منیسالس Manizales یکی از سه شهر مثلث سبز در سرزمین قهوهی کلمبیا است. جادهی مدیین به منیسالس شاید یکی از جادههای بهشت باشد، با عبور از سرزمینی سبز سبز. در واقع جز طیفهای متفاوت رنگ سبز چیز دیگری نمیبینی. جاده از روی دومین رودخانهی بزرگ کشور میگذرد که به علت بارانهای سیلآسا سطح آب گلآلود تا حد زیادی بالا آمده. همچنین در جاده میتوان محلهایی که کوه ریزش نموده و جاده بسته شده بود را دید.
در جاده و در نزدیکیهای شهر رانندهی مینیبوس رادیو را روشن کرده بود تا به گزارش فوتبال گوش بدهد. باورتان نمیشود گزارشگرهای ورزشی در امریکای لاتین با چه سرعتی میتوانند صحبت کنند. دوربینم را کنار بلندگوی رادیو بردم تا صدای گزارشگر را ضبط کنم. بازی فینال بود بین تیم فوتبال منیسالس و تیمی از شهری دیگر. به شهر که رسیدیم منیسالس سه به یک جلو بود. داشتند قهرمان میشدند و من به شهرشان قدم گذاشته بودم. سوار تاکسی شدم و وقتی آدرس را به راننده گفتم گفت به آنطرف شهر نمیرود چون استادیوم آنجاست و تماشاگرها تا چند دقیقهی دیگر به خیابان خواهند ریخت و جشن خواهند گرفت. رانندهی جوانی موافقت کرد مرا به آدرس ببرد به شرظی که قسمت آخر مسیر را پیاده بروم. موافقت کردم. تنها چند دقیقه قبل از اینکه تماشاگرهای شادمان به خیابان بریزند به هاستل رسیدم و دوستم جان به استقبالم آمد. جان اهل دیترویت است. در اولین هاستل در بوگوتا با هم آشنا شدیم. جوان سادهایست. در همان هاستل دوربین و کفشهایش را دزدیدند. کلا بدشانسی زیاد میآورد. با همدیگر که هستیم احساس میکنم خواهر بزرگترش هستم و باید مراقبش باشم.
تماشای شور و شادی مردم از قهرمانی تیمشان بینظیر بود. یکی از راههای نشان دادن خوشحالی مردم، پاره کردن کیسههای نشاسته ذرت و پخش کردن آرد ذرت روی سر و صورت دیگران بود. آلخاندرو گفت این ارزانترین و مفرحترین راه شادی مردم است چون نشاسته ذرت ارزان است و تماشای صورت آردی مردم خندهدار.
صبح به همراه جان به یک رستوران روبروی هاستل رفتیم و صبحانه خوردیم. صبحانه برنج و تخممرغ و یک آرپا بود به همراه شکلات داغ. رستوران تنها دو میز دو نفره داشت که با رومیزی پلاستیکی پوشانده شده بود. با گپی صمیمانه صبحانهمان را خوردیم و جان از دستفروش اکوادری سه جفت جوراب خرید. بعد راه افتادیم به سمت مرکز شهر. خیابانهای تمیز و بدون ترافیک بسیار آرامش بخش بودند. از منطقهی مرکزی شهر تا ترمینال خط تلهکابین کشیده شده و مردم برای رفت و آمد سریع و ارزان از آن استفاده میکنند. سوار تلهکابین شدیم و از آن بالا شهر را تماشا کردیم. در ترمینال پیاده نشدیم و به مرکز شهر برگشتیم. در مرکز شهر به کلیسای جامع سر زدیم. عموما از کلیساها خوشم نمیآید اما این کلیسا طراحی زیبایی داشت و شیشههای رنگیاش محیطی دلپذیر ایجاد کرده بود. در میدان اصلی شهر جایی برای غذا خوردن پیدا کردیم. کافهای که بیشباهت به قهوهخانه سنتی نبود. کنار پنجره نشستیم و مردم را تماشا کردیم. تینتو (قهوهی سادهی تلخ) نوشیدیم. جان خداحافظی کرد و به هاستل برگشت تا برای کار آماده بشود. من در قهوهخانهی مملو از جمعیت نشستم، قهوهام را آرام آرام مزه کردم و از تماشای مردم آرام شهر و نمنم باران لذت بردم. اگر تصمیم بگیرم در کلمبیا ماندگار بشوم منیسالس یکی از اولین انتخابهایم خواهد بود.
در جاده و در نزدیکیهای شهر رانندهی مینیبوس رادیو را روشن کرده بود تا به گزارش فوتبال گوش بدهد. باورتان نمیشود گزارشگرهای ورزشی در امریکای لاتین با چه سرعتی میتوانند صحبت کنند. دوربینم را کنار بلندگوی رادیو بردم تا صدای گزارشگر را ضبط کنم. بازی فینال بود بین تیم فوتبال منیسالس و تیمی از شهری دیگر. به شهر که رسیدیم منیسالس سه به یک جلو بود. داشتند قهرمان میشدند و من به شهرشان قدم گذاشته بودم. سوار تاکسی شدم و وقتی آدرس را به راننده گفتم گفت به آنطرف شهر نمیرود چون استادیوم آنجاست و تماشاگرها تا چند دقیقهی دیگر به خیابان خواهند ریخت و جشن خواهند گرفت. رانندهی جوانی موافقت کرد مرا به آدرس ببرد به شرظی که قسمت آخر مسیر را پیاده بروم. موافقت کردم. تنها چند دقیقه قبل از اینکه تماشاگرهای شادمان به خیابان بریزند به هاستل رسیدم و دوستم جان به استقبالم آمد. جان اهل دیترویت است. در اولین هاستل در بوگوتا با هم آشنا شدیم. جوان سادهایست. در همان هاستل دوربین و کفشهایش را دزدیدند. کلا بدشانسی زیاد میآورد. با همدیگر که هستیم احساس میکنم خواهر بزرگترش هستم و باید مراقبش باشم.
تماشای شور و شادی مردم از قهرمانی تیمشان بینظیر بود. یکی از راههای نشان دادن خوشحالی مردم، پاره کردن کیسههای نشاسته ذرت و پخش کردن آرد ذرت روی سر و صورت دیگران بود. آلخاندرو گفت این ارزانترین و مفرحترین راه شادی مردم است چون نشاسته ذرت ارزان است و تماشای صورت آردی مردم خندهدار.
صبح به همراه جان به یک رستوران روبروی هاستل رفتیم و صبحانه خوردیم. صبحانه برنج و تخممرغ و یک آرپا بود به همراه شکلات داغ. رستوران تنها دو میز دو نفره داشت که با رومیزی پلاستیکی پوشانده شده بود. با گپی صمیمانه صبحانهمان را خوردیم و جان از دستفروش اکوادری سه جفت جوراب خرید. بعد راه افتادیم به سمت مرکز شهر. خیابانهای تمیز و بدون ترافیک بسیار آرامش بخش بودند. از منطقهی مرکزی شهر تا ترمینال خط تلهکابین کشیده شده و مردم برای رفت و آمد سریع و ارزان از آن استفاده میکنند. سوار تلهکابین شدیم و از آن بالا شهر را تماشا کردیم. در ترمینال پیاده نشدیم و به مرکز شهر برگشتیم. در مرکز شهر به کلیسای جامع سر زدیم. عموما از کلیساها خوشم نمیآید اما این کلیسا طراحی زیبایی داشت و شیشههای رنگیاش محیطی دلپذیر ایجاد کرده بود. در میدان اصلی شهر جایی برای غذا خوردن پیدا کردیم. کافهای که بیشباهت به قهوهخانه سنتی نبود. کنار پنجره نشستیم و مردم را تماشا کردیم. تینتو (قهوهی سادهی تلخ) نوشیدیم. جان خداحافظی کرد و به هاستل برگشت تا برای کار آماده بشود. من در قهوهخانهی مملو از جمعیت نشستم، قهوهام را آرام آرام مزه کردم و از تماشای مردم آرام شهر و نمنم باران لذت بردم. اگر تصمیم بگیرم در کلمبیا ماندگار بشوم منیسالس یکی از اولین انتخابهایم خواهد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر