انگار از اون شبهاست که تاصبح بیدارم و فقط میخوام حرف بزنم. حتی نمیدونم چی میخوام بگم. چند شب تب داشتم. نه شدید، ولی اونقدری بود که خوابهام رنگی شده بودن. خوابهام پررنگ شده بودن و یادم میموندن. تو یکیش، روی یه کاغذ روی دیوار یه نقطه بزرگ خطاطی کشیدم، رنگی رنگی، تو مایههای زرد مات و آبی کمرنگ. رنگ از توی نقطه شُره کرد روی کاغذ، بعد روی دیوار، بعد سرازیر شد تا کف آشپزخونه. یادم نیست آشپزخونهی کجا بود، ولی این چند شب خواب خونهی بچگیم رو خیلی دیدم. یه بار آخرای یه خوابم یه حشرهی قرمز ریز اندازهی این مورچه قهوهای کوچیکا داشت فرو میرفت تو کف دستم. جیغ میزدم و میکشیدمش بیرون، میرفت تو کف این یکی دستم. وقتی از خواب پریدم کف هر دوتا دستم میسوخت.
راستش، دیگه نمیدونم باید چی بنویسم. مدتها به صفحهی سفید نگاه میکنم و میگم چی بنویسم، چی بگم، که چی... حالا که اینستاگرام رو هم کنار گذاشتم، گاهی وسوسه میشم برم دو خط توی توئیتر بنویسم، ولی بعد میگم که چی بشه؟ این که چی بشه گریبان وبلاگ رو که خیلی وقته گرفته. سفرنامه بنویسم؟ که چی بشه... روزمره نویسی کنم؟ اصلاً مگه حرفی برای گفتن هست؟ چند وقتیه که کسی ازم میپرسه این روزا چی کار میکنی جواب میدم زندهم، این خودش بزرگترین دستاورده.
خیلیا هنوز منتظرن من برم!! انگار اینکه خودشون نمیتونن از ایران برن، و اینکه من امکان رفتن رو دارم، بیشتر رو اعصابشونه. یا اینکه انتظار دارن من یکی دیگه شاکی نباشم از اوضاع. تو که هر وقت خواستی میتونی بری، دیگه چی میگی؟ تو که اومدی موندی حتماً وضعت خوبه دیگه، حتماً خوشحالی دیگه، وگرنه کی میخواد تو این خرابشده بمونه. باهاشون بحث نمیکنم. خیلی وقته با هیچکس بحثی نمیکنم، راجع به هیچی. بذار خوشحال باشن حق با اوناست. ولی خب این کمکی به من نمیکنه. هر روز کمتر حرف میزنم. هر روز، حرفهای کمتری دارم.
تو این چند ماه شاید سه تا فیلم دیدم. دوتا کتاب هم تموم نکردم. موسیقی ایرانی نمیتونم گوش بدم. از اخبار و شبکههای اجتماعی و همه چی کشیدم بیرون. عوضش خودمو تو دنیای فانتزی اپرا غرق کردم. شاید نزدیک هفتادتا اپرا دیدم. ایرانسل رو آباد کردم با این حجمهایی که خریدم، ولی میارزید. اپرا تنها چیزی بود که کامل بود. موسیقیش برام جدید بود، داستانها اغلب تراژدی بودن، صحنه پردازیا، تنظیم موسیقی، بازیگریها، اصلاً یه پکج کامل بود که منو از دنیای واقعی ببره بیرون. هر بار سه ساعت. مثل خوندن برادران کارامازف، دیگه بعد از اون هیچ کتابی جذاب نبود.
حالا فکر میکنی حرف جذابی هم برای زدن مونده؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر