۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

Popayan

از کالی تا پوپایان سه ساعت راه است، اما باید یکساعت ترافیک شهر کالی از ترمینال تا جاده‌ی جنوبی شهر را به آن اضافه کرد. هر چه از پایتخت دورتر می‌شویم، وضعیت اتوبوسها اسفناکتر می‌شود، صندلیها کوچکتر می‌شوند، و جمعیت بیشتری سوار می‌شود.
پوپایان به شهر سفید معروف است. ساختمانها شباهت بی‌اندازه‌ای به آنتیگوای گواتمالا دارند با این تفاوت که همه‌شان سفید هستند. تماشای شهر سفید دربین ابرهای تیره منظره‌ی بی‌نظیری بود، فردا می‌روم چند عکسی بیندازم.
هاستل برخلاف انتظارم محیط دلنشینی دارد. آنقدر تجربه‌ی هاستل در کالی دردناک بود که دیگر می‌ترسم به جایی اعتماد کنم. اما اینجا یک ساختمان کوچک و جمع و جور در کنج یک چهارراه نامتقارن و شلوغ است. با ساختمانهای سفید فقط دو دقیقه فاصله داریم. دوستش دارم.

کالی

اگر هاستل خوبی می‌داشتم، اگر دوستانم را پیدا می‌کردم، اگر مجبور نبودم هرجا می‌روم تاکسی بگیرم، آنوقت تجربه‌ی کالی می‌توانست خیلی بهتر از این باشد. به نظرم بد بودن هاستل اثر بسیار زیادی روی روحیه‌ام داشت و حوصله‌ نمی‌کردم بیرون بروم یا از پذیرش سئوال کنم. اینهمه آدم مسئول به این بی اطلاعی ندیده‌ام تابحال. یعنی حتی نمی‌دانستند ایستگاه اتوبوس کجاست، یا کجا می‌شود غذای کلمبیایی (محلی) پیدا کرد. آدرس می‌خواهم، می‌گویند برو تاکسی بگیر. آدرس رستوران می‌خواهم مرا به مرکز خرید می‌فرستند که مک‌دانلدز و ساب‌وی و الباقی فست‌فودهای امریکایی و کلمبیایی دارد که نه تنها غذایشان مفت نمی‌ارزد، بلکه خیلی هم گران است. سه برابر قیمت یک غذای خوب محلی را میدهی که یک همبرگر و یک نوشابه بگیری؟ چون این غذاخوری شعبه‌ای از همان شرکت آشغال امریکاییست که فقط اسمش را می‌فروشد؟
از طرف دیگر از حضور در بین جماعتی که تنها ایده‌شان از تفریح بدمست کردن است خوشم نمی‌آید. با نوشیدن مخالف نیستم اما از تماشای توریستهایی که حتی موزیک سالسا دوست ندارند و فقط به شهر می‌آیند تا مست کنند حوصله‌ام سر می‌رود. بنابراین روز دوم اقامت در کالی را به بازار اصلی شهر رفتم و بعدازظهرم را با مردم واقعی شهر گذراندم. یک دامن سفید رنگ هم خرید‌ه‌ام که خیلی دوستش دارم و می‌تواند مهم‌ترین خریدم از کلمبیا باشد.
در بازار لذت می‌بردم از اینکه مردم مرا مثل خودشان می‌بینند و تصور نمی‌کنند توریست هستم. صورتهای مهربانشان را دوست دارم و از صحبت کردن با آنها خسته نمی‌شوم. اعتراف می‌کنم خیلی وقتها توی لاک درونگرایی و خجالتی بودن می‌روم و حرف نمی‌زنم. اما اینجا کلمبیاست. اگر حرفی نزنی، همیشه کسی هست که به صحبت دعوتت کند و کالی یکی از مهربانترین مردم کشور را دارد.  

کلمبیای دوست‌داشتنی

راستش هرچه بیشتر در کلمبیا می‌مانم بیشتر دلم می‌خواهد ماندنی بشوم. علتش نه سرزمینهای سبز و مناظر زیبا، بلکه مردمی‌ست که مثل داستانها خونگرم و مهربانند. در هیچکدام از کشورهای امریکای لاتین تا این حد این مهربانی درونی‌شان را حس نکرده بودم. راستش خیلی به ایرانیها شبیهند. در تقلب دست باقی ممالک را از پشت بسته‌اند، خانواده دوستند، اهل بیرون رفتن و پیک‌نیک در فضای آزادند، عاشق غذا خوردن در بیرون از خانه هستند، زیاد تعارف می‌کنند و به پوشیدن لباسهای مارک‌دار علاقه دارند. البته این یک نظر کلی درباره جمعیت شهرنشین است، والا دهاتیهایشان که عین مردم روستاهای خودمان با صفا و سخت‌کوشند. 

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

Cali

کالی، یکی از مهمترین شهرهای غرب کلمبیا، محیط متفاوتی‌ست. مردها، حتی اگر در حال قدم زدن با زنی باشند، از کنارت که می‌گذرند متلک می‌گویند و سوت می‌کشند! در این سه روز آنقدر متلک شنیده‌ام که در تمام مدت سفر نشنیده‌ام! اما نمی‌توانم بگویم که رفتارشان آزاردهنده است. شاید چون هیزی از نگاهشان نمی‌بارد و اگر فقط یک لبخند بزنی و عبور کنی دیگر پاپی ماجرا نمی‌شوند. راستش اگر جایی گیر افتاده باشی، بارت سنگین باشد، با راننده تاکسی در حال جر و بحث باشی، یکمرتبه مثل سوپرمن سر می‌رسند و به کمکت می‌شتابند، و باید چند بار با لحن تشکرآمیز تکرار کنی که کمک نمی‌خواهی تا دست از سرت بردارند!
دیشب در محل فستیوال وقتی هم‌هاستلی‌ها غیبشان زد و تنها ماندم، به جمع دختر پسرهای جوان دعوت شدم که بعد فهمیدم اکثرشان افسر پلیسند و دارند ساعات استراحت خود را در محل کنسرت و رقص می‌گذرانند. اولین چیزی که درباره‌اش صحبت می‌کنند امنیت است، و اینکه داستانهایی که خارجی‌ها درباره خطرناک بودن کلمبیایی‌ها می‌سازند صحت ندارد. بعد دعوتت می‌کنند به چند شات آگواردینته (Aguardiente، مشروب معروف کلمبیا که از نیشکر تهیه می‌شود) و بعد صحبت برمی‌گردد به اینکه تجربه‌ات در کلمبیا چطور بوده، چند وقت است آمده‌ای، کی می‌روی، کجا می‌روی و...
کلا مردم دست و دلباز و خونگرمی هستند. در تمام امریکای لاتین معروف است که کالی زیباترین زنها را دارد. این معروفیت بی‌دلیل نیست! و تجربه من از دستشویی عمومی در مرکز خرید جالب بود که عده‌ی زیادی جلوی آینه درحال درست کردن آرایششان بودند و توالتها همه خالی و قابل استفاده بود!
البته کالی در بین شهرهای بدنام کلمبیا از نظر میزان جرم و جنایت (در رابطه با مواد مخدر) قرار دارد، اما دوست پلیس من دیشب نقشه‌ی توریستی را نگاه کرد و گفت، جاهای خطرناک را اصلا روی نقشه نگذاشته‌اند!! خیالت راحت باشد که تا وقتی در این چهارچوب هستی همه چیز امن و امان است.

ادامه دارد...

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

به سمت کالی

برای رفتن به کالی به آرمنیا رفتم. در ترمینال گشتم دنبال اتوبوسی که همانموقع حرکت کند چون نمی‌خواستم مثل قبل چند ساعت در ترمینال بنشنم. بالاخره از یک شرکت بلیط خریدم و سوار شدم. اتوبوس را مینی‌بوسهای قراضه ده سال پیش در مسیر ساحل مازندران در نظر بگیرید و من آخرین مسافر. اتوبوس کاملا پر بود و تنها در انتهای آن، جایی که پنج صندلی دارد چهارتا کلمبیایی قلچماق نشسته بودند و صندلی وسط را نیمه خالی گذاشته بودند! کمی جابجا شدند و جا برای نشستنم باز کردند. یک چیزی که فقط در کلمبیا دیده‌ام این است که مسافرها وقتی سوار می‌شوند به بقیه افراد حاضر روزبخیر یا عصر بخیر می‌گویند. دارد برای من هم عادت می‌شود!
اتوبوس که راه افتاد، راننده سی‌دی موزیک کلمبیایی اش را روشن کرد. تصورش را بکنید، جاده‌های پر پیچ و خم و منظره‌ی سبز سبز و موزیک کومبیا و واجناتو، در اتوبوسی که تقریبا همه اهالی‌اش همدیگر را می‌شناختند و پاکتهای میوه و خوراکی یا آبمیوه دائما بین مسافرها درحال رفت و آمد بود. کم‌کم چشمها سنگین می‌شد و موسیقی مثل لالایی عمل می‌کرد. سه چهار ساعت مسیر را تصور بفرمایید که همه در خواب هستند و با هر پیچ جاده به جهت مخالف خم می‌شوند. چیزی شبیه به باد در گندمزار!

توضیح: نشستن بین چهار قلچماق کلمبیایی ترس ندارد. همه خوشرو هستند و برخوردشان صمیمانه است. خبری از دستمالی شدن و بی‌احترامی نیست. تنها مشکل این است که وقتی به خواب بروند جایت تنگتر می‌شود. چیزی که ترس دارد این است که نمی‌دانی در این اتوبوس که در آن نشسته‌ای شاید راهزنی وجود داشته باشد که در بیابانهای بین راه اسلحه‌ای بیرون بیاورد و دار و ندارتان را بخواهد. این تصوری‌ست که در ذهن ما ایجاد کرده‌اند و هنوز به عینه ندیده‌ام یا از مسافر دیگری نشنیده‌ام.

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

خاطرات سالنتو


بازهم می‌گویم. اگر بهشتی هست، همینجاست.
امروز به پارک ملی رفتیم برای کمی کوهنوردی. برای من که سالیان دراز از کوه و کمر دور بوده‌ام بالا رفتن در این ارتفاع (دو هزار و هشتصد متر) مشکل بود. علاوه بر نفس نداشتن، سطح لغزنده و گل آلود مسیر هم کار را مشکل‌تر می‌کرد. 
از میدان مرکزی شهر (طبق روال همه میدانهای اصلی در شهرهای امریکای لاتین متشکل از یک کلیسا، یک ساختمان دولتی، فضای سبز و چند فروشگاه و رستوران) سوار جیپهای قدیمی که به عنوان تاکسی استفاده می‌شوند شدیم و بعد از طی مسافتی نسبتا طولانی در باران، به ورودی مسیر رسیدیم. جالب اینجا بود که شش صندلی موجود مخصوص توریستها بود و مردم محلی به بدنه جیپ آویزان بودند تا به مقصد برسیم! 
مسیر در واقع در بین مزارعی بود که با سیم خاردار محافظت می‌شدند و با رفت و آمد بسیار و بارانهای فراوان منطقه به شکل گودالی از گل و شل درآمده بود و گاهی برای فرار از مسیر گل‌آلود باید از سیم خاردارها عبور می‌کردیم که نتیجه‌اش چند خراش سطحی بود و پاره شدن پاچه‌ی شلوار! در قسمتی از مسیر هم متوجه جریان الکتریسیته در سیم‌ها شدیم که عموما برای نگه‌داشتن احشام درون محوطه علفزار استفاده می‌شد والا این خاک چیزی برای دزدیدن نداشت.
در عبور از رودخانه‌ها ترس به من غلبه می‌کرد که اگر پایم روی این تنه‌ی لغزنده که به عنوان پل نصب شده سر بخورد و در رودخانه‌ی خروشان بیفتم چه خاکی بر سرم بریزم! البته دقتها و ترسها نتیجه داد و روی هیچکدام از تنه‌های درخت سر نخوردم، اما مایه خنده و سوژه‌ی عکس و فیلم عزیزان همراه شدم.
مسیر بازگشت در واقع عبور از چمنزاری سبز و زیبا بود که درختهای نخل بسیار بلندی در جای جایش سر به فلک کشیده بود. تا بحال خواب دیده‌اید در بهشت قدم می‌زنید؟ این تجربه‌ی من مثل همان خواب بود. سبزی این علفزار به حدی بود که با همراهان متفق‌القول شدیم که این طیف رنگ سبز را من‌بعد سبز کلمبیا بنامیم.
بازگشت به هاستل همراه بود با هدفون و موسیقی گروه اوهام، بعد دوش آب داغ و شستن کفشهای کوه و خواب دلچسب بعدازظهر. شب دعوت دوست هلندی‌ام یان برای شام شب کریسمس را پذیرفتم و غذای دستپختش را که ساده اما بسیار لذیذ بود را مشترکا صرف کردیم. بعد کمی کیک و چای ایرانی و تماشای تلویزیون، و صحبتی طولانی درباره تفاوتهای ایران، هلند و امریکا. 
بچه‌ها را تماشا کردیم که توی خیابان برای همسایه‌هایی که برایشان شکلات و آبنبات توی خیابان می‌ریختند شادی و سر و صدا می‌کردند. اما در مجموع کریسمس مراسمی خانوادگیست و در خیابانها پرنده پر نمی‌زند.















۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

Salento

این گوشه از بهشت سالنتو نام دارد. یک شهر کوچک است با پنج شش خیابان و چهارهزار نفر جمعیت. دیوارهای سفید و سقفهای سفالی‌اش آدم را یاد گیلان می‌اندازد. جز صدای بچه‌ها که توی خیابان بازی می‌کنند و صدای نعل اسبها چیز دیگری نمی‌شنوی. هرجا را نگاه کنی سبز است و خرم.
مردم سالنتو خوشرو و مهربانند. وقتی از کنارت عبور می‌کنند می‌توانی شاد بودنشان را حس کنی. با همدیگر که حرف می‌زنند صدایشان محبت و احترام دارد. با تو که حرف می‌زنند با تمام صورتشان لبخند می‌زنند و هر کاری از دستشان بر بیاید برای رضایت خاطرت انجام می‌دهند. وقتی تشکر می‌کنی با چنان گرمی و صمیمیتی می‌گویند "با کمال میل" که دلت می‌خواهد تنگ درآغوششان بگیری و فشارشان بدهی! 
امروز یک کافه زیبا و دنج کشف کردم. با صندلیها، تابلوها و حتی مجله‌های قدیمی. بهترین قهوه‌ی کلمبیا را برایت درست می‌کنند و با فوم شیر رویش را طراحی می‌کنند. بعد غرق می‌شوی در موزیک کلمبیایی و از پنجره مردم در حال رفت و آمد را تماشا می‌کنی. آنقدر آرامش دارد که نمی‌خواهی از آنجا بروی. آنجا تنها دلت یک دوست قدیمی می‌خواهد و یک دنیا حرف.







۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

Manizales

منیسالس Manizales یکی از سه شهر مثلث سبز در سرزمین قهوه‌ی کلمبیا است. جاده‌ی مدیین به منیسالس شاید یکی از جاده‌های بهشت باشد، با عبور از سرزمینی سبز سبز. در واقع جز طیفهای متفاوت رنگ سبز چیز دیگری نمی‌بینی. جاده از روی دومین رودخانه‌ی بزرگ کشور می‌گذرد که به علت بارانهای سیل‌آسا سطح آب گل‌آلود تا حد زیادی بالا آمده. همچنین در جاده می‌توان محلهایی که کوه ریزش نموده و جاده بسته شده بود را دید.
در جاده و در نزدیکیهای شهر راننده‌ی مینی‌بوس رادیو را روشن کرده بود تا به گزارش فوتبال گوش بدهد. باورتان نمی‌شود گزارشگرهای ورزشی در امریکای لاتین با چه سرعتی می‌توانند صحبت کنند. دوربینم را کنار بلندگوی رادیو بردم تا صدای گزارشگر را ضبط کنم. بازی فینال بود بین تیم فوتبال منیسالس و تیمی از شهری دیگر. به شهر که رسیدیم منیسالس سه به یک جلو بود. داشتند قهرمان می‌شدند و من به شهرشان قدم گذاشته بودم. سوار تاکسی شدم و وقتی آدرس را به راننده گفتم گفت به آنطرف شهر نمی‌رود چون استادیوم آنجاست و تماشاگرها تا چند دقیقه‌ی دیگر به خیابان خواهند ریخت و جشن خواهند گرفت. راننده‌ی جوانی موافقت کرد مرا به آدرس ببرد به شرظی که قسمت آخر مسیر را پیاده بروم. موافقت کردم. تنها چند دقیقه قبل از اینکه تماشاگرهای شادمان به خیابان بریزند به هاستل رسیدم و دوستم جان به استقبالم آمد. جان اهل دیترویت است. در اولین هاستل در بوگوتا با هم آشنا شدیم. جوان ساد‌ه‌ایست. در همان هاستل دوربین و کفشهایش را دزدیدند. کلا بدشانسی زیاد می‌آورد. با همدیگر که هستیم احساس می‌کنم خواهر بزرگترش هستم و باید مراقبش باشم.
تماشای شور و شادی مردم از قهرمانی تیمشان بی‌نظیر بود. یکی از راههای نشان دادن خوشحالی مردم، پاره کردن کیسه‌های نشاسته ذرت و پخش کردن آرد ذرت روی سر و صورت دیگران بود. آلخاندرو گفت این ارزانترین و مفرح‌ترین راه شادی مردم است چون نشاسته ذرت ارزان است و تماشای صورت آردی مردم خنده‌دار.
صبح به همراه جان به یک رستوران روبروی هاستل رفتیم و صبحانه خوردیم. صبحانه برنج و تخم‌مرغ و یک آرپا بود به همراه شکلات داغ. رستوران تنها دو میز دو نفره داشت که با رومیزی پلاستیکی پوشانده شده بود. با گپی صمیمانه صبحانه‌مان را خوردیم و جان از دستفروش اکوادری سه جفت جوراب خرید. بعد راه افتادیم به سمت مرکز شهر. خیابانهای تمیز و بدون ترافیک بسیار آرامش‌ بخش بودند. از منطقه‌ی مرکزی شهر تا ترمینال خط تله‌کابین کشیده شده و مردم برای رفت و آمد سریع و ارزان از آن استفاده می‌کنند. سوار تله‌کابین شدیم و از آن بالا شهر را تماشا کردیم. در ترمینال پیاده نشدیم و به مرکز شهر برگشتیم. در مرکز شهر به کلیسای جامع سر زدیم. عموما از کلیساها خوشم نمی‌آید اما این کلیسا طراحی زیبایی داشت و شیشه‌های رنگی‌اش محیطی دلپذیر ایجاد کرده بود. در میدان اصلی شهر جایی برای غذا خوردن پیدا کردیم. کافه‌ای که بی‌شباهت به قهوه‌خانه سنتی نبود. کنار پنجره نشستیم و مردم را تماشا کردیم. تینتو (قهوه‌ی ساده‌ی تلخ) نوشیدیم. جان خداحافظی کرد و به هاستل برگشت تا برای کار آماده بشود. من در قهوه‌خانه‌ی مملو از جمعیت نشستم، قهوه‌ام را آرام آرام مزه کردم و از تماشای مردم آرام شهر و نم‌نم باران لذت بردم. اگر تصمیم بگیرم در کلمبیا ماندگار بشوم منیسالس یکی از اولین انتخابهایم خواهد بود.


خاطرات مدیین

در هاستل با دو جوان سویسی آشنا شدم. با هم به تماشای اجرای زنده موزیک راک اسپانیول رفتیم. آنجا کلی حرف زدیم. از تصوراتی که هر کدام از کشور دیگری داشتیم. آندو از اینکه من سوییس را کشوری صلح‌جو و در آرامش خطاب می‌کردم تعجب می‌کردند. می‌گفتند همه این حرفها درست، اما زندگی در سوییس خیلی مادی‌ست. اکثر مردم کشور دارند برای بانک کار می‌کنند. سطح زندگی‌ها بالاست. اما مردم خوشحال نیستند. به گمانم آنها مصداق واقعی "خوشی زیر دلشان زده" باشند. آنها راجع به ایران می‌پرسیدند. راجع به تاریخ ده هزار ساله‌ی ایران. می‌خواستند بدانند مردمی که چنین تاریخ با عظمتی دارند الان چطور زندگی می‌کنند. آنها هم تصور می‌کردند ایران بهشت روی زمین است. از مبدا تاریخمان می‌پرسیدند. می‌گفتند چرا شما مثل چینی‌ها تاریختان نشان دهنده تمدنتان نیست؟ چرا ده هزار و چندمین سال تشکیل مملکتتان را جشن نمی‌گیرید؟ هزار و سیصد و هشتاد و نه یعنی چه؟ گفتم یک روزی این تاریخ را هم عوض خواهیم کرد. 
شب دوم عزم را جزم کردیم که به کنار رودخانه برویم. شهر مدیین به مناسبت نزدیک شدن به کریسمس تزیینات بسیاری در کنار رودخانه کار گذاشته بود، چند کیلومتر تزیینات نوری. نمی‌دانستیم از چه مسیری می‌توانیم به آنجا برویم. از زوج جوانی سئوال کردیم. مرد جوان از آنها پرسید کجایی هستند. گفتند از سوییس آمده‌اند. رو به من کرد و پرسید تو داری شهر را نشانشان می‌دهی؟ گفتم من هم مثل اینها مسافرم. لبخندی زد و گفت بیایید سوار شوید می‌رسانیمتان. 
زوج جوان از اهالی مدیین، خوان پابلو و کریستینا، هر دو دندان‌پزشک بودند. برایمان از زیبایی‌های شهرشان تعریف کردند، پرسیدند کجاها را دیده‌ایم، بعد شدند راهنمای اختصاصی ما. ما را به محل تزیینات کریسمس بردند، با ما گردش کردند، با ما عکس انداختند، شماره تلفنشان را به دوستان سوییسی دادند تا بازهم همدیگر را ببینیم. بعد ما را به کلاب بردند تاببینیم رقص سالسا یعنی چه. صمیمیت و مهمان‌نوازیشان بهترین خاطره‌ام از مدیین شد. 
مردم مدیین به شهرشان افتخار می‌کنند. می‌گویند این شهر مثل بوگوتا نامنظم و در حال انفجار نیست. می‌گویند گروههای مهاجر کمتری به این شهر آمده‌اند، شاید از ترس جانشان. همین باعث شده که سطح فرهنگ مردم بالا بماند. اهالی مدیین خودشان را بافرهنگترین مردم کلمبیا می‌دانند، اما این خودخواهی‌شان از مهربانیشان کم نمی‌کند. مردم مدیین به این‌که به عنوان مردمی مهربان زبانزد دیگران باشند افتخار می‌کنند.

Medellin

مدیین شهر زیبا و تمیزی‌ست. از در و پیکر مشخص شهر که خارج می‌شوی محله‌ی فقیر نشین است که نامنظم و بدشکل روی کوه نشسته و شهر را محاصره کرده. برای دو محله از این محله‌های فقیر نشین خط تله‌کابین کشیده‌اند، بدون هزینه‌ی اضافی. کافی‌ست از منطقه مرکزی شهر مترو سوار بشوی و در ایستگاه آخر به ایستگاه تله‌کابین برسی. با آمدن تله‌کابین وضعیت این محله‌ها خیلی بهتر شده. مردم برای رسیدن به شهر و محل کارشان دیگر کیلومترها پیاده نمی‌روند. امنیت این دو محله هم به نسبت دیگر محله‌های فقیر نشین بیشتر شده.
اما در مجموع مدیین مجموعه‌ی عجیبی‌ست. از حضور پررنگ کپیتالیسم تا رنگ شوم فقر تنها چند ایستگاه فاصله است. با همان یک بلیط از این یکی به آن یکی می‌روی.

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

Medellin

 مدیین یا به قول بوگوتاییها مدژین دومین شهر بزرگ کلمبیاست. شهری که در واقع درون دره‌ای طولانی درست شده و آب و هوای بهاری و دلپذیری دارد. سفر از بوگوتا تا مدیین نزدیک ده ساعت طول کشید. اتوبوس  در ابتدا سرد بود و بعد راننده بخاری را روشن کرد و به حدی گرم شد که نمی‌شد نفس کشید. بالاخره با هر مشقت سفر به پایان رسید و ما در ترمینال شمالی شهر پیاده شدیم. با سوار شدن به مترو و اتوبوس به هاستلم در منطقه‌ی گران شهر رسیدم. شهر تمیز یست و مردمانش شیک پوشند، و از این نظر از بوگوتاییها جلو هستند. اما مشکل مدیین در واقع حلبی‌آبادهایی‌ست که شهر را احاطه کرده‌اند و مردم فقیر این مناطق که توسط گروههای زورگیر تحت فشار هستند. به همین علت آمار جرم و جنایت در این شهر بالاتر از مناطق دیگر کلمبیاست.
همچنین مدیین پایگاه اصلی پابلو اسکوبار مافیای بزرگ کلمبیایی در دهه‌های هشتاد و نود بوده. درباره این شخص بعدا مفصل‌تر می‌نویسم. امروز برای گردش در شهر می‌روم. 

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

که مپرس

می‌گوید همه‌ی ایرانی‌هایی که دیده‌ام وقتی دارند راجع به ایران حرف می‌زنند چشمهایشان برق می‌زند. 

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

وقت ناهار

Ajiaco آخیاکو معروفترین غذای شهر بوگوتاست. یک جور سوپ غلیظ و پر ملات که اگر توانستید یک کاسه‌اش را تمام کنید تا یک روز بعد گرسنه نخواهید شد. بهترین آخیاکوی شهر بوگوتا را در Calle 11 همان خیابانی که از کنار کلیسای جامع در پلاسا بولیوار به سمت کوه می‌رود پیدا کنید. آخیاکو سوپ مرغ است به همراه سه نوع سیب‌زمینی، یک تکه بلال ، مقدار زیادی خامه و capers که از من اسم فارسی‌اش را نخواهید که نمی‌دانم! تازه برای اینکه واقعا سیر بشوید مقداری برنج و آواکادو هم جلویتان می‌گذارند که توی سوپ بریزید و نوش جان بفرمایید

تامال Tamal غذای معروف خیلی از کشورهای امریکای لاتین است. مخلوطی از برنج و گوشت و مرغ و تخم مرغ آب‌پز و خلاصه چیزی در حد و اندازه‌ی کوفته تبریزی که در برگ موز می‌پیچند و مثل دلمه می‌پزند. غذای بسیار سنگینی‌ست ولی ارزشش را دارد
البته در رستوران فوق لطف فرموده تامال را طوری می‌پیچند که احتیاج به باز کردن نداشته باشد اما در مجموع خوردن تامال به این آسانی‌ها هم نیست


غذای ارزان. در بعضی کشورهای امریکای لاتین از جمله پرو، اکوادر و کلمبیا غذای روزمره سرو می‌شود. به این ترتیب که رستورانهای محلی یکی دو جور غذا را در اندازه‌های زیاد درست می‌کنند و با قیمت بسیار ارزان می‌فروشند. در این رستورانها حق انتخاب زیادی ندارید اما غذا اغلب خوشمزه و تازه است و صد البته قیمتش آدم را وسوسه می‌کند بیشتر به این رستورانها برود. در بوگوتا باید دنبال تابلویی باشید که نوشته باشد menu corriente و یا almuerzo
یک کاسه سوپ، یک بشقاب غذا متشکل از برنج، گوشت یا مرغ، سیب زمینی، سبزیجات و یا لوبیا، یک قاشق سالاد! و یک آبمیوه‌ی طبیعی. بعضی از رستورانها ولخرجی می‌کنند و یک قاشق دسر هم به این مجموعه اضافه می‌کنند. همه‌ی اینها به قیمت کمتر از سه دلار.




Septimazo

این یک مراسم مختص بوگوتاست. اول راجع به اسم آن توضیح بدهم. در اسپانیولی septima یعنی هفتم. خیابانها به دو طریق نامیده می‌شوند. Carrera و Calle. کاررا خیابانهای شمال به جنوب هستند که در تمام طول شهر امتداد دارند. کایه ها خیابانهایی هستند که شرقی غربی هستند، کوتاهتر از کارراها و به تعداد بیشتر. وقتی می‌خواهی آدرس بدهی باید دقت کنی اگر کارراست می‌گویی مثلا پنجم، ششم، هفتم، اگر کایه است می‌گویی بیست و هشت، بیست و نه، سی. حالا این توضیح گیج‌کننده برای معرفی carrera septima یا خیابان هفتم است که یکی از اصلی‌ترین خیابانهای شهر است. در واقع خیابان اصلی در مرکز شهر که گزار تمام اتوبوسها و مینی‌بوسها به نحوی به این خیابان می‌افتد. آنوقت در بعداز ظهر روزهای جمعه این خیابان اصلی مسدود می‌شود برای خوش‌خوشان اهالی شهر! ملت پیاده راه می‌افتند توی این خیابان و گردش می‌کنند. در چنین مواقعی دستفروشها قل می‌زنند از توی زمین. از جوراب و کلاه و دستکش زمستانه، تا پیش‌بند و عروسک و اسباب بازی، تا دی‌وی‌دی و سی‌دی موسیقی و جلد موبایل، تا سوسیس و چیپس موز و بلال روی ذغال، تا بهترین نوشیدنیهای دنیا، همه چیز اینجا پیدا می‌شود. همین‌جا چندتا نوشیدنی برایتان معرفی می‌کنم اگر گزارتان به بوگوتا افتاد بخرید و به جان من دعا کنید. اولی salpicon سالپیکون نام دارد که مخلوطی‌ست از انبه و آناناس و پاپایا. نمی‌دانم دیگر چه قاطی‌اش می‌کنند اما از این آبمیوه بهتر هیچ‌جای دنیا پیدا نخواهید کرد! دومی نوشیدنی گرم مخصوص بوگوتاست به اسم Aromatica ارومتیکا(معنی این کلمه یعنی خوش بو). این نوشیدنی یک جور جوشانده از گیاهان صحرایی‌ست به اضافه چند میوه مثل سیب و توت فرنگی و پرتقال با چاشنی دارچین که با عسل و آبلیمو مخلوط می‌کنند و می‌دهند دستتان. یعنی از این باصفاتر فقط چای خودمان است و بس! تازه اگر واقعا احتیاج داشته باشید گرم بشوید به جای ارومتیکا می‌توانید Canelazo کانلاسو سفارش بدهید که جوشانده‌ی نیشکر است به اضافه کمی الکل. در شبهای سرد بوگوتا حسابی داغتان می‌کند!
برگردیم به بحث شیرین سپتیماسو. داشتم راجع به مراسم خیابان‌گردی در جمعه‌های بوگوتا می‌گفتم. این خیابانگردی با مقداری موسیقی و رقص و آکروبات که همراه بشود می‌شود بهترین راه حل برای گذراندن چندین ساعت در خیابان هفتم. عموما حرکت از ابتدای خیابان هفتم از پلاسا بولیوار تا انتهایش چندین ساعت به طول می‌انجامد. و باید بگویم آنقدر جمعیت توی خیابان هست که نمی‌توانید به راحتی عبور کنید. باید مراقب جیبتان هم باشید چون کلمبیایی‌ها جیب‌برهای قهاری هستند.
سپتیماسو ساعت مشخصی دارد. از پنج بعدازظهر تا نه شب. اما به تعطیلات کریسمس که نزدیک می‌شویم، نه تنها خیابانها تا نیمه‌های شب مملو از جمعیت است، بلکه کار فقط با شب جمعه تمام نمی‌شود. هر شب جمعیت به خیابانها می‌آید و بدون توجه به پلیس که می‌گوید خیابان برای رفت و آمد اتومبیلها آزاد است، خیابانها پر می‌شود و راننده‌ها مجبورند به خیابانهای فرعی بروند تا راه فراری از ترافیک سنگین پیدا کنند.
و اینهم چند عکس از مراسم سپتیماسو، که باید به واقع تجربه‌اش کنید



 پیست پاتیناژ بوگوتا!









۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

Dia de las Velitas

هر سال روز هفتم دسامبر در کلمبیا مراسم شمع برگزار می‌شود. عصر که می‌شود میلیونها شمع در سراسر شهر در لبه پنجره‌ها و کنار پیاده‌رو و روی نرده‌های پارک و هر جایی که قابل دیدن باشد روشن می‌شود. با این مراسم کلمبیایی‌ها به استقبال کریسمس می‌روند. تمام شب شمع است و موسیقی و نوشیدنی. اغلب تا صبح بیدار می‌مانند طوری‌که صبح روز بعد که پایت را توی خیابان بگذاری پرنده پر نمی‌زند. تعطیلات آغاز شده!