انتظار مرحله سوم را به اين شكل نداشتم. ايستگاهى كه پياده شدم ظاهرا در شهر بود اما به وسط بيابان بيشتر شباهت داشت. در ساعت هشت و نيم شب هيچكس در خيابان نبود. بايد تعداد زيادى پله را بالا ميرفتم تا به خيابان برسم، و به جايى كه تابلوى كانكشن بود اما هيچ فلشى نداشت. راستش را بگويم كمى ترس برم داشت. در پياده روى تاريك و باريكى راه افتادم تا به ايستگاه قطار محلى برسم. ايستگاه وسط بلوار بسيار خلوتى بود و از اينكه هيچكس آن اطراف ديده نميشد نگران بودم. از دستگاه بليط خريدم و دنبال برنامه زمانبندى گشتم. مرد بى خانمانى هم معلوم نبود از كجا ظاهر شده بود آمد جلو و شروع كرد به حرف زدن اما هيچ كلمه اى از حرفهايش مفهوم نبود. تنها خدا خدا مى كردم قطار كه خيلى خلاصه نوشته شده بود بين هر بيست تا سى دقيقه مى آيد در راه باشد و هر چه زودتر از راه برسد. آقاى بى خانمان از كنارم عبور كرد و به سمت انتهاى سكو رفت. يك بار ديگر كه نگاه كردم ديدم روى ريل است! اى بابا! قبل از اينكه به چيزى فكر كنم آمد لبه ى سكو نشست و غلت زد و بعد روى سكو از جا بلند شد. حتما رفته بود بطرى پلاستيكى يا چيز ديگرى كه افتاده بود بردارد. حداقل خوشحال بودم كه قطار نيامد چون نمى دانستم عكس العملم چه خواهد بود.
حالا علاوه بر اينها، خنكى هوا هم اضافه شده بود و من بر حسب هواى گرم ساكرامنتو لباس تابستانه پوشيده بودم. آخ بالاخره قطار آمد. قطار كوچك دو واگنه، با مسافرهايى درب و داغان.
نميخواهم اينها را ببينم. نه. منظورم اين نيست كه مثل بقيه اتومبيل سوار بشوم و آدمهاى آسمان جل توى خيابان و قطار را نبينم. نميخواهم در كشورى كه اينقدر ادعا مى كند، اين وضعيت وجود داشته باشد. نمى خواهم پريشانى و فقر وجود داشته باشد. نمى خواهم مرد بى خانمانى وجود داشته باشد كه وقتى حرف مى زند رويم را آنطرف كنم. نمى خواهم تنها خودم و زندگى خودم را جدا كنم. پريشانى و گم گشتگى اين آدمها آزارم مى دهد، و هيچ كارى جز گذشتن از كنارشان برايم مقدور نيست، در خيابانى كه هيچكس در آن قدم نمى زند.
حالا علاوه بر اينها، خنكى هوا هم اضافه شده بود و من بر حسب هواى گرم ساكرامنتو لباس تابستانه پوشيده بودم. آخ بالاخره قطار آمد. قطار كوچك دو واگنه، با مسافرهايى درب و داغان.
نميخواهم اينها را ببينم. نه. منظورم اين نيست كه مثل بقيه اتومبيل سوار بشوم و آدمهاى آسمان جل توى خيابان و قطار را نبينم. نميخواهم در كشورى كه اينقدر ادعا مى كند، اين وضعيت وجود داشته باشد. نمى خواهم پريشانى و فقر وجود داشته باشد. نمى خواهم مرد بى خانمانى وجود داشته باشد كه وقتى حرف مى زند رويم را آنطرف كنم. نمى خواهم تنها خودم و زندگى خودم را جدا كنم. پريشانى و گم گشتگى اين آدمها آزارم مى دهد، و هيچ كارى جز گذشتن از كنارشان برايم مقدور نيست، در خيابانى كه هيچكس در آن قدم نمى زند.
سلام فرشته جان سفرت بی خطر کاش از این لحظاتتون عکسی هم میذاشتید. حالا بگو تو هم تو این هیروویری وقت گیر آوردی؟ هر چند نوشته ها به قدر کافی خودشون تصویرسازی می کنند.راستی فرشته خانم عکس پله ها روی وبلاگتون منو یاد ضمیر ناخودآگاه انسان میندازه خیلی زیباست و بامعنی. ممنون ازتون
پاسخحذفمریم خانم. عکسهای این منطقه همه زیبا خواهند بود. به شما قول میدم. چون ساختمونها و حتی درختهای اینجا به طرز اغراق شدهای منظم و روی حساب هستن. علاوه بر اون مدتیه که دوربین ندارم و تنها با تلفن همراه عکس میگیرم که اغلب کیفیت لازم برای گذاشتن در وبلاگ رو ندارند.
حذفبا اینجال گذاشتن عکس از این منطقه توی برنامهم هست.
موید باشید.
جمع کن بینیم بابا...
پاسخحذف:))
حذف