ویدئویی از برنامهی امشب در خانه هنر محلی
میگویند عنصر وجودیام باد است، طالعبینها نمیگویند، آدمهایی که مرا میشناسند میگویند. نمیدانم این خاصیت است یا ضعف، که نمیتوانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر میکنم و از رقص قاصدک در باد مینویسم.
۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه
۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه
نگاهی دوباره به سنفرنسیسکو
سنفرنسیسکو برایم دلبری میکند. دیروز که در اتومبیل و در جادهی دویست و هشتاد به سمت شهر میراندیم، منظرههای زیبای تپههای زرد رنگ و درختهای بوته مانند و مه سحرآمیزی که کمکم روی شهر را میپوشاند، به یادم آورد که این منطقه چقدر زیباست.
امروز در محلهی میشن قدم زدیم، به فروشگاه کوبایی که دعا وطلسم میفروخت سر زدیم و در تاکریایی که انگار از خود مکزیک کنده شده و آمده بود اینجا تاکو خوردیم. اینها چیزهایی بودند که نه تنها از این شهر، بلکه از امریکای لاتین دلم برایشان تنگ شده بود.امروز با خودم فکر کردم که سن فرنسیسکو بسیار جذاب است. خانهی هنرمندان محلیای که امروز به آن پا گذاشتم، و برنامههای متنوعی که در آن اجرا میشود، سینمای قدیمیای که امروز فیلمی مستند در آن دیدیم، فستیوال فیلمهای ایرانی که در آخر هفته در جریان است، همهی اینها جزو جذابیتهای شهر است. این تنوع جمعیتی و اتفاقات بسیاری که در هر روز میافتد، همه جذاب هستند. سن فرنسیسکو امروز با هوای خوب، خیابانهای زیبا و کافههای وسوسه انگیزش برایم دلبری میکرد، اما خوب میداند که برایم جای زندگی نیست.
از دو سال گذشته قیمتها در شهر به شکل غریبی صعود کردهاند. کرایهی چهار هزار و پانصد دلار در ماه برای یک آپارتمان یک خوابه یعنی چه؟ یا کرایهی ده هزار و پانصد دلاری برای آپارتمان دو خوابه؟ دوستم داشت توضیح میداد که میخواست خانهی خودش را به اجاره موقت برساند و وبسایتی که در آن اقدام کرده بود، قیمت او را قبول نمیکرد و قیمت پیشنهادی وبسایت سه برابر قیمتی بود که او در واقع میپرداخت. بله، قوانین حمایت از مستاجر اجازهی بالا رفتن اجارهها را نمیدهد، به شرطی که مدتها در این خانهها ساکن بوده باشید. اگر امروز میخواهید خانه اجاره کنید باید از همان وبسایتها با قیمتهای سه برابر انتخاب کنید.
در این چند سال گذشته شکل شهر تغییر کرده. آدمهایش هم عوض شدهاند. دوست دیگرم میگفت دقت نکردی چقدر هندی و عرب زیاد شده و چقدر آسیاییها کم شدهاند؟ کمپانیهای تک و فنآوریهای جدید الکترونیکی و نرم افزاری اینجا را منفجر کردهاند، هندیها جمعیت بزرگی از کارمندان اینگونه صنایع را تشکیل میدهند، عربها هم تنها کسانی هستند که پول دارند و به راحتی پول خرج میکنند و هیچ شکایتی از قیمت بالا ندارند. بخشهای لاتین نشین به سرعت با جمعیت سفید پوست اشغال میشود. قیمت آپارتمانهای فروشی را که برایم گفتند، باور نمیکردم. واقعا این شهر اینقدر ارزش دارد؟
امروز در یک جلسهی محلی دربارهی آیندهی خیابان بیست و چهارم شرکت کردم. مردم محلی و اعضای سازمانهای مددکاران اجتماعی، جمع شده بودند تا صحبت کنند که چطور میشود موج ناگهانی سرمایهدارها را کنترل کرد. سرمایه دارهایی که دارند به هر شکل اهالی لاتین این منطقه را بیرون میکنند. توسعه تنها اتفاقی نیست که دارد میافتد، فرهنگ خیابانی سنفرنسیسکو در خطر نابودیست. ساکنین جدید، منطقه را به میل خود عوض میکنند. آنها از اتفاق افتادن کارناوال در محلهشان آنهم سالی یکبار شاکی هستند، دستور میدهند نقاشیهای خیابانی را با رنگ بپوشانند، رستورانهای زنجیرهای را به محیطهای محلی و فقیر نشین میکشانند و کاسبی رستورانهای کوچک را از بین میبرند. در واقع تمام چیزهایی که شهر به آنها مینازید دارد کم کم از دست میرود.
یکی از کسانی که با او صحبت کردیم یک فیلمساز بود که فیلمی نیمه مستند از اتفاقات دهه هفتاد میلادی ولی در زمان حال ساخته بود. او بود که برایمان گفت آتشسوزیهایی در مناطق مختلف اتفاق میافتند، مستاجرها، لاتینها، از خانهها آواره میشوند، خانهها باز سازی میشود، و حالا خانهها به شکل مجموعه فروخته میشوند، مستاجرهای قدیمی نمیتوانند از پس قیمتهای نجومی بر بیایند، نسل جدید سفیدپوستها، و کارکنان کمپانیهای تک جای آنها را میگیرند. بافت اجتماعی شهر دارد به سرعت عوض میشود. دیدن اینکه مردم در جلسات جدی شرکت میکنند، بحث میکنند و برای شهرشان و فرهنگ متنوع شهرشان دل میسوزانند مرا بسیار خوشحال میکند. اما وقتی پیشنهاد میدهند که از طریق سوشال مدیا فعالیت کنند، اطلاع رسانی کنند، فرهنگ شهر را بشناسانند، تکان میخورم. این آدمها آنقدر سرشان در آیپد و آیفون فرو رفته که اطراف را خوب نمیبینند. اینها نسل آدمهایی هستند که شکل زندگیشان به کلی دگرگون شده. نمیتوانم قضاوت کنم که آیا کاملا در اشتباهند یا نه، اما میدانم که بودن در این محیط زجرم میدهد.
