اتاقم در طبقهی پنجم یک هاستل است. در شهر پونو آخرین شهر قبل از رسیدن به بولیوی هستم. دور تا دور اتاق پنجرههای بزرگ است. در طبقهی پنجم یک ساختمان در ارتفاعات پونو در پرو دراز کشیدهام و آفتاب میگیرم. در سمت راستم یک کوه سبز قرار دارد. در پنجرهی بالای سرم، مجسمهی بزرگی از یک سرخپوست است که دارد روبرویش را نشان میدهد. روبروی سرخپوست، در سمت چپ من دریاچهی تیتیکاکا، مرتفعترین دریاچهی آتشفشانی دنیا، آبی و آرام قرار دارد. همه چیز در آرامش و سکوت است. و من بیمارم.
آنقدر بیانرژی هستم که تا بحال تنها دوبار تا طبقهی همکف رفتم، و در راه برگشت به طبقهی پنجم چند بار توی پلهها نشستهام. الان آفتاب روی بدنم افتاده و دارد مرا گرم میکند. آفتاب را دوست دارم.
توی آفتاب و تب، خاطراتی قدیمی به سراغم آمدهاند. خاطراتی که دیگر در ذهنم نخنما شده بودند. که دیگر به آنها فکر نمیکردم.
چرا عشق فراموش نمیشود؟
تب دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر