امروز فیلمی دیدم که بسیار تاثیر گذار بود. فیلم، باران هم همچنین Tambien la lluvia نام داشت، داستان یک گروه فیلمساز از اسپانیا و مکزیک و آرژانتین بود که به بولیوی آمدهاند تا فیلمی دربارهی اولین برخورد اسپانیاییها با بومیان در اولین سفر کریستف کلمب بسازند، اما ناخودآگاه درگیر زد و خوردهای مردم و دولت میشوند. نه تنها داستان فیلم بسیار اثرگذار بود، اما اهمیت آن در این بود که به واقعیت بسیار نزدیک بود. از سالن سینما که بیرون میآمدی همان آدمها را در خیابان میدیدی، که دارند در جمعیتی بزرگ حرکت میکنند و شعار میدهند.
راستش منظورم این نیست که بگویم دیدن یک فیلم چشمم را به واقعیت باز کرد، نه، واقعیت در خیابانهای لاپاز جریان دارد. واقعیت تفاوت طبقاتی بزرگ بین مردم این شهر است. واقعیت نگاه ترسیدهی زنیست که با شنیدن صدای جمعیت شعار دهنده که نزدیک میشود، به سرعت بساطش را جمع میکند، چون این چندتکه لباس یا این نصفه گونی سیب زمینی شاید تمام سرمایهاش باشد. واقعیت کودکیست که درحال نوشتن تکلیف مدرسه، از دکهی مادرش مراقبت میکند. واقعیت زن و مردیست که به روزی امروز اهمیت نمیدهند، چون آزادی میخواهند، چون عدالت میخواهند، چون نمیخواهند زیر حرف زور بروند.
واقعیت اینست که در هر سرزمینی که قدم گذاشته ام قسمتی از قلبم را جا مانده. وقتی خبری ناگوار دربارهی آن کشور، آن شهر و آن مردم میشنوم، آن قسمت قلبم که در آنجا گذاشتهام به درد میآید. انگار قلبم مجموعهای از وطنهای کوچک شده، وطنهایی با مردمی ظلمدیده و نازنین، با کودکانی کثیف و شادمان، با زنانی خمیده اما زیبا.
در دنیای ظالمی زندگی میکنیم، و هر لحظه که به این ظلم بیاهمیت بمانیم، تشدید این ظلم است بر انسانی دیگر، هموطنی دیگر.
فرشته عزیز
پاسخحذفاز خواندن نوشته هایت بی نهایت لذت بردم.
فرق است میان من دختر ایرانی در ایران و توی آن طرف مرزها. دروغ چرا! واقعا حسودیم شد و چندین بار زیر لب گفتم که خوش به حالت.
و فرق است میان کسی که عاشق سفر است، من و تویی که دل به دریا می زنی و همه جا را می گذرانی.
آفرین به این پشتکار و دل به دریا زدن هایت
و به این شخصیت محکم و استوارت
به قول سهراب
همیشه در سفرم
چه صحنه های آشنایی را به تصویر کشیده ای.
پاسخحذفایضا اینی که باران میگه من هم تایید می کنم!
پاسخحذف