دیروز در بازار محلی کوچابامبا دنبال آواکادو و گوجه فرنگی میگشتم که پیرزن سبزی فروش صدایم زد «هی، بیا اینجا ببینم! کجایی هستی؟ بنشین! از کجا میآیی؟» به نظرم پیرزن جالبی آمد. روی چهارپایهی کوچک پایین بساطش نشستم و گفتم ایرانی. چشمهایش گرد شد. پرسید اینجا چه کار میکنی؟ برای چه آمدهای؟ اسمت چیست؟ خانم سیبزمینیفروش که روبرو بساط داشت با لبخند گفت اینجا شعبهی ادارهی مهاجرت است. جواب پیرزن را میدادم. پرسید شوهرت کجاست؟ دوستپسرت؟ تنها سفر میکنی؟؟؟؟؟؟؟ تنهای تنها؟؟؟؟ دوستانت کجا هستند؟ بعد گفت از کجا اطمینان میکنی که دوست پسرت به تو وفادار بماند؟ اگر دیدی با یک زن دیگر است چه کار میکنی؟ گفتم خب میگذارمش میروم دنبال بهترش میگردم! شروع کرد نصیحت کردن که به پسرهای بولیویایی اعتماد نکن. آدمهای قابل اعتمادی نیستند. گفتم نگران نباش. مراقب خودم هستم! اسمش را پرسیدم. اسم کچوا داشت و فراموش کردم. گفت سهتا نوه دارد. پرسید چندتا خواهر و برادر دارم. پدر و مادرم کجا هستند، آیا از مادرم اجازه گرفتهام تنهایی آمدهام سفر؟
خانم سیبزمینیفروش صدایم زد و گفت بیا اینجا بنشین. گفتم آنجا دفتر دوم است؟ با خنده اشارهکرد بیا. خانم پیر هم اشاره کرد برو با او هم گپ بزن. حسودیاش شده!
رفتم روی چهاپایهی کوچک کنار گونیهای سیب زمینی نشستم. این خانم اسمش لئوناردا بود. پرسید چند سال دارم. بعد پرسید فکر میکنم او چند سال دارد. گفتم سی و هشت نهایتا چهل. گفت درست است. چهل سال دارم. بزرگترِ تو هستم. پرسیدم آیا کسی در کار کمکش میکند؟ برای جابجا کردن گونیهای سیبزمینی؟ گفت نه. دست تنهاست. در جواب سئوالهایم گفت که سه فرزند دارد. دو دختر و یک پسر. پرسید توی مملکت تو به سیبزمینی چه میگویند؟ چطور میگویند سلام، حال شما چطور است. گفت هر دو زبان کچوا و آیمارا را میداند چون یک سمت خانوادهاش کچواست و سمت دیگر آیمارا. او هم مثل بسیاری زنان منطقه دندانهایش به طلاکاری مزین بود. گفتم میتوانم یک سئوال بپرسم؟ گفت بپرس. گفتم چرا خانمها دندانهایشان را طلاکاری میکنند؟ (دور دندانهایشان را یک قاب طلایی میگیرند که شکل قلب دارد) گفت من وقتی جوان بودم اینکار را کردم چون فکر میکردم زیباست و دوست داشتم لبخندم درخشان باشد و توی چشم بزند. الان هم دخترهای جوان ازدواج نکرده دوست دارند لبخندشان برق بزند ولی نمیدانند که با اینکار دندانهایشان خراب میشود و از بین میرود. توضیح داد چطور دور دندان را میتراشند و قطعهی طلا را جا میزنند دور دندان. گفت هیچجای دنیا چنین کاری نمیکنند، اینجا مردم عقب مانده هستند و این بلا را سر دندان خودشان میآورند. گفتم اتفاقا در گواتمالا هم دیدم که مردم توی دندانهایشان شکل گل یا صلیب طلا میکارند. گفت عجب. نمیدانستم. خانم پیر که حواسش به ما هم بود گفت توی کیفت چه داری؟ پر از دلار است؟
گفتم دلار؟ وسایل توی کیف را بیرون آوردم و نشانش دادم. کتاب. دستمال کاغذی. ظرف خالی غذا . خانم جوانتر به من گفت پولهایت را توی بانک نگه میداری؟ آفرین. اینطوری یکمرتبه همهچیز را از دست نمیدهی. بعد به من میوه تعارف کرد. خانم پیر رفت و برای خودش یک کاسه سوپ خرید. آورد و داد به ما تا اول ما امتحان کنیم. پرسید ناهار خوردهای؟ گفتم نه. گفت اینجا غذا دارند. ارزان است. میخواهی؟ گفتم البته. خانم جوان گفت بنشین من میروم برایت میآورم.کاسههایمان را روی سیبزمینیها گذاشتیم و مشغول خوردن شدیم. پرسید توی ایران همهی این سیبزمینیها را دارید؟ در امریکای جنوبی بیشتر از صد نوع سیبزمینی دارند. آنهایی که شبیه به پشندی و استانبولی خودمان بودند نشان دادم و گفتم اینها را داریم. آن سیبزمینیهای رنگی و شیرین را نداریم. کمی گندم توی سوپش ریخت و پرسید گندم چه؟ دارید؟ گفتم مطمئنم گندم از سرزمین ما آمده به اینجا، همانطور که سیب زمینی و ذرت از اینجا آمده به مملکت ما. پرسید دیگر چه چیزهایی دارید؟ غذایتان چه جور است؟ گوشت میخورید؟ برایش توضیح دادم غذایمان اکثرا برنج است، برنج سفید همراه با خورش یا کباب و یا برنج که با سبزیجات و گوشت میپزیم مثل لوبیاپلو. اما در کشورم گوشت خوک نیست. گفت شنیدهام توی هندوستان گوشت گاو نمیخورند و میگویند مقدس است. برای همین است که شما گوشت خوک نمیخورید؟ گفتم اتفاقا در کشور من میگویند خوک کثیف است و گوشتش آدم را مریض میکند. گفت چقدر همه جای دنیا اعتقادات متفاوت دارند . اینجا اگر گوشت خوک نباشد مردم از گرسنگی تلف میشوند
پرسیدند تا کی در کوچابامبا میمانم. گفتم شب راهی سانتا کروز هستم. خانم پیر پرسید بعد کجا؟ بعد از آن کجا؟ و بعد از آن کجا؟ به صحرای نمک که اشاره کردم نمیشناختند. با خودم فکر کردم، سالار اویونی در تمام دنیا مشهور است و مردم خود این مملکت نمیشناسندش. لئوناردا سفارش کرد در سانتا کروز خیلی مراقب موتورسوارها باش. میآیند ناغافل کیفت را میقاپند. در داخل بازار امن است اما اطراف بازار شلوغ و ناامن است
وقتی با آنها خداحافظی و روبوسی میکردم، توی چشمهایشان غم بود. نمیدانم، شاید چون فکر میکنند من میلیاردر هستم، شاید دلشان میخواست مثل من آزاد بودند و سفر میکردند، شاید هم دلشان میخواست پیششان بمانم
خانم پیر در حال چرت زدن بین سبزیجات!
لئوناردا
ایران را می شناخت ؟؟؟
پاسخحذفخیلی جالب بود ...
دعوت نکردند بروی خانه شان ؟؟؟
پاسخحذفسلام
پاسخحذفچند هفته ايه هر شب قسمتي از چمدانك رو ميخونم.حرف نداره.سفر در امريكاي جنوبي لذت بخشه حتا بطور مجازي.منتظر عكسهاي سالار اويوني هستم (:
اکثرا فکر میکنن عراق، بعد میگم نه، همسایهایم، میگن پس صدام نه، اون یکی!
پاسخحذفدعوت نکردن. خیر.
سلام
پاسخحذفخوبی؟؟ من تازه وبتو پیدا کردم.
من فکر کردم پسری!!!
دختر رفتی آمریکای جنوبی چه کار؟ :D
عکس بیشتر بذار عکسایی که میگیری خیلی قشنگه!! وتوضیح هم بذار لطفا...
بعدش اگه تونستی مسیر سفرت رو هم روی از روی گوگل مپ بذار روی وبلاگ که خواننده ها بدونن الان کجایی. البته با این اینترنت ذغالی ایران که جواب نمیده ولی خوب بازم میشه بازش کرد.
راستی چقذردنیای کوچیکیه ......
سروش: گوگل مپ ایدهی خوبیه ولی خودم دسترسی به اینترنتم محدوده و کار با گوگل مپ رو بلد نیستم. بعد هم توضیح عکسها اغلب توی پستهای قبلیشون هستن اگر حوصلهی خوندن داشته باشین :)
پاسخحذف