سالروز چهل سالگیام نمیتوانست از این متناقضتر باشد. روزی که بدها و خوبها همه با هم جمع شده بودند و سعی داشتند روانم را به ... بدهند.
اطرافیان نزدیکم میدانند، مدتیست که بیتحمل شدهام. انگار یک پریود بد از چند ماه پیش شروع شده و حالا حالاها نمیخواهد تمام شود. از طرفی ماه آگست به تنهایی رکورد دار بیشترین اتفاقات شکنجه دهنده در تمام طول اقامتم در آلمان بود. شاید هم اتفاق ناگوار ابتدای ماه من را به سیاهچالهی تمام انرژیهای بد تبدیل کرده بود. نمیتوانم دقیق بشمارم که با چند نفر در این مدت دعوایم شده باشد. همه چیز دست به دست هم میدهند تا در این زنجیرهی سقوط در سیاهچاله هیچ توقفی واقع نشود. بسیاری از اتفاقات در زمانی افتاد که در برلین اقامت داشتم و اینکه برلین باید ظرف تحمل تمام این سیاهیهای چرک میبود، احساس خوبی ندارم. برلین برای یکماه اقامت من بسیار سرد و غریبه بود. خانهای که در آن مقیم شدم خانهای قدیمی با سقف بلند بود که حتی در گرمترین روزهای تابستان از سرمای درونش نمیشد فرار کرد. از همخانهها، دوست خودم به رومانی رفته بود. یکی دیگر که میشناختم هم به سفر رفته بود. سومی از اتاقش بیرون نمیآمد و ماندن در خانه را بسیار غیر قابل تحملتر میکرد، و آخری، خانم دکتر موفقی بود که اغلب سر کار بود، اگر در خانه بود در حال خرد کردن یا آب گرفتن سبزیجات به عنوان غذای روزانهاش بود و معمولا با دوستان همسطح خودش رفت و آمد میکرد. تنهاییای که در این خانهی سرد تجربه کردم حتی از خانهی آخرم در سنفرنسیسکو هم عمیقتر بود. به سر کار میرفتم، به خانه برمیگشتم، قهوهای میخوردم، در سکوت خانه پشت لپتاپ مینشستم و سعی میکردم برای نوشتن آخرین مقاله تمرکز کنم. اما با همهی اینها، ذهنم بیمار بود و تب داشت. دو هفتهی آخر برلین با اتفاقی همراه شد که روحم را فلج کرد. روزهایی که باید یک روز دربارهشان حرف بزنم، اما نه به این زودی. تنها این را میدانم که وقتی در یکی از این روزهای آخر ماه، به همراه دوستی که به دیدنم آمده بود، در باغهای پتسدام گم شده بودیم، تازه متوجه شدم که چه بلایی بر سر روحم آمده. انگار برای لحظاتی، روحم خودش را از چرک و تعفنی که حبسش کرده بود بیرون کشید و چند قدمی جلوتر از من راه رفت، به عقب برگشتم و آن قالب منجمد را دیدم و به شدت تکان خوردم. به یاد آدمی که مدتهاست گم شده افتادم. رها شدن از آن جرم بسته شده که حتی از جسمم تنگتر است وقت میخواهد. اینطور نیست که بگویم نه، باید حالم خوب شود و بعد خوب شود. این وسط هم اتفاقات دیگری مثل گم شدن شناسنامهام در پست و در نتیجه عدم امکان تجدید پاسپورت ایرانم، یا ناراحتی پوستی عجیبی روی پوست سرم و پیدا نکردن وقت دکتر، یا سر رسیدن یکی از دوستان و انتظارش برای برخورد با آن آدمی که میشناخته، مثل مته سوراخ سوراخم میکردند. امیدم به فرا رسیدن روز پرواز بود، و اینکه به خانواده و کمی آرامش برسم.
