قبلا به آرزو گفته بودم دوست دارم یک قسمتهایی از زندگیم را پاک کنم. فیلم را عقب بزنم و دوباره فیلم بگیرم. الان هم میگویم دوست دارم یک قسمتهایی از زندگیم را قیچی کنم. اصلا همهاش را قیچی کنم. مثلثهای کوچک قیچی کنم که سه ضلعشان مساوی نباشند. همه شان را پخش کنم کف اتاق. بعد بنشینم دانه دانه چسبشان بزنم و یک کلاژ درست کنم. شاید آنوقت بشود یک قسمتهایی را گذاشت زیر یک قسمتهای دیگر که دیده نشوند. اما بازهم وقتی فکر میکنی هستند. آنجا هستند. حتی اگر آن تکهها را سهوا هل داده باشی زیر فرش، با کاغذهای پایان ترم توی سطل آشغال ریخته باشی، یا جارو کرده باشی، بازهم هستند. انگار جای آن مثلثها، حتی خالی هم که باشد، دست از سرت، از ذهنت برنمیدارد. یک موقعی سهوا انگشتت فرو میرود توی آن حفره، یادت میآید که اینجا چه بود، انگشتت در سیاهی آن غیب میشود، اما هرگز، هرگز آنچه که در این سوراخ وجود ندارد، جایش خالی نشده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر