شنبه بهترین روز سفر در پرو و یکی از بهترین روزهای سفر در امریکای جنوبی بود. کاملا اتفاقی به شهر کوچکی وارد شدم که جشن محلی داشتند و داشتند مینوشیدند و میرقصیدند. این واقعیت که جشن یک مراسم کاملا محلی بود و هیچ توریستی آنجا نبود خیلی هیجانزدهام کرد. جمعیت در دایرههای متعدد میرقصیدند. یک استکان و بطری آبجو در هر دایره در حال گردش بود. هر کس استکان را پر میکرد، بطری را به نفر بعد میداد، از استکانش مینوشید، چند قطرهی آخرش را به زمین تقدیم میکرد و بعد استکان را به فرد بعدی میداد و این گردش در تمام ساعات رقص و پایکوبی ادامه داشت. روی پا بند نبودم، پس به دایرهای پیوستم و با زنان و مردان محلی رقصیدم.
یکشنبه در جزیرهای بودم که اکوتوریسم دارد (معادل فارسیاش میشود جهانگردی طبیعی و معنی و مفهوم آن ایناست که میروی در خانهی مردم محلی مهمان میشوی و با آنها غذا میخوری و صحبت میکنی و شاید شغل آنها را هم تجربه کنی). تجربهی خوبی بود، اما از همانجا با دروغهای متفاوتی مواجه شدم. خانواده، ابراز میکرد که دوتا از فرزندان در شهر پونو به دانشگاه میروند. اما هر کدام از اعضای خانواده اطلاعات متفاوتی راجع به سن و رشتهی تحصیلی و مخارج تحصیل ارائه میدادند. گفتند فرزندان امشب به خانه میآیند و فردا برمیگردند. خبری از فرزندان نشد. نتیجه گرفتم که اصلا وجود دو فرزند در پونو باید ساختگی باشد برای عز و جز و پول گرفتن از مسافرها. صبح وقتی خانواده حتی زحمت خداحافظی به خودش نداد از این حدس خودم مطمئن شدم.
در جزیرهی بعدی، از اینکه حتی بچههای دو ساله را طوری تربیت کردهاند که از توریستها پول بخواهند حالم بد شد. همه چیز به نظرم زشت و مصنوعی آمد. تنها یک آقای مهربان پیدا شد که با من گپ زد و حالم را بهتر کرد. با خودم گفتم نباید همه را به یک چوب برانم. به رقص و پایکوبی در شهر غیر توریستی فکر کردم و روحیهام تقویت شد.
وقتی به پونو برگشتم، با دروغ مواجه شدم، دروغ پشت دروغ، از کارگر رستوران تا مسئول هتل، همه حرفهایشان برایم نفرت انگیز مینمود. از اینکه به چشم یک توریست دیده بشوم و آنها فقط پول برایشان مهم باشد عصبانی بودم. هفتهی دیگر انتخابات دارند. بیلبوردهای بزرگ دروغ توی شهرشان نصب شده. سیستم توریسمشان به مردم محلی یاد میدهد دروغ بگویند تا خارجیها خوششان بیاید و به آنها انعام بدهند، یا دروغی بسازند و بیجهت پول اضافه بگیرند، آنقدر این برخوردها در طول یک روز زیاد شد که از کنترل خارج شد. گفتم دیگر اینجا نمیمانم.
حیفم میآید. حیفم میآید که این گذشتهی باشکوه و این تمدنهای بزرگ اینطور به کثافت بیفتد. حیفم میآید که برای دیدن یک معبد اینکا، باید از سد چندین انسان دو رو و حریص گذشت. حیفم میآید که دیگر به کسی سفارش نخواهم کرد که بیاید و آثار باستانی به جا مانده در پرو را ببیند. حیفم میآید که ببینم آن بچهی دوساله دستش را به طرف من دراز میکند و میگوید پول بده. حیفم میآید که ببینم کشوری با گذشتهای اینچنین، به گدا پروری افتاده.
