نه به عنوان آفرینندهی تمام هستی، بلکه مفهوم خدا برای من بیشتر شبیه کسیست که مسئولیت خیلی اتفاقات زندگی مرا به عهده دارد. یعنی دقیقا یک شخص است. شخصی که خیلی هم کارش را بلد نیست. خیلی وقتها کار از دستش درمیرود و میزند کاسه کوزههای آدم را میشکند، اگر خیلی با معرفت باشد بعدش هی میآید منتکشی. در واقع این شخص خدا در زندگی من یک آدم بایپولار عجیب و غریب بوده که در زمانی که خیلی به او نیاز داشتم زده ریسمان را پاره کرده تا پرت شوم ته چاه. تا مدت زیادی از این کارش مبهوت بودم، بعد خشمگین شدم، گفتم نه، تو اصلا وجود خارجی نداری! از ذهن من گمشو بیرون. بعد آمدم زندگیام را از نو بسازم. از آنوقت یک جورهایی خواسته هوایم را داشته باشد، جرات نداشته بیاید جلویم قد علم کند اما خواسته یک جورهایی جبران کند خیر سرش. بعد این آدمهای معنوی (نمیگویم مذهبی، از مذهبیها دل خوشی ندارم) میگویند ببین خدا چقدر مهربان است! چقدر به تو لطف دارد! آن بلا را سرت آورده تا به او توجه کنی، تا ببینی که مسیر زندگیات را عوض کرده، و حالا اینقدر خوب و خوش زندگی میکنی و ... داد میزنم خفه شوید. شما اصلا از بلایی که سرم آورده خبر ندارید! بعد یادم میافتد که با خودم قرار گذاشته بودم خدا اصلا نیست. شاید آنموقع حرفی بزنم که ناراحتشان کند، شاید هم اصلا بگذارم بروم پی کارم، سر بگذارم به بیابانی که در آن خدای بایپولار من آمده منتکشی. من هم وانمود میکنم اصلا نیست. خب نیست! اینها همهاش زاییدهی ذهن غریب من است.
دفعهی پیش که جناب خدا حالش بد بود (چه میدانم مست کرده بود، پایش خورده بود به جام زندگی من، تا آمده بود به خودش بجنبد چند ماه از زندگی من به شکل مزخرفی هدر رفت) در سنفرنسیسکو بودم. جایی که خیلیها با بهشت مقایسهاش میکنند. یک روز باید کتابی بنویسم راجع به شهری که در آن خر داغ میکردند. اما سنفرنسیسکو سنگ محکی شد برایم که هر جای دیگر دنیا را با آن مقایسه کنم و ببینم آیا برایم جای زندگی هست یا نه. فکر نمیکردم آلمان اینطور باشد، ولی شد. روزهای زیادی را در خیابانهای شهرهای مختلف آلمان راه رفتهام و از حضورم در اینطرف دنیا راضی بودهام. آن چند روز بد هم بخاطر هوای بد و اخلاق سگی من بود وگرنه خیلی اینها را گردن خدا نمیگذارم. فعلا دارم زیر چشمی میبینمش که با فاصلهی دو قدم از من پیش میآید، هر جا میایستم میایستد. عین سایه دنبالم است. یک جادههایی را برایم صاف میکند، یک جاهایی شال گرمی سر راهم میگذارد که بردارم و به دور خودم بپیچم. میخواهد جبران کند، اما ترجیح میدهم نیاید. ترجیح میدهم برود سر وقت یک نفر دیگر چون دیگر حوصله ندارم جام زندگیام را بیاندازد زمین. اگر میاندازی خب لااقل محکم زمینش بزن! بزن خردش کن! نه اینکه باز با بیدست و پایی زندگیم را هدر بدهی! بیعرضه!
البته من جزو آدم های معنوی هستم ولی ترجیح میدم قبول کنم که هر کس حق دارد از زاویه دید خودش نگاه کند..این نگاه را تا به حال تجربه نکرده بودم..خدای bipolar ..
پاسخحذفآره، اتفاقا دوست دارم بدونم شماها چه جوری میبینید. یعنی در توصیف بیاد.
حذففرشته ی گل، خدایی نیست، لااقل از اون نوعی که اینقدر احمق باشه فقط وقتش را صرف زندگی تک تک جک و جونورها و انسان ها بکند. دنیا اگر خدایی براش بخوایم قائل بشیم یک خدای ریاضی دان است که فوق تخصصش در زمینه ی احتمالات هست. نمی دونم چقدر با قوانین احتمالات و درصدها آشنایی، اما اگر خدایی باشه فقط بر این مبنا کار می کند. گرچه که به جایی رسیدم که دانستم خدایی نیست، اما بهتر است بیش از این حرف نزنم، جز اینکه امیدوار باشم زندگیت بعد از این بیشتر حساب شده باشه و راه هموارتر رو انتخاب کنی.
پاسخحذفاین صرفا یک نوشته ست :)
حذفسلام
پاسخحذفمن از شما یک سوال داشتم
ایا شما atheist هستین؟ اگه هستین قبلا دینتون چی بود؟
سلام وینسنت جان.
حذفنه. من باید با خود درگیریهام اگناستیک باشم تا اتییست، اما خیلی هم نمیتونم دقیق جواب بدم چون برای خودم مشخص نیست که نبودن خدا برام مسئلهست یا راه حل. و از آنجایی که ما هرچه میکشیم از مذهب میکشیم (مذهب خودمان هم که نه، مذهب پدرانمان) از جواب دادن به سئوال دوم معذورم.