌ی هزار و هشتصد میلادی بود. کلا در آنزمان قحطی و فقر بر مردم سایه افکنده بود و عده‌ی بسیاری برای رسیدن به یک زندگی جدید بار و بنه خود را در صندوق می‌ریختند و به امریکا مهاجرت می‌کردند و امریکا در آنزمان، سرزمین فرصتها بود. برایم خیلی جالب بود که تنها خط اتوبوسرانی بین شهری و بین ایالتی حال حاضر امریکا را سه نفر سوئدی شروع کردند که با خرید اتومبیل و جابجا کردن مردم بین یک شهر و شهر دیگری در آن نزدیکی که معدن در آن قرار داشت، سیستم حمل و نقل را راه انداختند و کم‌کم آن را گسترش دادند. یعنی اگر این سوئدی‌ها نبودند امریکا احتمالا همین یک شرکت اتوبوسرانی قراضه را هم نداشت.
قسمت دوم موزه مربوط بود به آشنایی با فرهنگ مهاجرینی که به سوئد آمده‌اند. یک سالن نسبتا خالی که روی دیوارهایش عکسهای بزرگ از غذاهای مختلف به همراه عکس آشپز مربوطه و برگه‌ای که دستور غذایی را در اختیار بازدید کنندگان قرار می‌داد. عکس و دستور غذای دو خانم ایرانی هم در بین عکس سایر مهاجران که اکثرا از کشورهای مسلمان بودند دیده می‌شد.
دیروز به کتابخانه‌ی شهر هم رفتم و کمی کتابهای راهنمای سفر را مطالعه کردم. روی یک سری نشانه‌ی کتاب خوش آمدید را به زبانهای مختلف چاپ کرده بودند، اما فارسی آن نوشته شده بود آمدید خوش. ئه‌سرین آنرا به کارمند قسمت اطلاعات نشان داد و گفت درست آن چطور است. خانم کارمند آنقدر خوشحال شد که من تعجب کردم. واقعا این خارجی‌ها چقدر خوب اشتباهات را می‌پذیرند. البته قسمتی از تعجب من عوض شدن چهره‌ای عبوس و سوئدی به چهره‌ای بشاش و شادمان از پی بردن به یک اشتباه بود. اینطور لحظه‌هاست که آدم به آنها می‌گوید تکان‌دهنده.
دارم می‌روم ایستگاه قطار. قرار است به بیراهه بزنم و یک سر تا پایتخت نروژ بروم. دوست نروژی‌ام هلنا که از ابتدا من را به آمدن تشویق کرده بود حالا مشغول اسباب‌کشی‌ست و گفت فرصت ندارد مرا ببیند. اما خب در اروپا هستیم و هر دوست ایرانی چند دوست ایرانی دیگر می‌شناسد که کمک کنند. می‌روم با دوست تو که دوست داره با دوست من دوست بشه دوست بشم! 

