۱۳۹۸ آبان ۲۰, دوشنبه

و آن سایت جادویی

اما...
بالاخره زمان آن رسیده بود که به مسا ورده برویم. به مکانی که آرزوی دیدنش را داشتم و این سفر برای رسیدن به این نقطه انجام شده بود. قبلاً درباره‌ی این آرزو توضیح داده‌ام. اما باید از این روز بگویم، از روزی که عجیب و بیادماندنی بود. 
دخترخاله‌ام حالش بهتر بود. اما جمع و جور کردن و بیرون رفتن از متل قدری طول کشید. از طرفی یک کتابفروشی کتابهای دست دوم هم در کرتز بود که دخترخاله‌ام دوست داشت دوباره برود (دیروز رفته بود). البته حق هم داشت، کتابفروشی با دالانهای طولانی و عجیبش، با آنهمه کتابهای قدیمی‌اش، و با آدمهایش که هر کدام مثل یک داستان بودند، آنقدر باارزش بودند که مدتی در آن وقت بگذرانیم. دو کتاب مجموعه شعر زبان انگلیسی از دانشگاه هاروارد از آنجا خریدم و حرکت کردیم. 

مسا ورده، در یک پارک ملی به همین نام، در واقع در بالای کوه قرار داشت و از مسیر مارپیچی که به سمت بالا می‌رفتیم مشخص بود که داریم به جای خیلی خاصی می‌رسیم. پس از مسیر پیچاپیچ،  باید از خط‌الراس بین دو قله عبور می‌کردیم. مثل این بود که داریم پرواز می‌کنیم. در دو طرف ما دره‌هایی وسیع قرار داشتند که هرکدام زیبایی‌شان چشمگیر بود. در همین مسیر، برف هم شروع به باریدن کرد و ما همچنان در جاده‌ای که هیچ آبادی‌ای بر آن نبود جلو می‌رفتیم. 

ورودی پارک ملی مسا ورده، با مرکز اطلاعات و موزه شروع می‌شد. اولین چیزی که در این فضا خودنمایی می‌کرد، یک مجسمه‌ی بلند بود. 

متاسفانه عکس خوبی از این مجسمه نگرفتم، اما روح عجیبی داشت

چیزی که از این مرکز دوست داشتم، بومی بودن آن بود. ساختمانها به دقت و با توجه به المانهای معماری منطقه ساخته شده بودند، تزیینات مینیمال و گویا بودند و ماکتهای موزه، همانطور که در دو پست قبل گفته بودم، بسیار دقیق و زیبا طراحی شده بودند. 
 از داخل ساختمان مرکز اطلاعات این قله پیدا بود که بی‌اندازه به سروبائول در جنوب پرو شباهت دارد

ساختمانهای اداری که به شکل معماری بومی ساخته شده‌اند مرا به شعف می‌آورد


خانم مسئول اطلاعات وقتی فهمید من فارغ‌التحصیل رشته‌ی میراث هستم خوشحال شد. می‌توانستیم بایستیم و ساعتها گپ بزنیم. اما به ما گفت همین حالا هم دیر کرده‌اید. از موزه سریع عبور کنید تا بتوانید به سایت بروید. نقشه و آدرس جاهایی که باید برویم را هم داد و طبق معمول من گوش نکردم (حواسم به کل فضا بود نه به حرفهای او) و رفتیم تا از موزه عبور کنیم. اما چه موزه‌ای. بهترین موزه از زندگی مردم بومی منطقه بود و ما فرصت را از دست داده بودیم. برای من که از موزه‌های خوب، بعد از تعطیلی و با جارو بیرونم می‌کنند، عبور سریع از موزه ناراحت‌کننده بود. بخصوص که برای دیدن اینجا به سفر آمده بودم. البته که این تاخیر را از چشم دخترخاله‌ام می‌دیدم و به او هم گفتم. 

از ماکتهای عالی موزه

شما را نمی‌دانم اما من موسیقی را از این ظرف شکسته می‌شنوم



اما، فضای داخل پارک وسیع بود و من هیجان داشتم زودتر به آنجا که می‌خواهم برسم، قصر صخره‌ای. فضایی که در آن رانندگی می‌کردیم سرزمینی سوخته بود. آتش‌سوزی سال ۲۰۰۰ میلادی درختهای سوزنی برگ این منطقه را سوزانده بود و عبور از جنگل شاخه‌های نیم سوخته، در هوای نیمه برفی نیمه آفتابی، حس و حال غریبی داشت. ورودی قصر صخره‌ای بسته بود. این جاده در پاییز و زمستان برای حفاظت از ساختمانها بسته می‌شود. کاپشن بزرگی که مادرم برای این سفر برایم خریده بود (و البته هیچوقت استفاده‌اش نکرده بودم) را برداشتم و راه افتادم. دخترخاله بعداً به من گفت که تو از من نخواستی که همراهت بیایم. احتمالا بخاطر دیر رسیدن به پارک، و بسته بودن جاده، قیافه‌ام آنقدر عصبانی بود که جرات نکرد چیزی به من بگوید. این شد که من تنها راه افتادم.

عبور از جنگل سوخته در هوای سرد


باد سرد و گهگاهی برف مرا به جلو هل می‌دادند. از میان جنگل سوخته جلو می‌رفتم و در تمام مدت این پیاده روی طولانی، در فکر بودم. این فضای عجیب، این انرژی غریب که در این فضا وجود داشت، این جاده‌ای که هیچکس در آن نبود، و مسیری که نمی‌دانستم چقدر طولانی‌ست، چون به نقشه نگاه نکرده بودم. 


