دلخوشیام در این آپارتمان در گوشهی بالاترین طبقهی یک خوابگاه دانشجویی، منظرهی آفتاب و باران روی دورنمای شهر بود، و خانوادهی پرستوهایم که همین بالای پنجرهام خانه داشتند. صبحها و عصرها، پرستوها با جیغ و سر و صدا در آسمان روبروی اتاقم پرواز میکردند، شادی میکردند، بچهها کمکم پرواز یاد میگرفتند، گاهی تعادلشان را از دست میدادند، کمکم یاد گرفتند چطور مانند مادر و پدرشان اوج بگیرند و شیرجه بزنند و دوتا دوتا همدیگر را تعقیب کنند. تماشای مهارت پیدا کردنشان در پرواز، ساعتهای عصرگاهی مرا پر میکرد و آرامم میکرد. صندلیام را میگذاشتم جلوی پنجره، تماشا میکردم. برای خیلیها آنقدرها معنی نداشت. ئه، چه جالب، خب حالا برویم سراغ کارهای دیگر. اما این سه چهار ماه با پرستوها زندگی کردهام. صدایشان را ضبط کردهام، از پرواز دسته جمعیشان فیلم گرفتهام. دوربین عکاسی درست وحسابی ندارم، وگرنه آنقدر عکس میانداختم تا راضی شوم.
دو روز است که دارم وسایل را جمع میکنم، پرستوهایم نیستند. فضای جلوی پنجره خالی و بیصداست. الان که هنوز فصل کوچ نیست... به کجا کوچ میکنیم در این فصل؟
الهی! :(
پاسخحذفسلام. عالی است که با طبيعت چنين رابطه خوبی داريد! حتی خواندن آنچه که وصفش کرديد هم لذتبخش است.
پاسخحذفاز کجا معلوم پرستوها خودشان را آماده نکردهباشند تا همراه شما در خانه جديد ساکن شوند!
برایتان روزهای خوبی را آرزو دارم.
كجا داري چمدانك؟ برميگردي امريكا؟
پاسخحذف