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

سفرنامه‌ی سوئد ۴

خب این کشور سوئد یک چیزهایی دارد که ما امریکا دیده‌ها را هم متعجب می‌کند. مثلا اگر موقع ورود به یک فروشگاه جلوی در بایستیم به حرف، سوئدی‌ها می‌آیند پشت سرمان صف می‌کشند فکر می‌کنند الان نمی‌توانند وارد بشوند. یا اینکه کسی دوچرخه‌اش را قفل و زنجیر نمی‌کند. من چند تا عکس گرفته ام توی فیس بوک بگذارم و از این رفقای امریکایی بپرسم اشکال این عکسها کجاست. در شیکاگو و سن فرنسیسکو دوچرخه‌ی چهار قفله را هم صبح می‌آیی دم در می‌بینی برده‌اند، یا زین و چرخ عقب و جلو را برده‌اند و بدنه‌ی دوچرخه را برایت گذاشته‌اند بروی بالای سرش عزاداری کنی. این خوابگاه دانشجویی که ئه‌سرین در آن زندگی می‌کند هم چیز جالبی‌ست. همه‌ی چراغها به استثناء اتاق خوابشان چشم الکترونیکی دارد و توی راهرو و آشپزخانه که راه بروی جلوی پایت روشن می‌شوند، البته اگر هم خیلی بی‌سر و صدا نشسته باشی غذایت را بخوری یا تلوزیون تماشا کنی کلا نادیده‌ات می‌گیرند و خاموش می‌شوند و باید از جایت بلند شوی و رقصی چنین میانه‌ی میدان راه بیاندازی تا دوباره روشن شوند. مطلب بعدی این است که ساعت شش بعد از ظهر شهر تعطیل می‌شود و همه می‌روند خانه‌شان. در این شهر کوچکی که ما هستیم حتی کافه و رستورانها هم تعطیل می‌کنند و من نمی‌فهمم توی این روشنایی روز تا ساعت ده و غروب آفتاب چه کار می‌کنند. این شهر کوچک البته چیزهای تحسین‌آمیزی هم دارد. مثلا اینکه سیستم مرکزی آب گرم و سرد دارد و به جای اینکه هر خانه برای خودش آبگرمکن داشته باشد، همه از این سیستم مرکزی لوله کشی آب گرم و آب سرد شده‌اند. یک معمای دیگر هم این است که چطور هیچ چیز توی این مملکت گرد و خاک نمی‌گیرد. ماشینها، دوچرخه‌ها، شیشه‌ی پنجره‌ها، همه تمیز و براقند. شاید علتش این باران بهاره‌ای باشد که دارد هر روز ما را غافلگیر می‌کند. کلا آب و هوا اشتباه مهندسی شده، مثلا قرار است الان تابستان باشد اما دائم ابری و بارانی‌ست، و تابحال که حسرت یک بلوز آستین کوتاه را به دلمان گذاشته. ئه‌سرین هم می‌گوید من که به تو گفتم داری می‌آیی قطب! 
یک کشفی هم که کرده‌ام این است که سوئدی‌ها آنقدر مقرراتی و منظم هستند که وقتی بی‌نظمی اتفاق بیفتد نمی‌دانند چطور عکس‌العمل نشان بدهند. انگار ذهنشان فقط یک جور برنامه ریزی شده و اگر خارج از برنامه مسأله‌ای پیش بیاید هنگ می‌کنند. فرض بگیرید که بروید یک جایی کنار خیابان و دور از چهار راه یا خط عابر پیاده منتظر بایستید که وقتی خلوت شد عبور کنید. شما به عنوان یک غیر سوئدی ابدا حدس هم نمی‌زنید که راننده‌ها را در چه خطر بزرگی قرار داده‌اید چون مغز راننده‌ها تنظیم نشده که بدانند با دیدن یکنفر عابر در کنار خیابان چه عکس‌العملی انجام دهند. کافی‌ست نفر جلو تردید کند و نفر پشت سر اطمینان داشته باشد که چون کار شما غیر قانونی‌ست، پس حق تقدم دارد و باید عبور کند. نکنید عزیزان من! قانون‌شکنی نکنید. سوئدی‌ها جنبه‌اش را ندارند. 
یک نکته‌ی جالب هم ابزار آلات سنگین و صنعتی‌ست که جزو صنایع پیشرفته‌ی دنیا هستند و امروز یک ماشین چمن‌زنی خودکار دیدیم که یه اندازه‌ی یک کامیون اسباب بازی بود و خودش عقب و جلو می‌رفت و از سنگ و آسفالت فاصله می‌گرفت و چمن‌ها را کوتاه می‌کرد، یک خانه هم قد خودش داشت که وقتی کارش تمام شد به داخل آن برود و برای زمان برنامه‌ریزی شده‌ی بعدی شارژ بشود. در یک فروشگاه ابزار صنعتی هم بود که می‌شد ماشین‌آلات و مدلهای اسباب‌بازی‌شان را در کنار هم دید که به نظر من فروش این دو در کنار هم جالب بود. 

سفرنامه‌ی سوئد ۳

آن شب وقتی به مقصد رسیدم به دنبال پیدا کردن تلفن عمومی به یک هتل رفتم و جوان مسئول گفت می‌توانم از تلفن دفتر پذیرش استفاده کنم. ئه‌سرین که گوشی تلفن را برداشت صدایش نگران بود. تو کجایی؟؟ بعدها برایم تعریف کرد که برگشته بود خانه برود عکسم را از فیس‌بوک پیدا کند ببرد اداره‌ی پلیس دنبالم بگردند. تاکسی گرفتم و آمدم خانه‌اش. همدیگر را محکم بغل کردیم. مثل تهران. چمدان را آوردیم بالا، من از خستگی سفر گیج بودم. چای خوردیم، حرف زدیم و خندیدیم تا خوابمان برد. دو ساعت بعد بیدار شدم. دیگر خوابم نمی‌آمد. هوا کاملا روشن بود. کتابی باز کردم، گفتگو در کاتدرال. زاوالیتا... این اسم را می‌شناختم. از یکی از آهنگهای حماسی امریکای جنوبی. یادم نمی‌آمد از کجا. هنوز هم یادم نمی‌آید از کجا. تمرکز نداشتم کتاب بخوانم.  عکسهایی که ئه‌سرین روی دیوار زده بود تماشا می‌کردم، نوشته‌هایش روی شیشه‌ی پنجره‌ها... نمی‌دانم. هر کدام از ما، جداگانه،  گم شده‌ایم، یک جایی، توی تاریخ...


راستی. یادم رفت بگویم اینجا هوا در ساعت چهار صبح روشن می‌شود. همان موقع که من دیگر خوابم نمی‌آید.