عاقبت رسیدم. دو اتومبیل در پارکینگ پارک بودند. از مسیر که پایین رفتم دیدم یک گروه فیلمبردار ژاپنی در حال فیلمبرداری هستند و یک دختر رنجر آنها را همراهی کرده بود. قصر صخره‌ای جلوی چشم من بود، در برف، در سکوتی عمیق. آن دیوارهای ظریف، آن کیواهای گرد گرد، آن معماری در زیر یک صخره‌ی جلو آمده، آنهمه داستان که می‌توانستی از تماشای این فضا در ذهن بسازی. قلبم داشت ذوب می‌شد. این آرزوی دیگری بود که به آن رسیده بودم. 



دختر رنجر از من پرسید آیا کس دیگری در این مسیر بود؟ گفتم نه، نمی‌دانم، شاید دخترخاله‌ام پشت سر من آمده باشد. او دیگر چیزی نگفت و با گروه، آنجا را ترک کردند. در واقع من ماندم و قصر آرزوهایم. ای کاش فرصت داشتم تا خود محوطه می‌رفتم. 


باید مسیر را ادامه می‌دادم تا به خانه‌ی بالکنی برسم. روی تابلوی سایت، نقشه نشان می‌داد که باید مسیر را ادامه بدهم و در آنطرف به سایت دوم برسم. اما تصمیم گرفتم به دل مسیر بزنم و راه میان‌بر پیاده را در پیش بگیرم. در واقع راه و مسیری وجود نداشت. باید از بین درختان و بوته‌های بزرگ می‌رفتم و البته بعد از مدتی به این فکر کرده بودم که داری چه غلطی می‌کنی؟ اگر اینجا یک خرس به تو حمله کند؟ یا ماری نیشت بزند؟ یا شاید هم اینجا گرگ داشته باشد؟ تو تک و تنها در جنگلی که نمی‌شناسی، داری چه کار می‌کنی؟ اما نیمه‌ی لجباز مثل همیشه پیروز بود. 

وقتی به محل خانه‌ی بالکنی رسیدم، مسیر بسته بود. به خودم جرئت دادم و از زنجیر گذشتم. جلو رفتم، اما هیچ چیز پیدا نبود. نمی‌دانستم حالا باید به کدام طرف بروم. هوا کم‌کم داشت به تاریکی می‌رفت و در هوای برفی نمی‌دیدم خورشید در کجای آسمان است. لعنتی! نمی‌توانم خانه‌ی بالکنی را ببینم. به راه افتادم تا خودم را به اتومبیل برسانم و از طرفی نگران بودم که اگر دخترخاله بعد از من آمده باشد و نتوانسته باشد مرا پیدا کند چه؟ 

مسیر برگشت سخت تر از رفت بود. باد و گلوله‌های ریز برف توی صورتم می‌خورد، از طرفی کاپشن آنقدر گرم بود که نمی‌توانستم آنرا بپوشم و عرق می‌کردم. کاپشن را درآوردم و جلوی بدنم حائل کردم تا جلوی باد یخی را بگیرم. هیچکس در مسیر نبود. هیچکس. و من تنها، در باد و برف، در وسط جنگلی سوخته جلو می‌رفتم. ناگهان متوجه چیزی در سمت چپ جنگل شدم.

انگار زمان یکمرتبه منجمد شده بود. دو چشم، در آنطرف جنگل به من خیره مانده بود. ایستادم. یک گوزن بزرگ، در سمت چپ جنگل، در میان درختان سوخته، ایستاده بود و مرا تماشا می‌کرد. من، اینطرف، در جاده ایستاده بودم و او را تماشا می‌کردم. باد سرد، به هر دوی ما می‌تاخت، و من نمی‌خواستم دیگر تکان بخورم.

هنوز هم وقتی به آن لحظه‌ی جادویی فکر می‌کنم، قلبم می‌لرزد. این رویارویی عجیب، در جایی که انگار فقط من و او آنجا حضور داشتیم، هنوز هم مو را بر بدنم راست می‌کند. من در آن لحظه زیباترین هدیه‌ام را از مسا ورده گرفته بودم. 



وقتی که جنگل سوخته را پشت سر گذاشتم و به اتومبیل رسیدم، دیدم که دخترخاله همچنان توی اتومبیل نشسته. واقعا آدم می‌تواند تا اینجا بیاید اما پیاده نشود؟ بعدها وقتی دخترداییم تا پای تخت جمشید آمد اما داخل سایت نیامد و برگشت توی ماشین، متوجه شدم که این عادت عجیب در خانواده‌ی ما عادی‌ست! 

در حالی که دستهایم یخ کرده بود و پوست صورتم از برخورد برف می‌سوخت، نقشه را نگاه کردم. تازه متوجه شدم که این مسیر برای زمستان بسته است و اینکه من ده کیلومتر راه رفته بودم! 

باقی مسیر را با اتومبیل رفتیم، هر جا که نظرگاهی به ساختمانها بود توقف می‌کردیم و برای عکاسی پیاده می‌شدیم. برف تمام شده بود و با تاریک شدن هوا، عکاسی مشکل‌تر می‌شد. به روبروی قصر صخره‌ای رسیدیم. داشتم از آن زاویه عکس می‌گرفتم که....



در پست قبل هم گفتم، چطور لحظاتی در زندگیم پیدا می‌شوند که طبیعت، به طور واقعی، روی نقطه‌ای برایم نور می‌اندازد. این یکی دیگر از همان لحظات بود. به خودم گفتم مسا ورده هم برای آمدن من انتظار کشیده بود و نمی‌خواست دست خالی بروم. 



۱ نظر: