امروز بعد از ظهر ساعتهای زیادی را در لاپاز پایتخت بولیوی راه رفتم. از کاخ ریاست جمهوری شروع کردم که دیگر خلوت شده بود و با اینکه مامورهای پلیس در همهجا در حال گشت زدن بودند، اما مانع رفت و آمد نمیشدند. از آنجا به پرادو رفتم. بلند ترین خیابان لاپاز که از ابتدا تا انتهایش چندین بار اسمش عوض میشود، اما همه آنرا به اسم پرادو میشناسند. پیدا کردنش هم کار آسانیست. از هر جای شهر که سرپایینی بروید به این خیابان میرسید. با آنهمه آدمی که توی این خیابان موج میزند آدم فکر میکند رودخانهای از انسان در قعر این دره در جریان است. در جایجای خیابان گروههای مخالف تجمع کرده بودند و شعار میدادند. خیابان را تا پلازای دانشجویان ادامه دادم و بعد از یکی از خیابانها بالا رفتم. در لاپاز، منطقهی جنوبی شهر در واقع شمال شهرش محسوب میشود، و آدم وقتی به یکی از فقیرترین کشورهای جهان سفر میکند انتظار ندارد با فضای شهری در حد و اندازههای تهران خودمان مواجه بشود. این منطقه که به آن وارد شدم، حال و هوای شمیران را داشت و کلی دلتنگم کرد. از آن بالا از کوههای اطراف شهر عکس گرفتم. جای تعجب دارد که شهری که انگار توی یک کاسهی گود قرار گرفته، هنوز هم آسمان آبی داشته باشد. در پارکی مشغول عکاسی بودم وبرای بیرون رفتن به سمت پایین حرکت کردم. آن پایین دیدم اطراف پارک را نردههای بلند کشیدهاند و راه خروج ندارد. دوباره باید برمیگشتم بالا. با هن و هن و نفس زنان به بالا رسیدم دیدم آقای نگهبان کلیسا در را قفل کرده. پرسیدم از کجا بروم بیرون؟ گفت باید دور بزنی از آنطرف بروی بالا، آنجا راه خروج هست. دور زدم و دیدم آنطرف هم راهش بسته است!! جالب بود که توی پارک به این زیبایی زندانی شده بودم!! و جالبتر اینکه تنها نبودم، عدهی زیادی عاشق و معشوق توی پارک بودند که جلوی منظره بینظیر همدیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند. ظاهرا تنها من مشکل خروج داشتم و آنها از جایشان راضی بودند!! سه تا دختر دانشجوی بولیویایی به من راهنمایی کردند که چطور از دیوار بالا بروم و از نرده بپرم!! راهنماییشان به کار آمد و من در عین حال فکر میکردم که در این سفر به چه کارهایی که تن ندادم!!
راستش شهر لاپاز را بسیار دوست دارم. غیر قابل باور ترین تنوع پوشش را دارد. زنهای آیمارا با لباسهای براق و زیبایشان و کلاههای کوچک روی سرشان، در کنار جوانانی که مطابق آخرین مد اروپا لباس میپوشند و آرایش میکنند ملغمهی عجیبیست. لاپاز شهر آرامش است. اگرچه ظاهرا تظاهرات و تجمع جلوی کاخ ریاست جمهوری از رسوم طولانی مدت مردم اینجاست، اما یکجور آرامش خوب هم توی زندگیشان هست که آدم را محو تماشایشان میکند. از سمت کلیسای سنفرنسیسکو (با دکور سنگی بسیار جالبش که برگرفته از اعتقادات محلیست و نه اعتقادات مذهبی) میشود انبوه مردم را تماشا کرد که روی پل عابر پیاده ایستادهاند و دارند پیادهها و اتومبیلها را تماشا میکنند. هیچکس عجله ندارد. در ساعات غروب مردم کمی عجله دارند تا اتوبوس بگیرند و به خانههایشان بروند چون اتوبوسها تا ساعت خاصی کار میکنند. البته در کتاب راهنمای سفر و در ویکیتراول سفارش کردهاند در سوار شدن به تاکسی دقت کنیم چون گروههای راهزن با تاکسیهای تقلبی در شهر در تردد هستند. اما برای من که کارم با پیادهروی و اتوبوس راه میافتد مشکلی نیست. در بعد از ظهر میشد دسته دسته تظاهر کنندهها را دید که توی کافه یا رستورانی دور هم نشستهاند و گپ میزنند. از مادهی سفیدرنگی که برای کمکردن اثر گاز اشکآور زیر چشمهایشان میزدند قابل تشخیص بودند. اینجا هم همهچیز در آرامش بود و واقعا میشد فهمید که این مردم اعتراض را زندگی میکنند.
جوانهای لاپاز در ساعات عصر دوست دارند در کافههای شیک دور هم جمع بشوند و قهوه بنوشند. تا بحال زیاد با غذای محلیشان آشنایی پیدا نکردم اما باید بگویم لذیذترین غذای خیابانی را دارند! امروز ساندویچ استیک خریدم به هفتاد سنت امریکا. هنوز هم مزهاش را فراموش نکردهام و به خودم میگویم فردا هم به دکهی آن جوان سر خواهم زد! انگار نه انگار همین من بودم که در پرو به حال مرگ افتاده بودم!!
یک چیز دیگر هم بگویم، آنهم شاید بشود گفت تساوی حقوق زن و مرد!! در خیلی شهرهای امریکای جنوبی مردهای بسیاری به چشم میخورند که دارند گوشهی دیوار ادرار میکنند!! میدانم، چندشآور است، نتوانستهاند فرهنگ مردم را عوض کنند. اما چیزی که در بولیوی میبینی اینست که خانمها هم دامن بزرگشان را کمی بالا میزنند و همانجا گوشهی خیابان مینشینند!! برای آنها زن و مرد فرقی نمیکند. این عمل برای هیچکدامشان زشت نیست. همانطور که یک مادر به راحتی در خیابان به بچهی نوزادش شیر میدهد و هیچکس نمیچرخد تا دید بزند. از اینکه این مسائل طبیعی انقدر برایشان معمولیست خوشم میآید.
کلیسای سنفرنسیسکو با ستون سنگی خدای اینکا
پل عابر پیاده و مردمی که برای هیچچیز عجلهای ندارند
ترشیهای دونیا اوا، جایی که ساندویچ ظهرم را خریدم
چقدر بعضی تصاویر آشنا هستند
تجمع دانشجویان دانشگاه ملی
سندیکای کارمندان بهداشت و درمان
تجمع سندیکای کارگران که از شهر سانتا کروز به لاپاز آمدهاند
و هنوز هم میشود از تنوع پوشش مردم لذت برد
منظرهی منطقهی جنوب شهر (بالا شهریها)
اینجا هم دروغ بیلبورد دارد البته!
خانم دستفروش که گوشهایش را به شلیکهای هوایی گرفته
تصویری به یاد دانشآموختگان که در 15 ژانویه 1981 در راه دمکراسی کشته شدند
منظرهی این کوهشان را دوست دارم
دکهی سانویچ فروشی مورد علاقهی من!
تجمع همچنان ادامه داشت
منظرهی لاپاز از پنجرهی کنار تختخوابم