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

سفرنامه‌ی سوئد ۲

قطار سریع‌السیر در نظر اول چندان سریع به نظر نمی‌رسید. مسافرها داشتند با عجله سوار می‌شدند تا جا نمانند. داشتم دنبال شماره صندلی‌ام می‌گشتم و کسی که پشت بلندگوی قطار صحبت می‌کرد حتی یک کلمه هم انگلیسی نگفت و می‌دانستم که قرار نیست همه چیز به دو زبان بازگو شود. آقایی به سوئدی از من سئوالی کرد و حدس زدم دارد شماره‌ی صندلی را می‌پرسد. شماره را نشانش دادم و صندلی کنار پنجره را نشانم داد. بعد یکی دو جمله به سوئدی پراند و با خودم گفتم به‌به، این هم که انگلیسی نمی‌داند! با حرکت قطار آقا بالاخره کلمه‌ای انگلیسی گفت Where are you from؟ گفتم ایرانی هستم و از سن‌فرنسیسکو می‌آیم. شروع کرد آهنگ سن‌فرنسیکسوی اسکات مکنزی را خواندن. من‌هم همراهش خواندم.
If you're going to San Francisco
Be sure to wear some flowers in your hair
If you're going to San Francisco
You're gonna meet some gentle people there
خواندیم و خندیدیم. همین باعث شد که بفهمم آقا آنقدرها هم خشک و سرد نیست. مامور قطار که آمد بلیطم را نگاه کرد و به سوئدی توضیح داد که باید اولین ایستگاه، که دو ساعت و نیم دیگر به آن می‌رسیم پیاده شوم و قطار را عوض کنم. آقای کنار دستی اینها را برایم ترجمه کرد. بعد گفت خودش مال دانمارک است و سی سال است در استکهلم زندگی می‌کند. اسمش اوله است و برای خودش یک مرکز یوگا دارد و بچه‌هایش که روی صندلی عقب نشسته بودند به من معرفی کرد. بعد کمی سوئدی و دانمارکی به من یاد داد. سلام. حال شما چطور است. آسمان. ابر. خورشید. مرد. زن. پسر. دختر. پسر بچه. یک مطلب درباره‌ی تناسخ را که در روزنامه می‌خواند برایم ترجمه کرد. بعد یک ساندویچ چاق و چله از پاکت درآورد و پرسید ناهار خورده‌ای؟ لحنش تنها یک سئوال بود و نه یک تعارف. از طرفی گرسنه هم نبودم. گفتم من سیرم، اما خوابم می‌آید. در تمام مسیر تنها مدت کمی خوابیده‌ام. گفت پس با خیال راحت بخواب. 
وقتی بیدار شدم هنوز هم داشتیم از کنار مناظر زیبا و سبز عبور می‌کردیم. چیزی که درباره‌ی سوئد به شدت به چشم می‌آید تمیزی‌ست. هوا، زمین و آب پاکیزه، همه‌ی رنگها در نهایت شکوهشان و ذره‌ای آشغال به چشم نمی‌آید. آسمان کاملا آبی‌ست و ابرهای پنبه‌ای سفید توی آسمان می‌درخشند. رفتم تا از واگن رستوران آب بخرم. در راه برگشت و چون به سرعت قطار و تکان خوردنهای نامحسوسش عادت نداشتم کم‌کم کج شدم و افتادم روی صندلی کنار آقایی که داشت با کامپیوتر کار می‌کرد! خانمهایی که روبرویم نشسته بودند با تعجب و خنده به سوئدی چیزی گفتند و من با خنده بلند شدم و با احتیاط بیشتری به طرف صندلی خودم حرکت کردم. اوله گفت در بلندگو اعلام کردند که با تاخیر به اَلوِستا می‌رسیم و فرصت زیادی برای عوض کردن قطارت نخواهی داشت. وسایلم را مرتب کردم که بتوانم سریع پیاده بشوم. با اینحال وقتی پیاده شدم نمی‌دانستم به کجا باید بروم و ماموری در نزدیکی‌ام نبود که سئوال کنم و اینطور بود که از قطار دوم جا ماندم!
اولش گیج بودم که چه اتفاقی افتاده. بعد فهمیدم که قطار رفته و با دیدن تابلوی اعلانات فهمیدم قطار بعدی یکساعت می‌آید. مانده بودم تک و تنها در یک ایستگاه خلوت که به متروکه بیشتر شباهت داشت. دفاتر راه آهن همه تعطیل بودند و حتی درب دستشویی‌ها قفل بود. تنها یک سالن انتظار وجود داشت که چند نفر تویش نشسته بودند و حرف می‌زدند. اشتباهی که کرده بودم این بود که پول سوئدی نگرفته بودم و نمی‌توانستم از تلفن استفاده کنم. به اینترنت هم نمی‌توانستم وصل بشوم. قطارهای باری از جلویم رد می‌شدند و من به پیشرفت تکنولوژی فکر می‌کردم، اما دسترسی به تکنولوژی ارتباطات برایم غیر ممکن شده بود و با چمدان سنگین هم نمی‌خواستم تا شهر بروم. بالاخره قطار مسافربری آمد و در ایستگاه ایستاد. قطار که چه عرض کنم، انگار یک هتل پنج‌ستاره‌ی متحرک بود! حدس می‌زدم این قطار از ما بهتران باشد و نه آن قطاری که من منتظرش بودم. با اینحال سوار شدم و از بین آقایان کت و شلوار پوشیده و شیک که در حال نوشیدن شامپاین بودند گذشتم تا به مهماندار برسم و برایش توضیح بدهم که چه اتفاقی افتاده. گفت متاسفانه این کمپانی متفاوت است و باید صبر کنید که قطار کمپانی‌ای که از آن بلیط داشتید بیاید. پیاده شدم و به طرف سالن انتظار برگشتم. برایم جالب و عجیب بود که اینجا کسی لبخند نمی‌زند. آدم وقتی چند سال در امریکا زندگی کرده باشد به لبخندهای دوستانه یا اجباری دیگران عادت می‌کند و ندیدن آن در یک جای جدید خیلی به چشم می‌آید.
در دو ساعتی که منتظر رسیدن آخرین قطار بودم کتاب می‌خواندم و به این فکر می‌کردم که به مامور قطار بعدی چه بگویم؟ شاید مجبور باشم بازهم بلیط بخرم. رفتم تا از روی دستگاه نگاه کنم قیمت بلیط بعدی چقدر است. دستگاه پیغام داد که برای امشب دیگر قطاری نیست! نیست؟؟؟؟ روی تابلوی اعلانات دیدم که آخرین قطار دارد نیم ساعت دیگر می‌رسد. گفتم باید این یکی را سوار بشوم، مال هر کمپانی‌ای که می‌خواهد باشد. بلیطش هم هر چقدر می‌خواهد باشد! رفتم بیرون و منتظر ایستادم. ساعت از ده شب گذشته بود و خورشید تازه غروب کرده بود. ذره‌ای از نور خورشید هنوز در لابلای درختان کاج و ابر سنگین پیدا بود. برای این ساعت از شب، منظره‌ی عجیبی بود. 