تغییرات سنفرنسیسکو برایم قابل مشاهده هستند، آنهم تنها بعد از دو سال. نمیدانم دو سال دیگر که به این شهر سر بزنم، بافت اجتماعی آن چگونه باشد، اما میتوانم مصنوعی بودن آنرا بو بکشم. مردم سنفرنسیسکو صمیمیاند، اما عمیق نیستند. به نظرم آمد که خوشگذرانی چه اصل مهم و اساسیای در این شهر است. همه سعی میکنند خوش باشند. اینها که ایراد ندارد. دارد؟ پس چرا دل من چرکین است؟
سن فرنسیسکو شهر زیبا و دلفریبیست. با اینحال، خوشحالم که اینجا نیستم.
طلسم و دعا و هر چه بخواهید اینجا هست. |
خدای نگهدارندهی جادهها، یک خدای کودک است. اسباب بازی دوست دارد. برایش شمع، قهوه، یک لیوان آب و یک لیوان رام میگذارند تا مسافرها را حفظ کند. |
فکر نمیکردم دلم برای دیدنش تنگ شده باشد |
به روز مردگان نزدیک میشویم. |
دو سال پیش اینجا یک سینمای قدیمی بود. خیابان میشن به سرعت تغییر شکل داده. |
تاکوهای اصیل مکزیکی و امریکایی نشده. |
شرکت در جلسه محلی دربارهی فرهنگ منطقه تجربهی بسیار خوبی بود. |
آنها که دوستشان دارم.
یکی از خوشبختیهایم آدمها هستند. تعداد انگشت شماری آدم در زندگیام هستند که جادوگرند. لمسشان، حرفشان، نفسشان از این رو به آن رو میکندم. و امروز با یکی از عزیزترینهایشان هستم. و خوشبختم.
۱۳۹۳ مهر ۱, سهشنبه
م. آمده امریکا. میپرسم خوش میگذرد؟ میگوید دیگر آدم چارهای ندارد، اینجا واجب است خوش بگذراند.
میپرسد تو کی با این امریکا خوب میشوی؟ میگویم هیچوقت.
شاید علت از آب و هوای کالیفرنیا باشد که زیادی خوب است. من از آن آدمهای متحجری هستم که میگویند سختی آدم را میسازد.
اما نه آنقدر که ریشهی آدم را بزند...
مدتهاست حرف نزدهام. چگونه حرف زدن از یادم رفته. مدتهاست حرفها را ریختهام توی خودم. انباشته شده. تهنشین شده. رسوب کرده. دیگر از هم قابل تشخیص نیست. تعجبی ندارد که حرفهایم را نفهمید. حرفهایم، با خودم هم غریبهاند.اما نه آنقدر که ریشهی آدم را بزند...
دنبال کسی میگردم که جواب سئوالهای خودش را پیدا کرده باشد. شاید یک شمن در افریقا، شاید یک مرتاض در هند، یا یک درویش در ایران. درد من را مدرنیسم تسکین نمیدهد. درد من را تکنولوژی تشخیص نمیدهد.
درد من كشته شمشير بلا میداند...
روز میشمارم.
درد من كشته شمشير بلا میداند...
روز میشمارم.
به نقل از خبرگزاری مهر:
«دانشکده علوم گردشگری دانشگاه علم و فرهنگ با مشارکت انجمن علمی گردشگری ایران و مرکز گردشگری علمی فرهنگی دانشجویان ایران، آیین بازگشایی چهارمین مدرسه پاییزی با موضوع «گردشگری و توسعه جوامع» را بر اساس شعار امسال روز جهانی گردشگری در روز پنجم مهر برگزار میکند.
چهار کارگاه آموزشی با موضوعاتی چون آشنایی با جاذبههای گردشگری، حقوق گردشگری، اخلاق گردشگری و نقش جوامع در توسعه گردشگری از روز یکشنبه، ششم مهر تا چهارشنبه نهم مهر در مدرسه پاییزی برگزار میشود.
آیین گشایش این مدرسه روز شنبه، پنجم مهرماه از ساعت 15 تا 17 است که برای شرکت در این کارگاههای آموزشی، از متقاضیان در روز افتتاحیه ثبت نام میشود.»
یک تقاضا: اگر کسی کارگاه نقش جوامع در توسعه گردشگری را رفت میتواند خلاصهاش را برایم بفرستد؟ متشکرم.
۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه
انتظار مرحله سوم را به اين شكل نداشتم. ايستگاهى كه پياده شدم ظاهرا در شهر بود اما به وسط بيابان بيشتر شباهت داشت. در ساعت هشت و نيم شب هيچكس در خيابان نبود. بايد تعداد زيادى پله را بالا ميرفتم تا به خيابان برسم، و به جايى كه تابلوى كانكشن بود اما هيچ فلشى نداشت. راستش را بگويم كمى ترس برم داشت. در پياده روى تاريك و باريكى راه افتادم تا به ايستگاه قطار محلى برسم. ايستگاه وسط بلوار بسيار خلوتى بود و از اينكه هيچكس آن اطراف ديده نميشد نگران بودم. از دستگاه بليط خريدم و دنبال برنامه زمانبندى گشتم. مرد بى خانمانى هم معلوم نبود از كجا ظاهر شده بود آمد جلو و شروع كرد به حرف زدن اما هيچ كلمه اى از حرفهايش مفهوم نبود. تنها خدا خدا مى كردم قطار كه خيلى خلاصه نوشته شده بود بين هر بيست تا سى دقيقه مى آيد در راه باشد و هر چه زودتر از راه برسد. آقاى بى خانمان از كنارم عبور كرد و به سمت انتهاى سكو رفت. يك بار ديگر كه نگاه كردم ديدم روى ريل است! اى بابا! قبل از اينكه به چيزى فكر كنم آمد لبه ى سكو نشست و غلت زد و بعد روى سكو از جا بلند شد. حتما رفته بود بطرى پلاستيكى يا چيز ديگرى كه افتاده بود بردارد. حداقل خوشحال بودم كه قطار نيامد چون نمى دانستم عكس العملم چه خواهد بود.
حالا علاوه بر اينها، خنكى هوا هم اضافه شده بود و من بر حسب هواى گرم ساكرامنتو لباس تابستانه پوشيده بودم. آخ بالاخره قطار آمد. قطار كوچك دو واگنه، با مسافرهايى درب و داغان.
نميخواهم اينها را ببينم. نه. منظورم اين نيست كه مثل بقيه اتومبيل سوار بشوم و آدمهاى آسمان جل توى خيابان و قطار را نبينم. نميخواهم در كشورى كه اينقدر ادعا مى كند، اين وضعيت وجود داشته باشد. نمى خواهم پريشانى و فقر وجود داشته باشد. نمى خواهم مرد بى خانمانى وجود داشته باشد كه وقتى حرف مى زند رويم را آنطرف كنم. نمى خواهم تنها خودم و زندگى خودم را جدا كنم. پريشانى و گم گشتگى اين آدمها آزارم مى دهد، و هيچ كارى جز گذشتن از كنارشان برايم مقدور نيست، در خيابانى كه هيچكس در آن قدم نمى زند.
حالا علاوه بر اينها، خنكى هوا هم اضافه شده بود و من بر حسب هواى گرم ساكرامنتو لباس تابستانه پوشيده بودم. آخ بالاخره قطار آمد. قطار كوچك دو واگنه، با مسافرهايى درب و داغان.
نميخواهم اينها را ببينم. نه. منظورم اين نيست كه مثل بقيه اتومبيل سوار بشوم و آدمهاى آسمان جل توى خيابان و قطار را نبينم. نميخواهم در كشورى كه اينقدر ادعا مى كند، اين وضعيت وجود داشته باشد. نمى خواهم پريشانى و فقر وجود داشته باشد. نمى خواهم مرد بى خانمانى وجود داشته باشد كه وقتى حرف مى زند رويم را آنطرف كنم. نمى خواهم تنها خودم و زندگى خودم را جدا كنم. پريشانى و گم گشتگى اين آدمها آزارم مى دهد، و هيچ كارى جز گذشتن از كنارشان برايم مقدور نيست، در خيابانى كه هيچكس در آن قدم نمى زند.
مرحله اول كمى اكشن داشت. اگر مطمئن نيستيد كجای این مملکت آدمهاى درب و داغان و آسمان جل ببينيد، حتما قطارهاى محلى ساكرامنتو را امتحان كنيد. مطمئن باشيد كه با يكبار سفر آنقدر به زندگى و شرايط خودتان راضى خواهيد شد كه ديگر چشمتان دنبال زرق و برق دنياى امريكايى نرود. حالا همين آدمهاى بدبخت امروز توسط مامورين قطار بازخواست شدند كه چرا بدون بليط سوار شده اند يكى شان هم كه خيلى فيلم بود، خودش را به فراموشى زد و حتى گفت نميداند كيست و به كجا ميرود. دوتا نوجوان سياهپوست بسيار خوش قيافه با مامور شوخى كردند و نرمش كردند تا بگذارد آقاى فراموشى برود پى كارش. راننده ى قطار هم بايد سر هر ايستگاه از جايگاهش بيرون مى آمد تا پل جا بجا كردن صندلى چرخ دار را بین قطار و سکو قرار بدهد و یک جورهایی با کارش تفریح میکرد. اگر کمی سرحالتر بود احتمالا در حین کار میرقصید. خانم مسافری هم جلوی من نشسته بود و با صدای بلند با تلفن صحبت میکرد. نوجوانها که قبلا حرفشان را زده بودم به موسیقی رپ گوش میدادند و در خارج از قطار، زندگی در آفتاب داغ منجمد بود.
در خیابانهای مرکزی ساکرامنتو پرنده در خیابانها پر نمیزد. خیلی نگاه کردم شاید در خیابانهای دانتاون چشمم به جمعیت بخورد، اما خبری نبود که نبود. پدری دیدم که با پسر شش هفت سالهاش آمدهبود دوچرخه سواری و یک آقای دیگر که در حین نوشیدن قهوه، به موبایلش نگاه میکرد. به جز اینها زن و مرد سیاهپوستی در نزدیکی ایستگاه پایانی داشتند دعوا میکردند و فحش میدادند.
ایستگاه قطار ساکرامنتو نسبت به دو سال پیش تغییر چندانی نکرده بود. البته ساختمان ایستگاه در دست تعمیر بود و چیزی که توجهم را جلب کرد، لولههای پلاستیکی محافظ بود که دور پایههای سکوهای تعمیر پیچیده بودند، تا کسی عمدا یا سهوا خودش را زخمی نکند. چیزی که فراموش کرده بودم دربارهی امریکا بگویم اینست که در این مملکت خیلی باید تلاش کنید به خودتان صدمه بزنید، چون بخاطر ترس از شکایات و جریمههای بسیار سنگین، همهی نکات ایمنی به دقت رعایت میشوند.
آقای بلیط فروش بسیار مودب بود و با همان لحن اتو کشیدهاش گفت باید نیم ساعت برای رسیدن قطار دوم صبر کنم. روی نیمکتهای چوبی ایستگاه نشستم و منتظر شدم.
قطار منطقهی خلیج سن فرنسیسکو، قطار دو طبقه و آهستهایست که از میان مزارع عبور میکند و به سمت سنحوزه میرود. این سنحوزه، در واقع سن خوسه است، اگر بخواهیم در زبان اصلی به کارش ببریم، اما توی دهان امریکاییها نمیچرخد و شیکترش میکنند میگویند سن حوزه. رانندهی این قطار خیلی از تصادف با اتومبیل میترسد، چون دستش روی بوق قطار است و دائم دارد بوق میزند که اتومبیلها عقب بایستند و از جادهها که حفاظ ندارند عبور نکنند.
مزرعههای منطقه بعد از برداشت محصول شبیه چمنزار شدهاند. آنهم چمن آفتابسوختهی زرد و خشک. گهگاهی میشود گاوها و گوسالهها را در حال چریدن در مزرعهای دید. آن دورها، کوه به چشم میخورد، کوههای سفید و کم ارتفاعی که درهی نپا و سونوما را در خود جای دادهاند. هر نیم ساعت به شهری میرسیم. شهری بیشکل، شبیه به شهر قبلی، شبیه به شهر بعدی.
برای دومین روز متوالی سرم درد میکند.
در خیابانهای مرکزی ساکرامنتو پرنده در خیابانها پر نمیزد. خیلی نگاه کردم شاید در خیابانهای دانتاون چشمم به جمعیت بخورد، اما خبری نبود که نبود. پدری دیدم که با پسر شش هفت سالهاش آمدهبود دوچرخه سواری و یک آقای دیگر که در حین نوشیدن قهوه، به موبایلش نگاه میکرد. به جز اینها زن و مرد سیاهپوستی در نزدیکی ایستگاه پایانی داشتند دعوا میکردند و فحش میدادند.
