۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

«بردار، بردار، هرچقدر که دلت می‌خواهد بردار. من می‌دانم که تو از پدرت پول نمی‌گیری. هر چه باشد برادر خودم است، می‌شناسمش. پول تو جیبی بهت نمی‌دهد که تو را به زانو دربیاورد. چند سال است که این شلوار پیچازی و این پالتو را می‌پوشی؟ پس کی می‌خواهی جوانی کنی؟ اما یادت باشد، عموجان، دور این زندگی را خط بکش. برو ادامه‌ی تحصیل بده. من مثل شیر ازت پیشتیبانی می‌کنم.» هنوز پول را کف دست نگه‌داشته بود «جان عمو بردار.»
آیدین گفت «احتیاجی ندارم عموجان.»
«تعارف نکن. اقلا یک چیزی بردار.» صورتش را به آنطرف برگرداند. حالا انبوه گوشت غبغبش که به سرخی می‌زد، از یقه‌ی سفیدش دو پله بیرون زده بود. آیدین یکباره احساس کرد که دلش می‌خواهد بند کراوات عمو صابر را برایش شل کند. گفت «ممنونم، عموجان»
عمو صابر گفت «دستم را رد نکن. من سرم را برگردانده‌ام که هرچه خواستی برداری.»
آیدین گفت «همینقدر که به یاد من هستی ممنونم.» دستش را با دست پس زد. عمو صابر پول را در جیب گذاشت و گفت «پس اقلا بیا برویم دو استکان دیگر بزنیم.»
« من نمی‌خورم، عمو جان»
«خیلی خوب، یک وقت دیگر. ولی یادت باشد تو آینده‌ی خوبی داری. من به آینده‌ات خیلی امیدوارم.» شانه‌ی آیدین را فشرد و گفت «گفتی می‌خواهی بروی دانشگاه؟»
«بله عموجان.»
«کدام دانشگاه؟»
«گفتم که. دانشگاه تهران. یا هر جا که قبول شدم.»
«خوب است. آنجا خوب است. دانشگاه شیراز هم بد نیست. مخصوصا که شیراز، حافظ و سعدی دارد، مخصوصا شراب خلاّرش نظیر ندارد.» دست آیدین را در دو دستش فشرد و تکان داد. و چنان شدید تکان داد که غبغبش لرزید. گفت «خدانگهدار. ما که چیزی نشدیم، عمو، تو بخوان شاید چیزی شدی. من خیلی به تو امیدوارم. در ضمن وقتی بارت را بستی و خواستی بروی، بیا پیش من، می‌خواهم یک چک برایت بنویسم که لااقل یکی دو سال راحت باشی.»
آن شب آیدین سر سفره گفت که عمو صابر را دیده است و پدر یک لحظه به چشمهای آیدین زل زد و گفت «غلط کرده‌ای.»
آیدین گفت که عمو صابر می‌خواهد هزینه‌ی تحصیل یکی دو سالش را بدهد. و پدر گفت «گه خورد. مردکه‌ی دیوانه. آه ندارد با ناله سودا کند. اگر راست می‌گوید چرا خانه‌ی اجاره‌ای می‌نشیند؟» بعد با لحن بسیار ملایمی گفت «خوب، شازده، چه تصمیمی داری؟»
«دارم خودم را برای دانشگاه آماده می‌کنم.»
«که چی بشود؟ تو دنبال چی هستی؟ بگو بهت بدهم.»
آیدین گفت «پدر، همه که نباید مثل شما کاسب بشوند. همه که نباید میراث پدری را بخورند، اینهمه شغل، اینهمه فکر...»
«بحث نکن با من، یا می‌آیی یا می‌روی.»
«من خیلی وقت صرف کرده‌ام، پدر، حالا دیگر بی‌انصافی‌ست.»
مادر گفت «توی این روزگار فقط پول ارج و قرب می‌آورد. اما تو ...»
پدر گفت «بگذار برود دنبال اطوار خودش. ولی سراغ من نیاید.»
آیدین گفت «من هم قصد ندارم بیایم.»
پدر فریاد زد «وقاحت را می‌بینی؟» پاشد و راه افتاد. در طول اتاق می‌رفت و می‌آمد. گفت «این آخرین حرف من بود. از این به بعد ما هیچ حقی به هم نداریم. این یک اتمام حجت است آیدین.» لحظه‌ای در سکوت قدم زد و گفت «تو دنبال چی می‌گردی؟»
«دنبال خودم.»
«گمشو.»

عباس معروفی
سمفونی مردگان

۳ نظر:

  1. سلام. امروز صب که داشتم وبلاگای خانم منفرد و آقای آقایی و کافه کوه و ... می خوندم به چمدانک رسیدم. تقریبا هشتاددرصد مطالبتون رو تا دم عصری نشستم و خوندم.امروز انگار روزه نبودم. اصلا یادم نبود که روزه م یعنی اینقد بهم خوش گذشت. شما دلتون قد یه دریا بزرگه و این بزرگی ها رو خدای بزرگ بهمون داده که قدردانش باشیمو یه جورایی بنده ی نصفه نیمه خوبی باشیم. خیلی از حرفاتون قشنگه. امروز نسبت به بعضی چیزا نظرم اصلاح شد. محیط اجتماعی ایرون خودمونم اونجورا بد نیس که از دستش شاکی شدین اساسی. اما با حرفا و نقدا و راهکارا اون نواقصم درست شدنیه. مث همه جای دنیا که نواقص دارن.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خوشحالم.
      من از همه چیز محیط اجتماعی ایران شاکی نیستم. اگر شاکی بودم اینقدر هر روز در فکر برگشتن نبودم. مسئله اینه که می‌خوام تو وبلاگ شخصیم مشکلات رو ارزیابی کنم و براشون راه حل پیدا کنم.
      موافقم، همه جای دنیا نواقص دارند، تنها شکلهاشون فرق می‌کنه. و در عین حال در ایران یکی دوتا مسئله‌ی اساسی هست که باعث دلسردی می‌شه. باید اونها رو درست کنیم.
      در هر صورت خوشحالم که از خوندن مطالبم حوصله تون سر نرفته :)

      حذف
  2. پس کی می خواهی جوانی کنی؟! (آیکن آه وداد و فغان و صد البته لبخند)

    پاسخحذف