وقتی سرد شدم دربارهاش مینویسم.
یکشنبه در جزیرهای بودم که اکوتوریسم دارد (معادل فارسیاش میشود جهانگردی طبیعی و معنی و مفهوم آن ایناست که میروی در خانهی مردم محلی مهمان میشوی و با آنها غذا میخوری و صحبت میکنی و شاید شغل آنها را هم تجربه کنی). تجربهی خوبی بود، اما از همانجا با دروغهای متفاوتی مواجه شدم. خانواده، ابراز میکرد که دوتا از فرزندان در شهر پونو به دانشگاه میروند. اما هر کدام از اعضای خانواده اطلاعات متفاوتی راجع به سن و رشتهی تحصیلی و مخارج تحصیل ارائه میدادند. گفتند فرزندان امشب به خانه میآیند و فردا برمیگردند. خبری از فرزندان نشد. نتیجه گرفتم که اصلا وجود دو فرزند در پونو باید ساختگی باشد برای عز و جز و پول گرفتن از مسافرها. صبح وقتی خانواده حتی زحمت خداحافظی به خودش نداد از این حدس خودم مطمئن شدم.
در جزیرهی بعدی، از اینکه حتی بچههای دو ساله را طوری تربیت کردهاند که از توریستها پول بخواهند حالم بد شد. همه چیز به نظرم زشت و مصنوعی آمد. تنها یک آقای مهربان پیدا شد که با من گپ زد و حالم را بهتر کرد. با خودم گفتم نباید همه را به یک چوب برانم. به رقص و پایکوبی در شهر غیر توریستی فکر کردم و روحیهام تقویت شد.
وقتی به پونو برگشتم، با دروغ مواجه شدم، دروغ پشت دروغ، از کارگر رستوران تا مسئول هتل، همه حرفهایشان برایم نفرت انگیز مینمود. از اینکه به چشم یک توریست دیده بشوم و آنها فقط پول برایشان مهم باشد عصبانی بودم. هفتهی دیگر انتخابات دارند. بیلبوردهای بزرگ دروغ توی شهرشان نصب شده. سیستم توریسمشان به مردم محلی یاد میدهد دروغ بگویند تا خارجیها خوششان بیاید و به آنها انعام بدهند، یا دروغی بسازند و بیجهت پول اضافه بگیرند، آنقدر این برخوردها در طول یک روز زیاد شد که از کنترل خارج شد. گفتم دیگر اینجا نمیمانم.
حیفم میآید. حیفم میآید که این گذشتهی باشکوه و این تمدنهای بزرگ اینطور به کثافت بیفتد. حیفم میآید که برای دیدن یک معبد اینکا، باید از سد چندین انسان دو رو و حریص گذشت. حیفم میآید که دیگر به کسی سفارش نخواهم کرد که بیاید و آثار باستانی به جا مانده در پرو را ببیند. حیفم میآید که ببینم آن بچهی دوساله دستش را به طرف من دراز میکند و میگوید پول بده. حیفم میآید که ببینم کشوری با گذشتهای اینچنین، به گدا پروری افتاده.
وقتی سرد شدم دربارهاش مینویسم.
تو روستاهای ما هم دقیقا همین اوضاعه.دروغ پشت دروغ و چاپیدن مسافر...
پاسخحذفدر هر صورت امیدوارم بهتر باشی.خودت روعصبانی نکن.
راستش خیلی میترسم که تصویری که از ایران میبینم اینطور باشه. اصلا باورش ندارم...
پاسخحذفشاید به شدت پرو نباشه اما هست.آدمهای بسیار خوب هم توشون پیدا میشه.اما دروغ های لج درآر هم شنیده میشه.
پاسخحذفتا گرسنگی و فقر باشه مخصوصا فقر فرهنگی انتظاری بیش از این نمیشه داشت.
منم عاشق مسافرتم خیلی جاها رفتم ولی به تو حسودیم میشه
پاسخحذفخیلی