ایستگاه قطار ساکرامنتو نسبت به دو سال پیش تغییر چندانی نکرده بود. البته ساختمان ایستگاه در دست تعمیر بود و چیزی که توجهم را جلب کرد، لولههای پلاستیکی محافظ بود که دور پایههای سکوهای تعمیر پیچیده بودند، تا کسی عمدا یا سهوا خودش را زخمی نکند. چیزی که فراموش کرده بودم دربارهی امریکا بگویم اینست که در این مملکت خیلی باید تلاش کنید به خودتان صدمه بزنید، چون بخاطر ترس از شکایات و جریمههای بسیار سنگین، همهی نکات ایمنی به دقت رعایت میشوند.
آقای بلیط فروش بسیار مودب بود و با همان لحن اتو کشیدهاش گفت باید نیم ساعت برای رسیدن قطار دوم صبر کنم. روی نیمکتهای چوبی ایستگاه نشستم و منتظر شدم.
قطار منطقهی خلیج سن فرنسیسکو، قطار دو طبقه و آهستهایست که از میان مزارع عبور میکند و به سمت سنحوزه میرود. این سنحوزه، در واقع سن خوسه است، اگر بخواهیم در زبان اصلی به کارش ببریم، اما توی دهان امریکاییها نمیچرخد و شیکترش میکنند میگویند سن حوزه. رانندهی این قطار خیلی از تصادف با اتومبیل میترسد، چون دستش روی بوق قطار است و دائم دارد بوق میزند که اتومبیلها عقب بایستند و از جادهها که حفاظ ندارند عبور نکنند.
مزرعههای منطقه بعد از برداشت محصول شبیه چمنزار شدهاند. آنهم چمن آفتابسوختهی زرد و خشک. گهگاهی میشود گاوها و گوسالهها را در حال چریدن در مزرعهای دید. آن دورها، کوه به چشم میخورد، کوههای سفید و کم ارتفاعی که درهی نپا و سونوما را در خود جای دادهاند. هر نیم ساعت به شهری میرسیم. شهری بیشکل، شبیه به شهر قبلی، شبیه به شهر بعدی.
برای دومین روز متوالی سرم درد میکند.
توى قطار نشسته ام. در امريكا آدم يا بايد عقلش را از دست داده باشد و يا واقعا عاشق قطار باشد تا بخواهد با اين وسيله جابجا شود. فعلا هيچكدام نيستم. تنها براى كرايه اتومبيل دير رسيدم چون يادم نمانده بود شركتهاى اتومبيل كرايه روزهاى شنبه تا ظهر كار مى كنند يا كلا تعطيلند. تا نزديكترين فرودگاه هم يكساعت فاصله داشتيم و كسى نبود كه مرا تاآنجا ببرد و خودش اين راه را برگردد. البته كرايه كردن ماشين از فرودگاه يك دردسر ديگر هم دارد و آن مسئله ى "پس دادن" است. فعلا كه مسافر ريل هستم. از اين قطار كه بلندگوهاى قوى و گوش كر كن دارد و كولرش هم از يخچال خانه ما خنك تر است، يكساعت ديگر پياده ميشوم تا براى يك قطار ديگر بليط بگيرم و در آن يكى سه ساعت و نيم در راه باشم تا به سنتا كلارا برسم و از آنجا يك قطار محلى به شهرى كه دوستم آنجا زندگى ميكند. سفرى كه با اتومبيل دو ساعت و نيم طول ميكشد، حالا پنج ساعت و نيم وقت خواهد برد، اما لااقل دستهايم خالى هستند و ميتوانم بنويسم، و يا ميتوانم منظره تماشا كنم، اگر چه اين مسير برايم جذابيتى ندارد.
امريكا خيلي زود حوصله ام را سر برده. فعلا اين پنج ساعت و نيم را ميگذارم مردم اهل قطار سوارى خودشان را نشان بدهند. فعلا جز آستين هاى كوتاه و خالكوبيهاى رنگارنگ چيز زيادى براى گفتن نداشته.
۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه
۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه
امریکایی که فراموش کرده بودم- ۶
۶- در امریکا در مقایسه با آلمان، با عابران پیاده بسیار انسانی رفتار میشود. قبل از اینکه زود قضاوت کنید اجازه بدهید توضیح بدهم:
رفتار عابر و وسیلهی نقلیه در آلمان به شدت قانونمند است. هر دو گروه کاملا به وظایف خود در قبال یکدیگر واقف هستند، هیچ جای دیگری ندیدهام که مردم تا این حد نسبت به چراغ قرمز حساس باشند، که حتی عابرهای مستش هم از چراغ قرمز خیابان باریکی که هیچ اتومبیلی از آن نمیگذرد عبور نمیکنند. انگار مغزشان و حتی مغز سگهایشان برنامه ریزی شده و به محض دیدن رنگ قرمز، پاها را متوقف میکند. و در همین کشور به شدت قانونمند و در شرایطی غیر از خط عابر پیاده (که کمیاب است) و چراغ عابر در سر چهارراه، حق تقدم همیشه با وسیلهی نقلیه است. حتی اگر دارید در پیادهرو برای خودتان قدم میزنید و اتومبیلی قصد گذر از پیاده رو و رسیدن به پارکینگ را داشته باشد، این شما هستید که باید توقف کنید تا اتومبیل عبور کند. و البته دیدن اتومبیلهایی که به راحتی بخشی از پیاده رو را برای پارکینگ خود اشغال کرده باشند چیز عجیبی نیست. خیلی خوب نمیدانم که آیا این اتومبیلها جریمه هم میشوند یا نه. اما برخورد با این مسئله در جایی که همه چیز خطکشی شده و قانونمند است برایم تا حدی آزار دهنده بود.
اما امریکا. مردم امریکا مردمی اتومبیل سوار هستند پس برای عموم آنها که در شهری بزرگ مثل نیویورک زندگی نمیکنند، پیاده عبور کردن از چراغ قرمز شاید تا ماهها پیش نیاید! اما در خیابانهای بدون چراغ و بدون خط عابر پیاده در شهرهای معمولی امریکا، این موضوع که اکثر رانندهها به عابر احترام میگذارند و کاملا توقف میکنند تا او کاملا از عرض خیابان عبور کند، به شدت توی چشمم آمده است. پیش آمده که من به عادت آلمان کنار خیابان ایستادهام تا اتومبیلها عبور کنند و از خیابان بگذرم، و رانندهی اولین اتومبیل توقف کرده و انتظار کشیده که پس چرا من نمیروم آنطرف. این را مقایسه میکنم با بوقهای عصبانی برخی رانندههای آلمانی، وقتی از کوچهی باریکی عبور میکردم و متوجهشان نشده، سد راهشان شده بودم، و یا فریاد آن رانندهی کامیون در برلین، که تا وقتی دور شده بود هم صدایش در سرم میپیچید.
آدم خوب است انصاف داشته باشد!
۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سهشنبه
امریکایی که فراموش کرده بودم- ۱ تا ۵
نکات بسیاری در بازگشت به امریکا توجهم را جلب کرده که در مقایسه با دو سال زندگی در آلمان برایم پررنگتر شدهاند. آنها را به مرور مینویسم.
۱- در امریکا همه خوش اخلاقند.
حتی اگر چند نفر بداخلاق هم پیدا بشوند، خوشاخلاقی عموم مردم آنقدر شدید است که به چشم میآید. اولین چیزی که توجهم را به خود جلب کرده بود خوشاخلاقی صندوقدارها در فروشگاه بود، که همیشه با چند کلمه احوالپرسی همراه است و برای کسی که تازه از آلمان به بیرون پا گذاشته، مثل یک نفس راحت کشیدن آدم را سرحال میآورد.
۲- در مورد صندوقدارهای خوشاخلاق این را اضافه کنم که باهوش نیستند. اگر در جوابشان چیزی بگویید و ندانند راجع به چه چیزی صحبت میکنید، به روی خودشان نمیآوردند، و آنوقت میتوانید مچشان را بگیرید که این احوالپرسی و گپ دوستانه از طرف کمپانی به آنها دیکته شده و گاهی توی تنگنا قرارشان میدهد. مثال: آقای خریدار جلوی من از ایالت میزوری آمده بود و خیلی با علاقه داشت به سئوالهای جوان صندوقدار جواب میداد، اما جوان اصلا نمیدانست میزوری کدام طرف امریکاست و آب و هوایش چطور است، و فقط محض ادامهی صحبت از آقا سئوال میپرسید و عکس العملش هم این بود که هاو کوول!
۳- متاسفانه امریکاییها دسترسی به خوراک سالم ندارند. الان ممکن است خیلیها حمله کنند و بگویند که باز هم از خودت حرف درآوردی و بخاطر دشمنیات با امریکا اینها را میگویی و غیره. خیر. خوراک سالم در این مملکت یافت نمیشود. پاکت یک گالنی شیر ارگانیک که خریدم، حاوی مایع سفید رنگی مثل ترکیب آبرنگ بود، نه قیافهاش شبیه به شیر بود، نه مزهاش، و نه بویش. پاکت را بردم به سوپر مارکت تا حالیشان کنم که بابا! این اصلا شیر نیست، جوان صندوقدار خندید و گفت عیب ندارد. پول مرا پس داد و عذرخواهی هم کرد که از محصول فروخته شده راضی نبودم. گفتم نه پسرجان. حرف من این نیست. دارم میگویم من در امریکا زندگی نمیکنم و میدانم لبنیات واقعی باید چه مزهای بدهد. جوان خندید و رفت سراغ مشتری بعدی.
علاوه بر این با خوراکیها مشکل دارم. هیچ چیز طعم طبیعی ندارد، میوه و سبزیجات باعث میشوند دل و رودهام ورم کند، گوشت و مرغ مزهی مقوا میدهد. حتی مواد غذایی ارگانیک هم طعم و مزهای که باید بدهد را نمیدهد و فقط گران است.
۴- در ادامهی مورد قبل، دربارهی شکلاتها یک چیز بگویم. در امریکا شکلاتهای ریتر اشپرت و کیت کت و مترو پیدا میشود، اما این کجا و آن کجا. طعم شکلات در این مملکت آنقدر مزخرف است که خیلیها ترک شکلات کردهاند. یک بسته کیت کت امریکایی را بگذارید کنار یک بسته کیت کت آلمانی. اصلا از بویش هم میشود فهمید کدام یکی اصل است و کدام به مفت نمیارزد. جالب اینجاست که شکلات خوب اروپایی در فروشگاههای محدودی یافت میشوند، طوری که به فکر میافتم دستی در کار است تا خوراکیهای اصیل وارد این مملکت و برنامهی غذایی مردمش نشوند، و اهالی سیصد میلیونی این مملکت با توهم بهترین کشور دنیا و بهترین محصولات دنیا خوش باشند!
۵- درصدی از مردم امریکا وقتی به خرید میروند، در سوپر مارکت یا فروشگاه رانندگی میکنند! بله! رانندگی! یک جور سبدهای خرید موتور دار تعبیه شده تا عزیزان خسته نشوند و به راحتی در کل سوپر مارکت جولان بدهند و تازه گاه وقتی اگر سر راهشان قرار گرفتید برایتان بوق بزنند!! و در جواب شما هم بگویم که خیر. مشکل بدنی ندارند. آنها که مشکل بدنی دارند با ویلچرهای الکترونیکی خودشان به فروشگاه میآیند و داستانشان فرق میکند. این یک نمونه عکس ناواضح را فعلا داشته باشید تا شواهد بیشتری برایتان جمع کنم.
این مبحث ادامه دارد...
لاس وگاس
همیشه میگفتم لاس وگاس آخرین نقطه در دنیاست که به آن سفر کنم. حالا که این سفر پیش آمد، نمیدانم آیا معنیاش این است که این آخرین مقصد سفری من بود؟ نمیدانم.
لاس وگاس نوادا مقصد گردشگری بسیاری از توریستهاست، چه توریست امریکایی که یکسال تمام برای رسیدن به آن کار میکند و برنامه میریزد، و چه توریستهای خارجی که آنها هم برای دیدن این مقصد آخر دنیا به اینجا میآیند، در بین آنها، تعداد بیشماری توریستهای امریکای لاتین وجود دارد و اتوبوس اتوبوس توریستهای چینی.
