رفته بودم ویاویسنسیو Villavicencio. به من گفتند سفر دو ساعت به طول میانجامد. جاده در خیلی نقاط در دست تعمیر بود. جادهی بسیار خوبی بود. پلهای مرتفع و تونلهای بسیار بلندش نشان از مهندسی عدهای کارآمد میداد. بسیاری از دیوارههای جاده که خطر ریزش کوه داشت با سیمان یا روکش فلزی تور مانند پوشیده شده بود. تونل اول نزدیک به یک کیلومتر بود که با خروج از تونل باد گرم به استقبالمان آمد. از سمت دیگر کوه در آمده بودیم. کوهها و تپههای سبزرنگ و زیبا در زیر ابرهای سپید پنهان میشدند. زمینهای کشاورزی رنگ رنگ با نظم غیرهندسی و مرزهایی از بوتهها بسیار زیبا بودند. سفر بیشتر از پنج ساعت به طول انجامید. اینجا کلمبیاست.
بعد ازیک تونل چهار کیلومتری از نزدیکی شهر سر در آوردیم. شهری با حدود سیصد هزار نفر جمعیت. ملغمهای از شهر و روستا. اما نه شهر یا روستایی زیبا. اینجا از خانههای با دیوار سپید یا رنگی خبری نبود. آجر بود و سنگ نمای ارزانقیمت. چیزی شبیه قلعه حسنخان با آب و هوای آمل. تماشای زندگی مردم عادی برایم جالب بود. مردمی که به شادمانی مردم بوگوتا نبودند، میشد نوعی بیاعتمادی را در نگاهشان خواند، و برای خیلیهاشان سفر به بوگوتا مثل خواب و خیال بود.
به جرئت میتوانم بگویم که تنها خارجی حاضر در شهر بودم. به عنوان یک خارجی به چشم نمیآیم اما به عنوان یک غریبه از شهری دیگر صد البته. اولین چیزی که باعث تعجبشان میشد لهجهام بود. میگفتند مال اینجا نیستی. بعد با حیرت میپرسیدند تا بحال اینجا نیامدی؟ طوری حرف میزدند انگار گذر همه مردم دنیا به نحوی به این شهر میافتد. به دختری در رستوران گفتم که ایرانی هستم. با تعجب پرسید چرا برقع نداری؟؟ چرا مثل ما هستی؟ من شنیدهام در کشور شما مرد نمیتواند با زن دست بدهد. توضیح کوتاهی درباره تفاوت قشر مذهبی و غیر مذهبی دادم. در عین حال از اینکه این اولین نشانهی کشورمان است ناراحت شدم.
شهر جاذبهی توریسیتی خاصی نداشت. خیابانها به طرز عذابآوری گیج و سردرگم بودند. بر حسب اتفاق گذارم به دفتر امور جهانگردی شهر افتاد که در آنجا موفق به تهیه نقشه شدم. خانه فرهنگ تعطیل بود. منشیاش گفت دوشنبه برنامهی رقص دارند. گفتم گمان نمیکنم دوشنبه گذارم به آنطرف بیفتد. میدان اصلی شهر برای کریسمس تزیین شده بود، همچنان که همه میادین و پارکهای شهر. اغلب تزیینات کاملا مشابه بودند و همین بیشتر باعث گیجی و گم شدنم در خیابانهای شهر میشد.
به قبرستان شهر سر زدم. قبرستان کهنه و جادویی. قبرستانهای امریکای لاتین از نقاط قوت فرهنگشان ممحسوب میشود. در اغلب فرهنگهای امریکای لاتین مرگ سمبل قدرت و ناشناختههاست. هر ساله روزی به عنوان روز مردهها جشن گرفته میشود. در قبرستان قدیمی در حال قدم زدن و عکس گرفتن بودم که نگهبان با سوت و اشاره به من فهماند که برگردم. برگشتم و وقتی به او رسیدم پرسیدم که چرا مانعم شده. نگهبان که مرا عزیزکم خطاب میکرد تنها گفت دزدها هر چه داری با خود خواهند برد.
بیاعتمادی را در چهرهی بسیاری افراد دیگر دیدم. پیرمردها و پیرزنهایی که جواب روزبخیرم را نمیدادند و بی اعتنا به راه خود ادامه میدادند. خشونت در این منطقه شیرهی جان مردم را کشیده بود. مردم این شهر جنگها درگیریهای داخلی بسیاری دیدهاند و لابد عضوی از خانواده خود را در درگیریها از دست دادهاند.
به سمت تپهای که مجسمه عیسی بر آن قرار داشت حرکت کردم. اغلب این مجسمهها در منطقهای ساخته شدهاند که به تمام شهر دید داشته باشد. رفتم تا بهترین دید به شهر را پیدا کنم. در بین راه از یک سری جوان، شاید دانشآموزان دبیرستان، مسیر را پرسیدم. به مجسمه رسیدم. Jesus Cristo Rey یا عیسی مسیح پادشاه مجسمهای بود با تاج پادشاهی، که روی سقف ساختمانی بنا شده بود. در کمال تعجب دید خوبی به شهر نداشت. ماندن در آنجا فایدهای نداشت. به سمت پایین حرکت کردم. زن تقریبا مسنی جلوتر از من راه میرفت. هر چند وقت برمیگشت و فاصلهاش را با من میسنجید. حدس میزدم باید فاصلهام را با او حفظ کنم، تا با اطمینان بیشتری به راهش ادامه بدهد. به پسرهای دبیرستانی که نزدیک شدیم، پیرزن شاخهی خشکیدهای برداشت. با خشم در هوا چرخاند و سعی کرد پسرها را بترساند تا به او نزدیک نشوند. من به پیرزن نگاه میکردم و به ترسش میاندیشیدم. به تمام کسانی فکر میکردم که در این شهر کوچک قربانی خشونت بودند...