سفرنامه‌ی سوئد ۱

از خانه‌ام که راه افتادم، تا رسیدن به فرودگاه دو اتوبوس و یک قطار سوار شدم، در قطار مسیر فرودگاه در واگن خلوتی نشسته بودم. علت خلوت بودن آن واگن علیرغم ساعت شلوغ روز، زن بی‌خانمانی بود که در یک  انتها نشسته بود و سرش را با شدت می‌خاراند و به آن ضربه می‌زد و بوی مشمئز کننده‌ی شدیدی در تمام واگن پیچیده بود که تا گوشه‌ی دیگر که سایر مسافرها نشسته بودند می‌رسید. بو واقعا غیر قابل تحمل بود اما با چمدان بزرگ نمی‌توانستم واگن عوض کنم پس مثل سایرین نشستم و ایستگاههای آخر مسیر را تحمل کردم تا به هوای آزاد برسم. فرودگاه سن‌فرنسیسکو و جمعیت کوچکی که به سمت پروازهای خارجی قدم برمی‌داشتند، بلندگوهایی که دائما هشدارهای مختلف را تکرار می‌کردند و نگاههایی که از روزمرگی برقراری امنیت دیگر احساسی نداشتند، با شهرهای دیگر امریکا تفاوتی نداشت. تنها شانس این بود که روز شلوغی نبود و به همه‌ي کارهایم با معطلی‌های نیم‌ساعت تا چهل و پنج دقیقه رسیدگی شد. مامورین باحوصله و سریع مدارک را چک می‌کردند و بعد از عبور از استوانه‌ی اشعه‌ی ایکس بالاخره به سالن انتظار رفتم و در آرامش نشستم. ساندویچم را خوردم و داستانی از امیرحسن چهل‌تن خواندم.
در هواپیمای عظیم‌الجثه‌ی بویینگ هفتصد و هفتاد و هفت، در یکی از صندلی‌های عقب و در کنار پنجره نشستم. و کمی بعد از نشستن خوابم برد. وقتی بیدار شدم هنوز روی زمین بودیم، من زمان را کاملا گم کرده بودم و دو نوجوان هندی کنار دستم داشتند روی صفحه‌ی مونیتور فیلم سینمایی تماشا می‌کردند. فهمیدم که پروازمان تاخیر دارد. به طور عجیبی پی بردم که هواپیمایمان مملو از نوزاد و کودکان خردسال است که در آن واحد تصمیم به گریه گرفته بودند! صدای ونگ و ونگ بچه‌ها تارهای عصبی‌ام را مرتعش می‌کرد. هدفون را توی گوشم گذاشتم و به موزیک ملایمی گوش دادم تا شیون بچه‌ها فراموشم بشود. بالاخره هواپیما بعد از یکساعت و نیم تاخیر حرکت کرد و پرواز ده ساعته تا لندن که اولین توقفگاه بود شروع شد. موقع بلند شدن هواپیما با خودم فکر کردم به آدمهایی که مهندسی چنین پرنده‌ی غول‌پیکری را انجام داده بودند که بتواند با این وزن از جا بکند و از روی زمین بلند شود. واقعا دانش انسان در بعضی مواقع موجب حیرت می‌شود.
در طول پرواز نتوانستم حتی ذره‌ای بخوابم. فیلم سینمایی انتخاب کردم که روی مونیتور نصب شدی روی صندلی جلویی ببینم. کازابلانکا را دیدم تنها به این دلیل که هنوز نمی‌دانستم چرا تا این حد معروف شده و بعد از تمام شدن فیلم به این فکر کردم که ندیدنش چندان هم کمبود خاصی در زندگی‌ام نبود و حالا هیچ چیز جدیدی به آن اضافه نشد. بعد از آن یک فیلم قدیمی دیدم به اسم هارولد و مائود که از تماشایش لذت بردم. داستان آدمهایی بود که معمولی نبودند و در زندگی معمولی روزمره نمی‌گنجیدند. روح آزادشان شادم کرد و به کارهایشان خندیدم. یک فیلم دیگر هم تماشا کردم و چند داستان از نادر ابراهیمی و مارکز و چهل‌تن خواندم. 
اولین چیزی که در فرودگاه هیتروی لندن به نظرم آمد آرامشی بود که بر فرودگاه حاکم بود. جایی مامور پلیس با کلت و چماق نایستاده بود و مهم‌تر از آن، هیچ بلندگویی اعلام هشدار نمی‌کرد. سالن ترانزیت بزرگ و پر جمعیت بود و در اطراف آن فروشگاههای بسیاری بودند که البته شکلات فروشی‌هایشان مثل یک آهنربا جذبم می‌کردند. احساس غریبی بود دیدن دوباره‌ی مارکهای شکلات که در آخرین روزهای قبل از انقلاب در ایران پیدا می‌شد، برای آقای فروشنده‌ای که آمده بود اگر سئوالی دارم کمک کند با کلی احساسات گفتم این بسته‌های فلزی مک‌اینتاش کئوالیتی استریت قدیمها سفید بودند با یک نوار بنفش، این آقای سرباز و این خانم پرنسس هم روی درب قوطی بودند و هم در اطراف استوانه‌ی آن، اما برایش نگفتم که بعد از انقلاب این قوطی به جای نخ و سوزن خیاطی مادرم تبدیل شد. آقای فروشنده با هیجان از این اطلاعات قدیمی با من همراهی کرد و با جزییات کامل بسته بندی آنزمان را برایم تشریح کرد. گفتم انگار پرتاب شده‌ام به روزهای کودکی. 
پرواز دوم کوتاه و بی‌دردسر بود. تنها یکساعت خوابیدم و قبل از رسیدن به استکهلم بیدار شدم. از آن بالا سوئد کاملا سبز بود، و اطراف استکهلم با درختهای کاج پوشیده شده بود. با خودم گفتم این کشور تنها دو رنگ به خود می‌بیند، سبز و سفید. 
بخش بین‌المللی فرودگاه استکهلم کوچک و جمع و جور بود. خبری از بلندگو نبود اما یک سردی خاصی را روی فضای فرودگاه حس می‌کردم. مامور گمرک پاسپورتم را ورق زد و گفت خیلی جاها سفر کرده‌ای. تنها گفتم بله. پرسید به کدام شهر می‌روی، چقدر می‌مانی. پاسپورتم را مهر زد و به من خوش‌آمد گفت. خیلی راحت جایگاه خرید بلیط اتوبوس به مرکز شهر را پیدا کردم و بلیطم را خریدم. وقتی داشتم ساندویچ و آبمیوه می‌خوردم، از نگاههای سردی که به سرتاپایم انداخته می‌شد تعجب می‌کردم. با خودم گفتم به خاطر همین نگاههای سرد است که سوئد کشور چندان توریستی‌ای نیست. 
در ایستگاه مرکزی قطار در مرکز شهر، از دفتر امور جهانگردی و از دفتر خطوط قطار راهنمایی خواستم. در دفتر قطار روی مونیتور که تنها به زبان سوئدی بود گزینه‌ی سوم را که به کلمه‌ی مشاوره در انگلیسی شباهت داشت انتخاب کردم و در بین جمعیت ساکت منتظر نوبت ایستادم. هر دو مسئول مودبانه و محترمانه به سئوالاتم جواب دادند. بعد از راهنمایی هم در سالن اصلی منتظر ماندم تا وقت آمدن قطارم بیاید. کمی رفت و آمد سریع جمعیت مسافر در جهتهای مختلف را تماشا کردم و به این پی بردم که این مردم اگرچه به اندازه‌ی مردم شمال کالیفرنیا وابسته به تجهیزات الکترونیکی‌شان از جمله تلفن و آیپد نیستند، اما اهل صحبت و گفتگو هم نیستند و قیافه‌ها همه جدی و سرد است. با خودم گفتم حتما این مسئله به خاطر خستگی کار روزانه‌شان است و حالا دیگر حوصله‌ی صحبت ندارند. اما تماشای حرکت ماشینی مردم در پله‌های برقی و گذرگاهها برایم جالب بود، منظره‌ای که خیلی وقت بود ندیده بودم. چیز دیگری که درباره‌ی آن فضا توجهم را جلب کرده بود آرامش بودن در جایی بود که با تبلیغات بمباران نشده. نه صدای موزیک و تبلیغات می‌آمد و نه تابلوها و پلاکارهای تبلیغاتی همه‌ی دیوارها را پوشانده بودند. نشستن در بین آدمها با چهره‌ی عبوس آنقدرها هم سخت نبود. 

سفرنامه‌ی سوئد - مقدمه

داستان نه از امریکا و دعوت شدن به مراسم ازدواج همخانه‌ام، که خیلی قبل‌تر و در بولیوی شروع شد. آن‌روز داشتم به تنهایی در بازار محله‌ی جادوگرها در لاپاز قدم می‌زدم، و یک شال رنگی نظرم را جلب کرد. رفتم داخل مغازه و با پیرزن فروشنده گرم صحبت شدم. این قمیتش چند است، آن جنسش از چی‌ست، آیا اینها دست‌بافند یا ماشینی... وقتی کوه جورابها را نشانم داد و گفت خودش اینها را بافته، تنها یک لبخند زدم. زنان بسیاری را در لاپاز دیده بودم که دستکش و جوراب و پلوور می‌بافند، آنها و چین و چروک دور چشمها و پینه‌ی روی انگشتهایشان را می‌شناختم. این خانم تنها یک فروشنده بود، و البته نسبت به سایر فروشنده‌های صنایع دستی، کارش را خوب می‌دانست. خیلی قیمتها را بالا نمی‌برد تا مشتری را نپراند. همانطور که تبلیغ دستکش و کلاه می‌کرد به کار بقیه‌ی توریستها هم می‌رسید. وقتی میز پر از بافتنی را کنار زد تا از آن پشت جورابهای کلفت ساقه بلند برای یکی از مشتری‌هایش بیرون بیاورد چشمم به نارنجی کدر و ملایمی افتاد که پشت میز پنهان شده بود. گفتم بده اینها را ببینم. کیف بودند. کیفهای کوچک مستطیل شکل که تنها به اندازه‌ی یک کتاب جا داشتند. جنسشان مثل گلیم‌های نازک بود، گلیمهای نازک بدون طرح، تنها با تغییر دو سه سایه از رنگ. پیرزن فروشنده گفت اینها از پارچه‌های عتیقه درست شده‌اند، در واقع از پانچوهای عتیقه. گفتم من آن پارچه‌های عتیقه را می‌شناسم. این آنقدرها قدیمی نیست. پیرزن دست و پایش را گم نکرد. یک مشت کیف پول که از همان پارچه‌های عتیقه‌ی پانچو که می‌شناختم جلویم ریخت و شروع کرد به تبلیغ کردن. اما من به آنها نیم‌نگاهی انداخته، نظرم به کیفهای گلیمی نارنجی رنگ برمی‌گشت. دوستشان داشتم. یک حس خوبی داشتند. ساده و بی‌هیاهو بودند. گفتم از اینها دوتا بده. پیرزن از اینکه بالاخره دارد به مشتری‌اش چیزی می‌فروشد سر ذوق آمد. یک پشته از کیفها را از پشت میز آورد و جلویم روی میز کوه کرد تا انتخاب کنم. من هم دقیقا می‌دانستم که کیف را برای چه کسی انتخاب کرده‌ام.
در لاپاز دسترسی به اینترنت مشکل بود. حتی وجود کافه‌نت‌ها تضمین نمی‌کرد که به اینترنت وصل بشوی. فضا یک جور شبیه به ده سال پیش در ترکیه بود. بعد از ظهرها کافه‌نت‌ها پر می‌شد از نوجوانهایی که بعد از مدرسه برای بازی کامپیوتری می‌آمدند و البته سریع‌ترین کامپیوترها را می‌شناختند و زود اشغالشان می‌کردند. دستگاههای باقی‌مانده همیشه یک مشکلی داشتند، یا آهسته کار می‌کردند، یا در حین کار قطع می‌شدند، یا حتی به اینترنت وصل نبودند. فرصت و طاقت توریستها به اندازه‌ای بود که ایمیل و یکی دو صفحه را بازبین کنند و بروند پی کارشان. پشت کامپیوتری در گوشه‌ی اتاق طبقه‌ی بالایی و در کنار نوجوانهای پر سر و صدا نشستم و صفحه‌ی پیغام را باز کردم. پیغام نوشتم که برایت یک کیف خریدم اما نمی‌دانم چطور برایت بفرستم. واقعا هم نمی‌دانستم. بولیوی تا سوئد، خیلی دور و دور از دسترس به نظر می‌رسید.
وقتی برای اولین بار همدیگر را در ایران دیده بودیم، بعد از رفتن به بازار تجریش و تجربه‌ی ناموفق سر کردن چادر در امامزاده صالح، بعد از از گم شدن در کوچه‌ پسکوچه‌های باغ فردوس، بعد از همه‌ی اینها می‌دانستم که آدم برای داشتن بعضی دوستها باید خیلی خوش‌شانس باشد. بعضی دوستها، آنقدر ساده، آنقدر بی‌ادعا می‌آیند و خلاء روحت را پر می‌کنند که تازه یک نفس عمیق بکشی و خودت را ببینی، برای اولین بار، دور از آنهمه کمی و کاستی. پیدا کردن این دوستها، که همیشه پشت سرت بایستند و به تو امیدواری و اعتماد به نفس بدهند، خیلی شانس می‌خواهد.
راستش وقتی جواب پیغامم را می‌خواندم انتظار دیدن آنهمه ابراز احساسات هیجان‌زده را نداشتم. یک جواب بلند بالا و مملو از شوق و در آخر اینکه این‌طرفها کی می‌آیی؟ بگذار وقتی داری می‌آیی برایم بیاور. این خودش جرقه‌ی یک رویا بود که خودم بیایم و کیف را حضورا به عزیزم بدهم. البته این رویا، آنهم در حالی که در خیابانهای شیب‌دار لاپاز قدم می‌زدم، تنها یک رویای دور از دسترس بود. 
ماه جولای پارسال بود، هم‌خانه‌ی هنرمند نازنین و قدیمی‌ام، برندی، برایم ایمیل فرستاد و گفت دارد ازدواج می‌کند و پرسید کارت دعوتم را به چه آدرسی بفرستد. خبر خوبی بود. می‌دانستم برندی و هنریک چقدر عاشق همدیگر هستند. می‌دانستم برندی چقدر به حس بودن در یک خانواده نیاز دارد، و چقدر ازدواج برایش مهم است، اما رفتن به مراسم ازدواج آنها برابر می‌شد با نزدیک شدن به رویای سفر به شمال اروپا. در چند ماه بعد، و در حالی که هنوز شغل و درآمد ثابتی پس از بازگشت به امریکا نداشتم، در صدد تهیه‌ی بلیط و مقدمات سفر بودم. 
واقعیت این است که این سفر هم مثل سایر سفرها، آن شوق دیدن مکانهای تازه و درک فرهنگهای متفاوت را در درونم بیدار می‌کند، اما در عین حال فرصتی‌ست برای حضور در کنار عزیزی که در کنارش بودن خیلی برایم معنی دارد. وقتی فاصله به تعریف دائمی روابط تبدیل شد، باید قدر چنین فرصت گرانبهایی را دانست. فرصت شکستن این بُعد. می‌آیی و چشمت به زاویه‌ای تازه باز می‌شود، و تازه پی می‌بری که از آن آدمی که اینطور خلاء روحت را پر کرد، هیچ نمی‌دانی. اما می‌آیی برای دانستن. 
دو روز پیش به راه افتادم، و بعد از دردسرهای تازه، دوباره خریدن بلیط، تاخیر هواپیما، همراه شدن در سیل مسافران روزمره در استکهلم، جا ماندن از قطار دوم و ساعتها ایستادن در یک ایستگاه بی جنب و جوش به انتظار، دیشب به مقصد رسیدم. 
گیج خواب و بیداری از تغییر وحشتناک زمان و بی‌خوابی در تمام طول سفر، بالاخره کیف در محل تحویل شد. 