یادم هست وقتی هنوز در ایران بودیم، داییام برایمان فیلمی فرستاده بود، از دیدارش با شوهر خالهام و یکی دیگر از فامیلهای دور، در لاس وگاس. سالهای ابتدای دههی نود میلادی بود، این سه نفر از جاهای مختلف قارهی امریکا دور هم جمع شده بودند و در عین اینکه از دیدار همدیگر بعد از سالیان سال مهاجرت بسیار خوشحال بودند، گفتند سری هم به لاس وگاس بزنند و به ما فامیلهای در ایران مانده نشان بدهند که امریکا یعنی چه! بسیاری از فیلم البته تصویر آسفالت جاده بود، چون هر کسی که دوربین را نگه داشته بود تا از ورودی شهر فیلم بگیرد، حواسش به دوربین نبود و دوربین داشت با وضوح تمام ترکها و چالههای آسفالت را نشان میداد. پدر و برادرم البته دربارهی این بخش اظهار نظر میکردند، که این امریکا امریکا که میگویند این است؟ این که آسفالتش جگر زلیخاست! البته آسفالت مورد نظر واقعا جگر زلیخا نبود، بلکه چون هر جایی که ترک داشت را با قیر پوشانده بودند، اثر این تعمیرات باعث میشد که آنها که دستی بر رانندگی دارند بیایند و بر این مهمترین بخش فیلم دیدار در لاس وگاس اظهار نظر کنند.
فیلم مورد نظر البته مملو از زرق و برق تصاویر هتلها و برنامههای تفریحی هم بود، و البته چون شرط بندی کار ناپسندیست، عزیزان لطف کرده بودند و تنها یک صحنه از بیست دلار باختن دایی بر سر دستگاه فیلم گرفته بودند که ما هم در آن مملکت دور به آن بخندیم و مامان و مادربزرگ غصه بخورند که چرا دایی بیست دلار از دست داده.
به هر حال، سفر من به لاس وگاس خوشبختانه دلیلی غیر از یک سفر تفریحی داشت، که در پایان همین پست متوجه آن خواهید شد. اما قبل از آن به وضعیت خوب بد زشت این شهر میپردازیم.
خوب:
لاس وگاس میتواند برای مهندسان، طراحان دکوراسیون داخلی و عاشقان معماری یک بهشت باشد. طراحیها، اجراها و کیفیت مصالح به کار رفته در برخی هتلها آنقدر چشمگیر است که نمیشود در آن فضاها قدم زد بدون اینکه تحت تاثیر آن فضاها قرار نگرفت. طراحی داخلی برخی از آنها واقعا آدم را به فکر میانداخت که کاخهای ایران در مقابل اینجا چقدر محقر و فقیرانه بودهاند. البته متاسفانه یا خوشبختانه ما به همهی هتلهای معروف سر نزدیم، اما از بین آنها که در دو منطقه از شهر دیدیم، هتل ونشین Venetian با کف سنگ براق و طرح دارش و سالنهای همایش عظیمش چشم مرا گرفت، و به شوخی میگفتم احتمالا شب تا صبح کف این راهروها را میلیسند که اینقدر از تمیزی برق میزند. قسمت پذیرش هتل قصر سزار Caesar's Palace هم این تصور را ایجاد میکرد که داریم به یک خواب باشکوه پا میگذاریم. اما این را هم اضافه کنم که بسیاری از هتلهای شهر قدیمی شدهاند و بعضی هنوز دکوراسیون دمده خود را حفظ کردهاند. در طول روز، کهنه بودن این ساختمانها بیشتر به چشم میآید.
اما همین هتلها و امکانات باعث شدهاند که این شهر به مرکز همایشها و کنسرتهای بزرگ تبدیل شود. یعنی حتی اگر کسی قسم خورده باشد که نخواهد به این شهر بیاید، بالاخره برنامهای جهانی او را به این سفر سوق خواهد داد. مرکز همایش شهر، ساختمان بسیار عظیمی با صد و چهل و چهار فضای گردهمایی و گنجایش دویست هزار نفر، بزرگترین مرکز همایشهای دنیاست و میزبان نمایشگاههای تجاری بسیاری از جمله
CES - Consumer Electronic Show
Motor Trend International - World Auto Show
INFOCOMM - Information and Communication Exhibition
LDI - Live Design International
Solar Power International
و بسیاری برنامههای بزرگ دیگر میباشد. این مکان به همراه برنامههایی که در هتلها برگزار میشود، جمعیت بسیاری را به این شهر فرامیخواند که نشانگر فکر اقتصادی سرمایهداران منطقه است.
اما همین هتلها و امکانات باعث شدهاند که این شهر به مرکز همایشها و کنسرتهای بزرگ تبدیل شود. یعنی حتی اگر کسی قسم خورده باشد که نخواهد به این شهر بیاید، بالاخره برنامهای جهانی او را به این سفر سوق خواهد داد. مرکز همایش شهر، ساختمان بسیار عظیمی با صد و چهل و چهار فضای گردهمایی و گنجایش دویست هزار نفر، بزرگترین مرکز همایشهای دنیاست و میزبان نمایشگاههای تجاری بسیاری از جمله
CES - Consumer Electronic Show
Motor Trend International - World Auto Show
INFOCOMM - Information and Communication Exhibition
LDI - Live Design International
Solar Power International
و بسیاری برنامههای بزرگ دیگر میباشد. این مکان به همراه برنامههایی که در هتلها برگزار میشود، جمعیت بسیاری را به این شهر فرامیخواند که نشانگر فکر اقتصادی سرمایهداران منطقه است.
یک چیز دیگر این شهر که به دیدنش میارزد نمایش آب در حوض بزرگ روبروی هتل بلاژیو، نمایش آب با موسیقی، که هر یکربع ساعت یکبار با طراحی جدید و موسیقی متفاوت اجرا میشود. تابحال مشابه این نمایش آبی که در کشورهای دیگر انجام میشود را تجربه نکردهام پس نمیتوانم بگویم آیا این بهترین نمایش آبی دنیاست یا نه. اما در اندازههای خودش، کار جذابی بود که به خوبی طراحی و اجرا شده بود.
بد
کازینوها. اصلا این موضوع که برای ورود به هر هتل، باید از کازینو عبور کرد به اندازهی کافی عذاب آور بود، بخصوص که در تابلوهای راهنمای هیچکدام از این کازینوها، درب خروج از هتل مشخص نشده بود. اتفاقا روی این مسئله خیلی دقت کردم ولی کلمهی Exit تنها بر درهای خروج اضطراری نصب شده بود که به طور عادی بسته هستند و اگر کسی بخواهد از آنها عبور کند، آژیرشان به صدا در میآید و در بعضی هتلها، یافتن راه خروج به هیچ وجه آسان نبود. حتی در هتل محل اقامت ما هم فاصلهی نسبتا زیادی بین آسانسور پارکینگ و پذیرش و آسانسور هتل وجود داشت و باید از بین دستگاههای شانس عبور میکردیم و اهمیتی نداشت چه موقع از روز یا شب باشد، چون دستگاهها با چراغهای فراوان و سر و صدای مخصوصشان همیشه روشن بودند و همیشه عدهای جلوی آنها در حال امتحان کردن شانس خود و باختن پول بودند. راستش پایین آمدن از اتاق هتل در صبح و روبرو شدن با مردمی که جلوی دستگاه نشسته بودند و دکمه میفشردند یا به صفحهی مونیتور دستگاه دست میکشیدند، حال مرا دگرگون میکرد و باید زود از آن محیط خارج میشدم تا آفتاب سوزان نوادا روی سرم بتابد.