بعد ازیک تونل چهار کیلومتری از نزدیکی شهر سر در آوردیم. شهری با حدود سیصد هزار نفر جمعیت. ملغمهای از شهر و روستا. اما نه شهر یا روستایی زیبا. اینجا از خانههای با دیوار سپید یا رنگی خبری نبود. آجر بود و سنگ نمای ارزانقیمت. چیزی شبیه قلعه حسنخان با آب و هوای آمل. تماشای زندگی مردم عادی برایم جالب بود. مردمی که به شادمانی مردم بوگوتا نبودند، میشد نوعی بیاعتمادی را در نگاهشان خواند، و برای خیلیهاشان سفر به بوگوتا مثل خواب و خیال بود.
به جرئت میتوانم بگویم که تنها خارجی حاضر در شهر بودم. به عنوان یک خارجی به چشم نمیآیم اما به عنوان یک غریبه از شهری دیگر صد البته. اولین چیزی که باعث تعجبشان میشد لهجهام بود. میگفتند مال اینجا نیستی. بعد با حیرت میپرسیدند تا بحال اینجا نیامدی؟ طوری حرف میزدند انگار گذر همه مردم دنیا به نحوی به این شهر میافتد. به دختری در رستوران گفتم که ایرانی هستم. با تعجب پرسید چرا برقع نداری؟؟ چرا مثل ما هستی؟ من شنیدهام در کشور شما مرد نمیتواند با زن دست بدهد. توضیح کوتاهی درباره تفاوت قشر مذهبی و غیر مذهبی دادم. در عین حال از اینکه این اولین نشانهی کشورمان است ناراحت شدم.
شهر جاذبهی توریسیتی خاصی نداشت. خیابانها به طرز عذابآوری گیج و سردرگم بودند. بر حسب اتفاق گذارم به دفتر امور جهانگردی شهر افتاد که در آنجا موفق به تهیه نقشه شدم. خانه فرهنگ تعطیل بود. منشیاش گفت دوشنبه برنامهی رقص دارند. گفتم گمان نمیکنم دوشنبه گذارم به آنطرف بیفتد. میدان اصلی شهر برای کریسمس تزیین شده بود، همچنان که همه میادین و پارکهای شهر. اغلب تزیینات کاملا مشابه بودند و همین بیشتر باعث گیجی و گم شدنم در خیابانهای شهر میشد.
به قبرستان شهر سر زدم. قبرستان کهنه و جادویی. قبرستانهای امریکای لاتین از نقاط قوت فرهنگشان ممحسوب میشود. در اغلب فرهنگهای امریکای لاتین مرگ سمبل قدرت و ناشناختههاست. هر ساله روزی به عنوان روز مردهها جشن گرفته میشود. در قبرستان قدیمی در حال قدم زدن و عکس گرفتن بودم که نگهبان با سوت و اشاره به من فهماند که برگردم. برگشتم و وقتی به او رسیدم پرسیدم که چرا مانعم شده. نگهبان که مرا عزیزکم خطاب میکرد تنها گفت دزدها هر چه داری با خود خواهند برد.
بیاعتمادی را در چهرهی بسیاری افراد دیگر دیدم. پیرمردها و پیرزنهایی که جواب روزبخیرم را نمیدادند و بی اعتنا به راه خود ادامه میدادند. خشونت در این منطقه شیرهی جان مردم را کشیده بود. مردم این شهر جنگها درگیریهای داخلی بسیاری دیدهاند و لابد عضوی از خانواده خود را در درگیریها از دست دادهاند.
به سمت تپهای که مجسمه عیسی بر آن قرار داشت حرکت کردم. اغلب این مجسمهها در منطقهای ساخته شدهاند که به تمام شهر دید داشته باشد. رفتم تا بهترین دید به شهر را پیدا کنم. در بین راه از یک سری جوان، شاید دانشآموزان دبیرستان، مسیر را پرسیدم. به مجسمه رسیدم. Jesus Cristo Rey یا عیسی مسیح پادشاه مجسمهای بود با تاج پادشاهی، که روی سقف ساختمانی بنا شده بود. در کمال تعجب دید خوبی به شهر نداشت. ماندن در آنجا فایدهای نداشت. به سمت پایین حرکت کردم. زن تقریبا مسنی جلوتر از من راه میرفت. هر چند وقت برمیگشت و فاصلهاش را با من میسنجید. حدس میزدم باید فاصلهام را با او حفظ کنم، تا با اطمینان بیشتری به راهش ادامه بدهد. به پسرهای دبیرستانی که نزدیک شدیم، پیرزن شاخهی خشکیدهای برداشت. با خشم در هوا چرخاند و سعی کرد پسرها را بترساند تا به او نزدیک نشوند. من به پیرزن نگاه میکردم و به ترسش میاندیشیدم. به تمام کسانی فکر میکردم که در این شهر کوچک قربانی خشونت بودند...
آقا دمت گرم.
پاسخحذفببخشید میشه بیشتر درباره ی مخلفات سفر و هزینه و ... هم بنویسی؟
البته من تمام مطالبتون رو نخوندم.
هر جا هستی موفق و سر حال باشی...