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

موسیقی

امروز تنها درباره‌ی یک آهنگ می‌نویسم.
آهنگ بسیار معروف مکزیکی Malagueña Salerosa مالاگِنیا سالِروسا یا برگ گل رز از مالاگا (شهری در جنوب اسپانیا) که در چندین فیلم سینمایی هالیوودی و مکزیکی به کار رفته و یکی از پرطرفدارترین انتخابهای گروههای ماریاچی برای اجراست. اطلاعات روی ویکیپدیا می‌گوید این موسیقی تا بحال توسط بیش از دویست خواننده اجرا شده.
ساخت آن به الپیدیو رامیرس Elpidio Ramirez (موسیقی) و پدرو گالیندو Pedro Galindo (متن) نسبت داده می‌شود اما بر سر اینکه آیا این دونفر آهنگ را ساخته‌اند و یا آنرا از آهنگهای محلی اتخاذ کرده‌اند بحث همچنان ادامه دارد. اینجا می‌توانید یکی از قدیمی‌ترین و زیباترین اجراها را ببینید.
ترجمه‌ی آهنگ:
 زیر این دو ابرویت چه چشمهای زیبایی داری. آنها می‌خواهند مرا تماشا کنند اما اگر توبه آنها اجازه ندهی نمی‌خواهم حتی نیم نگاهی بیندازند. برگ گل رز از مالاگا، بوسه زدن به لبهایت را خواستارم. و گفتن اینکه ای عزیز زیبا، قشنگ و جادویی هستی، به همان معصومیت یک گل رز. اگر مرا بخاطر فقرم خوار می‌شماری، من به تو حق می‌دهم. به تو وعده‌ی ثروت نمی‌دهم، قلبم را پیشکشت می‌کنم، در عوض فقرم. برگ گل رز از مالاگا، بوسه زدن به لبهایت را خواستارم. [مالاگنیا از من پرسید چقدر می‌گیرم تا بخوانم. من به او گفتم هیچ، تنها یک بوسه و یک نگاه تازه.]* و گفتن اینکه ای عزیز زیبا، قشنگ و جادویی هستی، به معصومیت یک گل رز.
*این قسمت تنها به این اجرا اضافه شده

برخی از سایر اجراها:
فیلم "Kill Bill 2"قطعه‌ی چهاردهم از آلبوم موسیقی متن فیلم.، لینک روی فورشرد
صحنه‌ی ابتدایی فیلم "روزی روزگاری در مکزیک" با بازی آنتونیو باندراس 
اجرای ویسنته فرناندز (مشهورترین خواننده‌ی ماریاچی مکزیک)


اما باید بگویم اجرای گروه شیلیایی اینتی اییمانی Inti Illimani که متن متفاوتی دارد یکی از محبوب‌ترین اجراها برای من به شخصه است. 

