اگر هاستل خوبی میداشتم، اگر دوستانم را پیدا میکردم، اگر مجبور نبودم هرجا میروم تاکسی بگیرم، آنوقت تجربهی کالی میتوانست خیلی بهتر از این باشد. به نظرم بد بودن هاستل اثر بسیار زیادی روی روحیهام داشت و حوصله نمیکردم بیرون بروم یا از پذیرش سئوال کنم. اینهمه آدم مسئول به این بی اطلاعی ندیدهام تابحال. یعنی حتی نمیدانستند ایستگاه اتوبوس کجاست، یا کجا میشود غذای کلمبیایی (محلی) پیدا کرد. آدرس میخواهم، میگویند برو تاکسی بگیر. آدرس رستوران میخواهم مرا به مرکز خرید میفرستند که مکدانلدز و سابوی و الباقی فستفودهای امریکایی و کلمبیایی دارد که نه تنها غذایشان مفت نمیارزد، بلکه خیلی هم گران است. سه برابر قیمت یک غذای خوب محلی را میدهی که یک همبرگر و یک نوشابه بگیری؟ چون این غذاخوری شعبهای از همان شرکت آشغال امریکاییست که فقط اسمش را میفروشد؟
از طرف دیگر از حضور در بین جماعتی که تنها ایدهشان از تفریح بدمست کردن است خوشم نمیآید. با نوشیدن مخالف نیستم اما از تماشای توریستهایی که حتی موزیک سالسا دوست ندارند و فقط به شهر میآیند تا مست کنند حوصلهام سر میرود. بنابراین روز دوم اقامت در کالی را به بازار اصلی شهر رفتم و بعدازظهرم را با مردم واقعی شهر گذراندم. یک دامن سفید رنگ هم خریدهام که خیلی دوستش دارم و میتواند مهمترین خریدم از کلمبیا باشد.
در بازار لذت میبردم از اینکه مردم مرا مثل خودشان میبینند و تصور نمیکنند توریست هستم. صورتهای مهربانشان را دوست دارم و از صحبت کردن با آنها خسته نمیشوم. اعتراف میکنم خیلی وقتها توی لاک درونگرایی و خجالتی بودن میروم و حرف نمیزنم. اما اینجا کلمبیاست. اگر حرفی نزنی، همیشه کسی هست که به صحبت دعوتت کند و کالی یکی از مهربانترین مردم کشور را دارد.
زیبا نوشته اید، نوشته هاتون رو دوست دارم و دنبال خواهم کرد ...
پاسخحذفممنون :)
پاسخحذف