شب قبل از اول سپتامبر با اتفاق دیگری همراه شد که با بهت با آن مواجه شدم، و هنوز هم نمیتوانم هضمش کنم. نمیفهمم چرا وقتی به بعضیها میگویی حالت بد است، آن را یک جور عشوهگری یا بهانه تعبیر میکنند. شاید هم آنقدر با اینجور عشوهها و بهانهها مواجه شدهاند که دیگر قدرت تشخیص ندارند، و نمیفهمند آدمی که حتی دیگر خودش نیست یعنی چه. وقتی از بهت عکسالعمل این جریان بیرون آمدم، خندهام گرفت. واقعا از یک جایی آدم رد میکند. دیگر دست خودش نیست. به تمام بدبختیهایش نگاه میکند و مثل دیوانهها میخندد، چون دیگر با شکنجه دادن خودش به جایی نمیرسد. روز اول سپتامبر به بسیاری از کارهای برلین رسیدم، چمدان را بستم، و راه افتادم بروم کتبوس برای تمام کردن کارهای دانشگاه. وقتی آدم در وضعیت نامتعادل روحی قرار داشته باشد، حتی عادیترین اتفاقات، مثل از کار افتادن قطار داخل شهری را از بخت سیاه خودش میبیند. به این شکل، قطار بین شهری را از دست دادم، در حالی که میتوانستم ایستگاه را به خوبی تماشا کنم. راه افتادم تا از مسیر دورتری خودم را به ایستگاه مرکزی برلین برسانم و در آنجا بود که تازه روحیهی مقاله نوشتن پیدا کردم. در واقع مقالهی نوشته شده، که چرت ترین مقالهی تمام زندگیم است، در همین انتظار در ایستگاههای قطار یا در طول مسیر قطار نوشته شد. بودن با سولماز بسیار آرامم کرد، دربارهی موضوعات مقاله صحبت کردیم که خیلی ذهنم را بازتر کرد، اما هنوز هم میگویم نتیجهی مقاله چیز چرتی بوده. روز بعد در دانشگاه از این ساختمان به آن ساختمان، از این اتاق به آن اتاق در سلیان بودم و البته با یکی ازخشنترین برخوردهای یک مقام مسئول آلمانی مواجه شدم، طوری که وقتی از اتاق بیرون آمدم دستهایم میلرزید. اما رفتن به دفتر مسئول امور دانشجویان بینالمللی و راه افتادن کارم توسط یک مسئول بسیار خوش برخورد و مهربان آرامم کرد. خوشحالم که حالت عصبیام باعث تغییر برخورد این خانم نازنین نشد، و در هنگام خداحافظی از او بخاطر رفتارش تشکر کردم. به خانه برگشتم تا چمدان را بردارم، دوستم از رومانی برگشته بود و با دیدنش خیلی خوشحال شدم. هدیههای کوچکی برایم داشت، و من از اینکه مدتیست برای هیچکس هدیه نگرفتهام حس بدی داشتم. شب قبل از پرواز، به خانهی سمیه رفتم تا از آنجا راحتتر خودم را به فرودگاه برسانم. بودن با سمیهی پر انرژی و مثبت، و گرفتن کیک و هدیهی تولد بسیار خاص از او که روی این چیزها خیلی دقیق است، بسیار در بهتر شدن روحیهام تاثیر داشت. صبح راه افتادم به سمت فرودگاه برلین، تا یکی از طولانیترین روزهای عمرم را تجربه کنم، که اتفاقا مصادف با چهلمین سالروز تولدم بود.
در ابتدا با مشکل اضافهبار مواجه شدم، حداکثر بار بیست و سه کیلو بود، و این مقدار برای سفر روی اقیانوس بسیار غیر منصفانهاست. با کم کردن دفترهایم و شکلاتهایی که برای سوغاتی خریده بودم، شش کیلو از وزن چمدان کم شد. دفترها را در کولهام چپاندم و شکلاتها را در کیسهی خرید ریختم و به این شکل، از زیر پرداخت مبالغی چند پول زور خلاص شدم. در سالن انتظار پرواز که بسیار کوچک بود، با یک خانم مسن آلمانی همصحبت شدم، و انگار برلین تازه داشت برایم دلبری میکرد. خانم مهربان، از آن آدمهای بسیار سفر کرده و مطلع و جا افتاده بود و بسیار از مکالمهی کوتاهمان لذت بردم، و او کارت ویزیتش را به من داد که وقتی به برلین برمیگردم دوباره با هم دیدار کنیم. واقعا چه میشد اگر این آدم را چند هفته زودتر پیدا میکردم؟
با تاخیر سوار هواپیما شدیم. بعد از سوار شدن هم کاپیتان اعلام کرد که هواپیما نقص فنی دارد و تا رفع نشدن آن پرواز نخواهیم کرد. همسفر کنار دستی من، جوانی آلمانی و بسیار خوش مشرب بود که داشت به شیکاگو و به دیدن دوست دخترش میرفت. خیلی زود روحیهام را عوض کرد، طوری که مهماندارها فکر میکردند ما همراه هستیم و با ما مثل یک زوج برخورد میکردند. احتمالا نسبت به تمام مسافرهای پرواز نه ساعته، ما در وضع بهتری بودیم چون هر چیزی، از فیلمها و بازیهای احمقانهی هواپیمایی ایر برلین، تا فرم گمرک امریکا، تا غذاهای رژیمیای که جلوی من میگذاشتند و من چند دقیقهای با حیرت تماشایشان میکردم، باعث میشد صدای قهقههی فابیان در هواپیما بپیچد. آخرین چیزی که برایمان تازگی داشت و باعث خندهمان شد اعلام این موضوع بود که هیچ مواد خوراکیای نباید حتی در ساک دستی مسافرها باشد و من مجبور شدم تنها سیبی که در کیف داشتم به سرعت گاز بزنم تا آنرا هدر نداده باشم، و بعد مهماندارها دستمال مرطوب داغ توی دست مسافرها میگذاشنتد که دستهایشان را پاک کنند و ما پیشبینی میکردیم ادارهی امنیت امریکا، دوش آب داغی هم سر راه مسافرها قرار داده باشد تا در هنگام ورود کاملا میکروبزدایی شوند. در آخرین ساعت پرواز، فابیان ساعتش را نشانم داد و گفت فکر میکنی برای پرواز دومت وقت کافی داشته باشی؟ این موضوع که حواس او جمعتر از حواس من بود باعث شد که با دیدن نیم ساعت فرصت برای رسیدن به پرواز بعدی، آنهم با پیشبینی اینکه انجام آیین گمرک آنهم در خاک امریکا چقدر وقتگیر است، به استرس شدید افتادم. بالاخره با تاخیر یکساعت و نیمی، هواپیما در شیکاگو به زمین نشست و من با کولهبار و شکلاتها خودم را به درب خروج رساندم و با دریافت کارت قرمز اکسپرس کانکشن، به طرف محل بازرسی پاسپورت دویدم. در کمال حیرت مرا به دستگاه کامپیوتری هدایت کردند تا بازهم موارد گمرکی را اینبار به شکل الکترونیکی و با گرفتن یک سلفی از چهرهی بسیار مضطرب خودم وارد کنم و یک فیش با همان سلفی احمقانه دریافت کنم. این مرحلهی جدید که در این دو سال نبودنم به پروازهای ورودی شهروندان امریکایی اضافه شده، بیش از قبل عصبیام کرد، طوری که وقتی موقع ارائهی پاسپورت افسر مربوطه یکمرتبه شروع کرد راجع به ایران سئوال پیچ کردن من، منفجر شدم. «آخرین بار کی ایران بودی، چرا رفتی، چقدر ماندی، چه کار میکردی، آلمان چه کار میکنی، دیگر کجاها رفتی»، و دوباره سئوال از ایران، و با لحن عصبی پرسیدم چرا انقدر سئوال میکنی؟ چون راجع به ایران است؟ گفت «چون این شغل من است که از تو سئوال کنم» و چرخهی سئوالات تکرار میشد. گفتم اگر این موضوع خوشحال یا ناراحتت میکند، به اسپانیا و جمهوری چک هم رفتهام، دنبال مهرش نگرد، هر دو در منطقهی شنگن هستد. اصلا من زیاد سفر میکنم. بعد عصبیتر از قبل پرسیدم اگر الان پروازم را از دست بدهم چه کسی مسئول است؟ گفت «آنها برایت یک پرواز دیگر جور میکنند». اینکه آنها چه کسی هستند، خدا میداند. روی فیش با آن عکس احمقانه با ماژیک قرمز حروف جی و ای را نوشت و من با خودم گفتم کارم تمام است. پاسپورت را مهر زد و طبعا هیچ خوشآمدی هم به من نگفت. به طرف محل تحویل بار رفتم و خوشبختانه چمدانم خیلی دیر نیامد. روی چرخ گذاشتمش و از خانم سیاهپوستی سئوال کردم که برای پروازهای غیر مستقیم باید به کجا بروم. به طرفی اشاره کرد که دو خروجی داشت. به خروجی اول رسیدم و پرسیدم باید از اینجا برای پرواز ترنسفر عبور کرد؟ افسر اول با لحن تحکمآمیز دستش را جلو گرفت گفت برو عقب، من دارم با این شخص صحبت میکنم، افسر دوم هم شخصی پشت سر مرا صدا زد تا به کار او برسد. من حیرت زده کارت قرمز را بالا گرفتم که بابا! پروازم رفت! و افسر اول با پررویی گفت آن کارت هیچ کاری برایت نمیکند. به طرز احمقانهای مرا معطل نگه داشته بود و بعد با او بحثم شد که من تنها یک سئوال از تو کردم و تو میتوانستی با یک بله یا خیر جواب بدهی که بدانم باید اینجا بایستم یا بروم خروجی دوم، و البته او هم زیر بار نمیرفت و حتی حالا هم جواب مرا نمیداد. بالاخره فیش با نوشتهی ماژیک قرمز رنگ را گرفت و در مدتی که با مکث به حروف جی ای نگاه میکرد من آماده بودم که اتفاق جدیدی بیفتد. اتفاقی نیفتاد و او بالاخره اجازهی عبور داد. چمدان را به کارگران حاضر در قسمت تحویل دادم و آنها با حوصله برایم توضیح دادند که تازه باید به طبقهی بالا بروم و قطار داخل فرودگاه را سوار شوم تا به ترمینال سه بروم. کاملا از رسیدن به پرواز دوم ناامید شده بودم اما همچنان میدویدم، و از طرفی نگران بودم که اگر کیسهی شکلاتها همینجا پاره شود چه خاکی به سرم بریزم. قطار حرکت کرده بود و من از اینکه دیر رسیدم در دلم فحش دادم. خانم سیاهپوست مسئول پرسید به کدام ترمینال میروی؟ گفتم سه. با مهربانی لبخند زد و گفت این قطار تو نبود. دارد میآید. آرام بودنش به شدت آرامم کرد. واقعا اصطلاح آب روی آتش را برای همین موقع ساختهاند. سعی کردم تمدد اعصاب کنم و خودم را آرام کنم. که به جهنم. اگر پرواز رفته باشد تقصیر من نیست. از طرفی روی سیمکارت آلمانیام مبلغ خیلی کمی داشتم و شرکت مزبور اعلام کرده بود هزینهی تماس تلفنی در خاک امریکا، هر دقیقه یک یورو و شصت و پنج سنت میشود. پس باید اعتبار ناچیز را نگه میداشتم تا در صورت از دست دادن پرواز، به برادرم خبر بدهم که تا سنفرنسیسکو نیاید. یکبار دیگر باید از چک-این رد میشدم. آنهم چک-این به سبک امریکایی، که تا کفشها را هم باید در آورد، و بعد در استوانهای به حالت اسارت ایستاد تا از دور تا دور بدن عکس اشعهی ایکس بگیرند، و بعد آنطرف با سئوالات بیشمار مامور مواجه شد که این جعبه تویش چیست، آن یکی چیست، آن یکی چیست. درب خروجی پرواز دقیقا در انتهای یک راهروی طولانی بود که هر چه میرفتم به انتهایش نمیرسیدم. با رسیدن به گیت خالی به درب نگاه کردم که هنوز باز بود. بلیطم را نشان دادم و خانم کارمند گفت نگران نباش. به موقع رسیدی. نفس راحتی کشیدم و به طرف هواپیما رفتم و بالاخره جایم را پیدا کردم. آخرین اعتبار را استفاده کردم که خبر بدهم دارم از شیکاگو راه میافتم و به محض دریافت پیامک مبنی بر تمام شدن اعتبار، کاپیتان اعلام کرد که هواپیما نقص فنی دارد و الان پرواز نمیکنیم. چه کاری جز خندیدن میتوانستم بکنم؟ روی صندلی کنار دستیام دختری در خواب بود، و کارت شناساییاش و وسایلش ولو شده بود. برایش جمع کردم و روی کیفش گذاشتم و در انتظار پرواز، شروع به خواندن کتاب عقاید یک دلقک کردم. کاپیتان جزییات نقص فنی را شرح داد «روی بال سمت راست یک قسمتی دارد که شش تا پیچ میخورد و الان دوتا از این پیچها گم شده و تعمیرکارها رفتهاند نمونهاش را پیدا کنند!» با خودم فکر میکردم آیا اینها واقعیست؟ آیا این روز واقعا دارد اتفاق میافتد؟ خب مسلما همهی اینها کافی نبود چون دختر بغل دستی در همان حالت خواب یکمرتبه روی صندلی کناری ولو شد، به شکلی که معمولا آدم در چند لحظه متوجه میشود و از خواب میپرد، اما او از خواب نپرید که نپرید. نگاهش کردم ببینم نفس میکشد؟ بعد سعی کردم بیدارش کنم. تکانی خورد. خب. کمی دیگر کتاب خواندم. کاپیتان بازهم دربارهی منحصر به فرد بودن پیچهای مزبور توضیح داد. من به دختر نگاه میکردم. بالاخره زمانی که کاپیتان با مسرت اعلام کرد پیچ ها نصب شده و حالا برای پرواز آمادهایم، سعی کردم دختر را بیدار کنم تا کمربند ایمنیاش را ببندد. دختر در بستن کمربند موفق نبود و بازهم به همان شکل به خواب رفت و من تاخیر را جایز ندیدم. مهماندار را صدا زدم و جریان را برایش توضیح دادم. مهماندار دختر را صدا زد، سعی کردیم کمربندش را برایش ببندیم، مهماندار به سراغ همکارهایش رفت، همکارها دانه دانه پیش ما آمدند تا دختر را بیدار کنند، یکیشان که وارد تر بود از دختر سئوال میکرد که میدانی اسمت چیست؟ میدانی داری به کجا میروی؟ همراه داری؟ دختر گفت که قرص خواب خورده و حالش خوب است، اما هیچکدام ما فکر نمیکردیم که حالش خوب باشد. مهماندار گفت میخواهی پیاده بشوی؟ این پرواز خیلی گرانیست و فرود اضطراری خیلی مشکل ایجاد خواهد کرد. دختر میگفت تنهایم بگذارید من حالم خوب است، بعد در هر حالتی که نشسته بود به خواب فرو میرفت. مهماندار از من پرسید میشود حواست به او باشد؟ هر تغییری ایجاد شد این دکمه را بزن و ما را خبر کن. کاپیتان بالاخره اعلام کرد که مهماندارها بنشینند تا بپریم.
این چهار ساعت طولانی، عقاید یک دلقک میخواندم، و هر چند دقیقه به دختر بینوا نگاه میکردم ببینم نفس میکشد یا نه. مونیتورهای هواپیما فیلم تخیلی سوپرقهرمانی نشان میداد و ملت نشسته در هواپیما همه در حال خوردن بودند. به اتفاقات فرودگاه شیکاگو فکر میکردم و اینکه فکر نمیکنم مسئلهی علامت نوشته شده روی کارتم عاقبت خوشی داشته باشد. فکر میکردم که چقدر این توهم بزرگ که در امریکاست، بیزارم میکند و چقدر دلم برای این سرزمین تنگ نشده.
در این دوازده ساعتی که به خانواده رسیدهام، هر لحظه که با آنها بودم خوب بوده و هر لحظه که تنها بودم، ابرهای سیاه آمدهاند تا روی ذهنم بنشینند. ساعت یازده شب خوابیدم. سه صبح بیدار شدم. در اتاق پریز برق پیدا نکردم. برای اینکه کسی را بیدار نکنم به دستشویی آمدم و نشستم تا این روز را بنویسم و برای خودم تجزیه و تحلیلش کنم. واقعا نیاز دارم که این روزها تنها نباشم. مادرم، برادرم، همیشه یکی باشد که با من حرف بزند و ذهنم را به کار بگیرد.
امیدوارم خروج از سیاهچاله آغاز شده باشد.
عزیز دلم...
پاسخحذفخودتم خوب میدونی که تموم شد. خوشحالم که رسیدی به حریم امنت. چشمت روشن.
امیدوارم همه ی غصه ها و اتفاقات بد رو با اولین خواب عمیق زیر سقف خونه پدری به باد بسپری...
تولدتان مبارک
پاسخحذفای ول! تو روز به این سختی رو شجاعانه به پایان رسوندی :)
پاسخحذفخسته نباشی
تولدت هم مبارک
فرا جان .. این متنت خیلی حرف دل من بود، خیلی وقته که این حالتو دارم و دلم میخواست ازش بنویسم بی آنکه نوشتم غمگین و دلگیر کننده بشه اما نتونستم، تا اومدم و دیدم تو به خوبی نوشتی و دیدم که تنها نیستم ... حس خیلی بدی میگیرم وقتی اینهمه عصبی، بی حوصله و کم طاقتم آلأ الخصوص با عزیزانم .. کاش نزدیک بودیم و فرصتی میشد که با تو گپی بزنم .... خوش حالم که حالا به آرامش رسیدی در کنار خانواده .. شاد باشی ..