لاس وگاس در روز به بیابانی داغ و سوزان در میان ساختمانهای خاک گرفته تبدیل میشد. چهرهی این شهر در طول روز به شکل شهری مرده، با چهرهاش در شب که از شدت نور و صدا در حال انفجار بود، تضاد غریبی داشت. شاید به اندازهی تضاد بین آدمهایی که در آن زندگی میکنند و آدمهایی که به تماشا میآیند.
چیز دیگری که توجهم را جلب کرد، خانههای عقد و ازدواج بود. خانههایی با تزیینات فانتزی با امکاناتی مثل پنجرهی سرویس سریع و حتی درایو ترو (که با اتومبیل جلوی پنجرهای توقف کنند و بدون پیاده شدن به تقاضایشان رسیدگی شود) موجود بود. اگر چه در یکی از این مکانها زن و شوهری سیاهپوست با لباس عروس و کت و شلوار دامادی در حال عکس انداختن بودند، اما میشود حدس زد که چه داستانهای مجله زردی بشود از این مکانها درآورد.
زشت
لاس وگاس برای من واضحترین تصویر از کالا بودن زن را به نمایش گذاشت. از رقاصههایی که روی میزهای پوکر میرقصیدند تا بارتندرهایی که با تحویل دادن مشروب مورد درخواست مشتری، روی پیشخوان جست میزدند و با چرخشی روی صفحهی پیشخوان برای مشتری لوندی میکردند، تا عدهی بسیاری که در پیادهروی بلوار لاس وگاس ایستاده بودند و کارتهای تبلیغاتی دخترهای سکسی را به عابرین مذکر میدادند، تا تابلوهای بزرگ تبیلغاتی برای استریپ کلابها و به قول خودشان جنتلمن کلابها، همگی مجموعهای آزاردهنده از کوچک شدن زن تا حد یک کالای جنسی بود. حضور زنها (مدلها) برای تبلیغات هم موضوع دیگری بود که کمکم روحم را خراش میداد، و نمیفهمیدم چرا برای تبلیغ یک قاب موبایل، باید یک سوپر مدل با بیکینی بایستد و با نشان دادن قاب مورد نظر به روی همهی بازدید کنندهها لبخند بزند.
مسئلهی دیگری که توی چشم بود، بیخانمانها و گدا در پیاده روها بودند. البته این خاصیت هر شهر بزرگیست که بیخانمانهای بسیاری داشته باشد و اینجا مستثنی نیست. اما این تضاد عمیق بین زرق و برق چراغها و گداهایی که زیر آنها نشستهاند، به هر حال آزار دهنده بود.
خب. فعلا به تماشای تعدادی عکس دعوتتان میکنم تا بعد به این موضوع بپردازم که چرا به لاس وگاس رفتم. از بابت بیکیفیت بودن عکسها عذر میخواهم. در حال حاضر از امکانات عکاسی خوب بیبهرهام.
چیزی که برایم عجیب بود این بود که کمپانی اپل، با اینکه به تازگی مدلهای جدید تلفن و حتی ساعت اپل را معرفی کرده، در این همایش بزرگ شرکت نداشت ولی مراسم معرفی به طور مستقیم در همایش پخش شد. همچنین صحبت با کارمندهای شرکتهایی مثل سامسونگ، ورایزون و بلو بسیار در خوب شدن حال آدم تاثیر داشت. در غرفهی بزرگ سامسونگ، که به طرز خنده داری از روی جنیوس بارهای اپل کپیبرداری شده بودند، محصولات جدید به نمایش گذاشته شده بود و همچنین روی سکویی، دو صندلی قرار داشت تا علاقمندان بنشینند و با دستگاهی که روی سرشان نصب میشد در دنیایی خیالی گردش کنند. مشابه همین دستگاه به شکلهای دیگر در غرفههای دیگر هم وجود داشت که من غرفهی ورایزون و اتومبیل مسابقهایاش را امتحان کردم که به صندلی متحرک هم مجهز بود تا واقعی بودن تصویر را بیشتر القا کند، گرچه بخاطر اینکه صفحه خیلی نزدیک به کرهی چشمهایم قرار میگرفت، تا حدی برایم آزار دهنده بود. در غرفهی ورایزون همچنین با مدل جدید تلفنهای Brigadier آشنا شدیم که ضد خش، ضد ضربه و ضد آب بودند.
و تصویر آخر برای درک طبیعتی که این شهر پر زرق و برق را در خود تحمل میکند. این نکته هم قابل اشاره است که لاس وگاس با مشکل کم آبی مواجه است و ذخیرهی آب سد هوور که آب شهر را تامین میکند در سالهای اخیر بسیار پایین آمده.
بد
کازینوها. اصلا این موضوع که برای ورود به هر هتل، باید از کازینو عبور کرد به اندازهی کافی عذاب آور بود، بخصوص که در تابلوهای راهنمای هیچکدام از این کازینوها، درب خروج از هتل مشخص نشده بود. اتفاقا روی این مسئله خیلی دقت کردم ولی کلمهی Exit تنها بر درهای خروج اضطراری نصب شده بود که به طور عادی بسته هستند و اگر کسی بخواهد از آنها عبور کند، آژیرشان به صدا در میآید و در بعضی هتلها، یافتن راه خروج به هیچ وجه آسان نبود. حتی در هتل محل اقامت ما هم فاصلهی نسبتا زیادی بین آسانسور پارکینگ و پذیرش و آسانسور هتل وجود داشت و باید از بین دستگاههای شانس عبور میکردیم و اهمیتی نداشت چه موقع از روز یا شب باشد، چون دستگاهها با چراغهای فراوان و سر و صدای مخصوصشان همیشه روشن بودند و همیشه عدهای جلوی آنها در حال امتحان کردن شانس خود و باختن پول بودند. راستش پایین آمدن از اتاق هتل در صبح و روبرو شدن با مردمی که جلوی دستگاه نشسته بودند و دکمه میفشردند یا به صفحهی مونیتور دستگاه دست میکشیدند، حال مرا دگرگون میکرد و باید زود از آن محیط خارج میشدم تا آفتاب سوزان نوادا روی سرم بتابد.
لاس وگاس در روز به بیابانی داغ و سوزان در میان ساختمانهای خاک گرفته تبدیل میشد. چهرهی این شهر در طول روز به شکل شهری مرده، با چهرهاش در شب که از شدت نور و صدا در حال انفجار بود، تضاد غریبی داشت. شاید به اندازهی تضاد بین آدمهایی که در آن زندگی میکنند و آدمهایی که به تماشا میآیند.
چیز دیگری که توجهم را جلب کرد، خانههای عقد و ازدواج بود. خانههایی با تزیینات فانتزی با امکاناتی مثل پنجرهی سرویس سریع و حتی درایو ترو (که با اتومبیل جلوی پنجرهای توقف کنند و بدون پیاده شدن به تقاضایشان رسیدگی شود) موجود بود. اگر چه در یکی از این مکانها زن و شوهری سیاهپوست با لباس عروس و کت و شلوار دامادی در حال عکس انداختن بودند، اما میشود حدس زد که چه داستانهای مجله زردی بشود از این مکانها درآورد.
زشت
لاس وگاس برای من واضحترین تصویر از کالا بودن زن را به نمایش گذاشت. از رقاصههایی که روی میزهای پوکر میرقصیدند تا بارتندرهایی که با تحویل دادن مشروب مورد درخواست مشتری، روی پیشخوان جست میزدند و با چرخشی روی صفحهی پیشخوان برای مشتری لوندی میکردند، تا عدهی بسیاری که در پیادهروی بلوار لاس وگاس ایستاده بودند و کارتهای تبلیغاتی دخترهای سکسی را به عابرین مذکر میدادند، تا تابلوهای بزرگ تبیلغاتی برای استریپ کلابها و به قول خودشان جنتلمن کلابها، همگی مجموعهای آزاردهنده از کوچک شدن زن تا حد یک کالای جنسی بود. حضور زنها (مدلها) برای تبلیغات هم موضوع دیگری بود که کمکم روحم را خراش میداد، و نمیفهمیدم چرا برای تبلیغ یک قاب موبایل، باید یک سوپر مدل با بیکینی بایستد و با نشان دادن قاب مورد نظر به روی همهی بازدید کنندهها لبخند بزند.
مسئلهی دیگری که توی چشم بود، بیخانمانها و گدا در پیاده روها بودند. البته این خاصیت هر شهر بزرگیست که بیخانمانهای بسیاری داشته باشد و اینجا مستثنی نیست. اما این تضاد عمیق بین زرق و برق چراغها و گداهایی که زیر آنها نشستهاند، به هر حال آزار دهنده بود.
خب. فعلا به تماشای تعدادی عکس دعوتتان میکنم تا بعد به این موضوع بپردازم که چرا به لاس وگاس رفتم. از بابت بیکیفیت بودن عکسها عذر میخواهم. در حال حاضر از امکانات عکاسی خوب بیبهرهام.
یکی از راهروهای هتل ونشیَن که ای کاش عکس بهتری میشد |
نقاشی بسیار بزرگ روی سقف ورودی هتل |
نمایشگاهی در مورد آثار داوینچی در جریان بود، با ورودی هفده دلار |
نقاشی سقفی یکی دیگر از هتلها |
ورودی هتل قصر سزار |
کاشی کاری کف هتل قصر سزار که تقلیدی از معماری قدیم رومیست |
پله برقیهای منحنی و فضای داخلی مرکز خرید قصر سزار |
پذیرش هتل قصر سزار |
پذیرش هتل قصر سزار |
قمار بازها و دوربینها! |
دیواری با نقش برجستهی بزرگ روی سنگ مرمر در کازینوی هتل قصر سزار |
دیوار دیگر. انتخاب این تصاویر برای کازینوی هتل برایم سئوال برانگیز بود. |
نمایی از بلوار لاس وگاس و کامیونی با بار تبلیغاتی |
ورودی یکی از استریپ کلابها |
از سوغات شهر |
چیزی که برایم عجیب بود این بود که کمپانی اپل، با اینکه به تازگی مدلهای جدید تلفن و حتی ساعت اپل را معرفی کرده، در این همایش بزرگ شرکت نداشت ولی مراسم معرفی به طور مستقیم در همایش پخش شد. همچنین صحبت با کارمندهای شرکتهایی مثل سامسونگ، ورایزون و بلو بسیار در خوب شدن حال آدم تاثیر داشت. در غرفهی بزرگ سامسونگ، که به طرز خنده داری از روی جنیوس بارهای اپل کپیبرداری شده بودند، محصولات جدید به نمایش گذاشته شده بود و همچنین روی سکویی، دو صندلی قرار داشت تا علاقمندان بنشینند و با دستگاهی که روی سرشان نصب میشد در دنیایی خیالی گردش کنند. مشابه همین دستگاه به شکلهای دیگر در غرفههای دیگر هم وجود داشت که من غرفهی ورایزون و اتومبیل مسابقهایاش را امتحان کردم که به صندلی متحرک هم مجهز بود تا واقعی بودن تصویر را بیشتر القا کند، گرچه بخاطر اینکه صفحه خیلی نزدیک به کرهی چشمهایم قرار میگرفت، تا حدی برایم آزار دهنده بود. در غرفهی ورایزون همچنین با مدل جدید تلفنهای Brigadier آشنا شدیم که ضد خش، ضد ضربه و ضد آب بودند.
راهروی ورودی به سالنهای همایش |
نشست کارشناسان دربارهی امنیت در فضای وب |
تجربهی دنیای مجازی در غرفه سامسونگ |
دستگاه سیار شرکت در جلسات از راه دور |
این قاب چوبی آیپد به نظرم بسیار زیبا طراحی شده بود |
یک بلندگوی معلق! |
این قاب آیفون ۵ در واقع به اندازه یک و نیم برابر یک آیفون شارژ اضافه ذخیره میکند. |
آزمایش آسیب پذیری تلفهای جدید ورایزون |
طراحی زیبای غرفه لوازم جانبی |
تعدادی اتومبیل که به شبکه بیسیم وصل بودند به نمایش گذاشته شده بودند. |
اشتراک در:
پستها (Atom)