Malagueña Salerosa روی یوتیوب
اجرا از Inti Illimani
Chile
ترجمه‌ی این اجرا
اگرچه در مالاگا متولد شدی ولی من تو را اینجا شناختم. یادت بیاید که به من گفتی که دوستم داری، اما حالا من تنها و غمگین زندگی می‌کنم و همچنان در عشق تو. لعنت به کسی که به من اینهمه عشق داد تا به تو بورزم، و الان باید رنج بکشم از عشق تو و از نداشتن تو. بر من دل بسوزان. دیگر آن جاده‌ها که بیمار از عشق در آنها می‌گذشتم را ترک کردم، اشتباهات جدیدی را کشف می‌کنم، ولی اگر تو را ببینم به خاطر خواهم آورد زمانی را که ما همدیگر را می‌خواستیم. بازگشت غیر ممکن است، به زمانی که ما همدیگر را می‌خواستیم. نامه‌ها و یادگارها راپاره کردم، مالاگنیا، به من بگو با بوسه‌هایی که به هم می‌دادیم چه کار کنم.

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

موسیقی

یکی از هم‌دانشگاهی‌هایم برای اولین بار مرا با گروه اینتی اییمانی آشنا کرد. این گروه موسیقی از کشور شیلی در زمان کودتای پینوشه در اروپا و در حال اجرا بودند و پس از آن نتوانستند به کشور خود بازگردند، اما اقامت در اروپا به تکامل سبک موسیقایی‌شان بسیار کمک کرد. شاید برایتان جالب باشد که بدانید سرود "برپا خیز از جا کن بنای کاخ دشمن" روی قطعه‌ای از کارهای همین گروه به نام El Pueblo Unido (ملت متحد) ساخته شده. گروه بالاخره در سال هشتاد و هشت میلادی در وطن تور موسیقی اجرا کرد.

آهنگ اول، که آواز ندارد، در واقع از ساخته‌های ویکتور خارا است. ویکتور خارا که آموزگار، آهنگساز، کارگردان تئاتر و فعال سیاسی بود بعد از کودتا توسط دولت پینوشه دستگیر و شکنجه شد و به قتل رسید. تضاد افکار صلح جویانه و عشق ورزی او در آثارش، با نحوه‌ی فجیع به قتل رسیدنش، او را به قهرمان ملل آزادی‌خواه در امریکای لاتین تبدیل کرده. این آهنگ در یکی از پست‌های قبلی این وبلاگ و بدون توضیح آورده شده بود. 

La Partida (بازی- مسابقه) روی فور شرد
ساخته Victor Jara
اجرا از Inti Illimani
Chile

در ابتدای نسخه‌ی ویدئویی از این آهنگ روی یوتیوب، خود ویکتور خارا از عشق می‌گوید. می‌گوید ما موجودیت داریم و می‌خواهیم که آدمهای بهتری باشیم چون عشق وجود دارد. دنیا می‌چرخد و تولید مثل می‌کند چون عشق وجود دارد. ما، که دیگران به ما خواننده می‌گویند، اعتقاد داریم که عشق یک مسئله‌ی بنیادین است. عشق و ارتباط بین زن و مرد و در مجموع انسان با همنوعانش، فرزندانش، میهنش، به سازی که می‌نوازد، پراهمیت است، علت وجود انسان است و به همین خاطر نمی‌تواند در حضور همگانی غایب باشد...

قطعه‌ی بعدی هم باز موسیقی بدون کلام و زیبایی‌ست که مرا به جاده‌های کوهستانی می‌برد. این قطعه در سال کودتا ساخته شده. 
Alturas (بلندی‌ها) دانلود روی فور شرد- لینک روی یوتیوب
ّ‌Inti Illimani
Chile


Antes de Amar del Nuevo (قبل از دوباره عاشق شدن) روی یوتیوب
Inti Illimani
Chile

پیش از عاشق شدن دوباره، قلبت را بشوی، با آب و خاکستر که این‌دو واقعی هستند. اینطور است که تازه وارد خواهد دانست که کس دیگری را که زندگی پرماجرایت را پر کرده بود فراموش کرده‌ای . پیش از دوباره عاشق شدن طنابها را باز کن، همانها که تو را دور و در افقی غریبه نگه می‌داشتند. برای یک دقیقه چیزهایی را که جنگیدن برایشان ارزش دارد را فراموش کن، وقتی هزاران سال با افتخار در خواب بودی. ایستاده عاشق باش (روی عشق پافشاری کن) ، در دنیای پیچیده و مبهم، که بازتاب چیزی بسیار زیباتر را می‌دهد. برای بدست آوردن نگاهت را پاکیزه کن، و بدون هیچ شکی خواهی دانست چه چیزی در آنجاست. قبل از دوباره عاشق شدن کمی در سکوت گریه کن. همانند باران که پنجره‌ی خانه‌ات را می‌شوید. خورشید خیلی به قلب پر رگ و ریشه‌ات دور نیست، تنها برای دیدنش باید صبح را گشود.

در فکر هستم مطلب مفصل تری درباره‌ی این گروه و موسیقی‌شان بنویسم.