پاسخحذفسلام من کتاب سمفونی مردگان را اینجا (در قسمت کتابهایی که اینروزا میخونم) دیدم و فکر کردم که حتما کتاب خوبیه که شما می خونید.من این کتاب رو تهیه کردم و خوندم ولی متوجه خیلی چیزا نشدم و فکر میکنم بیشتر هذیان گویی نویسنده بود ممنون میشم که یکم درباره کتاب توضیح بدین(1.ایدین چرا زنش رو ترک کرده بود؟.2.سورملینا مرده بود؟.3.اخر داستان اورهان خودش مرد یا ایدین رو کشت؟؟؟؟؟؟
پاسخحذفواقعا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
حذفسلام
حذفبهتر بود جواب سوالاتم رو کوتاه می دادین تا بفهم اخرش بلاخره چی شد.چون من این کتاب رو انداختمش دور
نویسنده سعی کرده بود خلاقیت به خرج بده.هرفصلی رو از زبان یک شخصیت بازگو کنه.زمان حال و اینده رو جا به جا کنه تا یک جور نو اوری کنه که در این کار موفق نبوده و اصلا خودش هم نفهمیده که چی می نویسه و هذیان گویی کرده
کتاب عقاید یک دلقک رو هم من قبلا خوندم(چون همه می گفتند شاهکاره) ولی اونهم چندان جالب نبودو فقط زندگی فلاکت بار و احمقانه یک دلقک که لیاقت دلقک بودن رو هم نداشت
دوست عزيز،
حذفاول اينكه هيچ دليلى نداره همه ى خواننده ها از يه كتاب خوششون بياد، اين به نظر من كاملا سليقه ايه و اتفاقا اين مطلب كه شما از اين كتابها خوشتون نيومده ميتونه نشانه ى خوبى باشه. شما كه غذا و نوشيدنى تون رو باب طبع و سليقه مردم انتخاب نمى كنين؟ خب فكر كنيد اينم مثل يه غذاى تازه مد شده ست و به مذاق شما خوش نمياد.
دوما من نميفهمم چرا از من سئوال مى كنين كه داستان كتاب چى شد؟ خيلى نويسنده ها گنگ تر از اين مى نويسن و ميخوان ذهن خواننده شون رو ورزش بدن. وقتى شما يه فيلم مى بينين كه پايان مبهمى داره، آيا به سراغ بقيه بيننده ها مى رين كه اونها براتون پايان بسازن؟
سوم اينكه نهايتا اگر ميخواين با كسى در مورد داستان تبادل نظر كنين وبسايتها و فرومهاى مختلفى براى اين كار وجود داره چرا بايد بياين و اين مطلب رو زير پستى بگذاريد كه خودش گواه نامتعادل بودن وضعيت روحى من در اين روزهاست؟ چرا فكر مى كنين من الان بايد داستان معروفى رو از حفظ باشم و براتون شرح بدم؟ شايد آلام روحى من باعث ميشه الان شخصيت ماليخوليايى دلقك و ذهن بيمار نويسنده من رو تسكين بدهشرايطى كه ممكنه شما ازش خيلى دور باشيد. يا شايد شما بر اساس شخصيت و سليقه تون راههاى ديگرى براى خلاصى از اون وضعيت داشته باشيد.
سلام. لطفن تبريک ديرهنگامم رو بپذيريد. تولدتون مبارک...
پاسخحذفگاهی پيش میآد که کارها يکی پس از ديگری در هم میپيچند. خوشحالم که اون روز هم گذشت.
شايد گفتنش بيرحمانه بهنظر برسه، اما از خواندن اين متن، بهرغم سختیها و تلخی نسبی اون روز، لذت بردم. توصيف شرايط بسيار ملموس بود.
اميدوارم هميشه سالم و شاد باشيد.
ba in chizi ke neveshti khoshhalam ke residi khune.....tavalodet ham mobarak
پاسخحذفاوه. چه لحظههای سخت و اذیتکنندهای بوده :(
پاسخحذفچه تولد خاطرهانگیزی رو کائنات براتون رقم زد...
خوبه که آخرش به خونه و خانواده ختم شد و یه آرامش نسبیای فراهم شد. با یه عالمه تأخیر، تبریک میگم تولدتون رو.