مدتیه که پادکست گوش میدم. بعضیهاشون هر بار که شمارهی جدیدی میدن، بعضیهاشون رو هم قفلی میزنم از اول تا آخر گوش میدم. موقع ظرف شستن، موقع گل آب دادن، موقع حموم کردن، موقع پیادهروی، گاهی هم موقعی که هیچ کاری نمیکنم. مطلقاً هیچ کاری. میشینم، دراز میکشم، یا تو قایقی که با بالشهای روی کاناپه درست میکنم فرو میرم. یه مدت گیر میدم به مسائل اجتماعی، یه مدت به زبان، یه مدت به تاریخ، یه مدت داستان. توی همینا هم البته فکرم پرواز میکنه میره از یه داستان دیگهای، یه جای دیگهای سر در میاره.
چند وقته ناخودآگاهم هی داره میگرده اتفاقات خجالتآور زندگیم رو پیدا میکنه میاره تو ذهنم و یادم میاد که چند ده سال پیش به کی چی گفتم، یا کجا چه رفتاری کردم و میگم شت!! و اونوقت قاضی درونم گیر میده که ببین! ببین کاراتو!! دیروز دیگه عصبانی شدم. داشتم ظرفا رو جابجا میکردم که یکی از این خاطرات اومد تو ذهنم و منم سر ناخودآگاهم داد زدم که بسه دیگه!! اون طرف الان اصلاً منو یادش نیست چه رسد به حرفی که زدم! ول کن دیگه تو هم!!
تو این چند سالی که ایرانم، یه کار خیلی مفیدی که انجام دادم، دو سال تراپی بود. اولش دکتر بخاطر ایدیاچدی منو فرستاد پیش یه تراپیست، که دوستش نداشتم. نمیتونستم باهاش حرف بزنم. حس میکردم نمیفهمه چی میگم. رفتم به دکتره گفتم من دیگه تراپی نمیرم. دکتر گفت میخوای عوضش کنم؟ یه دکتر دیگهای رو معرفی کرد که انقدر سرش شلوغ بود اصلاً وقت نمیداد. بالاخره تراپیست سوم رو معرفی کرد. یه خانم خیلی جوون، خیلی با آرامش، خیلی ساکت. حس خوبی داشتم بهش. اما هیچوقت حرفی نمیزد. گاهی فقط یه سئوال میپرسید. هر هفته با خودم میگفتم این که نمیشه! این دفعه باید بهش بگم حرف بزنه، بگه من چمه، باید چی کار کنم. میرفتم تو اتاق. ساعت و ضبط رو تنظیم میکرد و میگذاشت روی میز. میگفت خب. منم مثل تلوزیونی که روشن شده حرف میزدم. از اتفاقات اون روز، اون هفته، هفت سال پیش، بچگیم، تصوراتم، صداهایی که تو سرم میشنیدم، از همهی اینا میگفتم و اون فقط گاهی سر تکون میداد. یه بار بهم گفت تو حرف اصلی رو نمیزنی. یه چیزایی رو برای خودت قایم کردی و نمیگی. اونموقع فکر میکردم که چه حرف چرتی میزنه. من برای هیچکس به اندازهی اون تا حالا حرف نزدم و از زندگیم نگفتم.
دیگه کمکم داشتم تهاجمی میشدم نسبت بهش. وقتی ازم سئوال میپرسید سئوالش رو ضد خودش به کار میبردم، یا بهش میگفتم خیلی داره ساده نگاه میکنه به مسائل و اصل داستان رو نمیفهمه. بهم میگفت تو جواب واقعی رو نمیدی، جواب انتلکچوال بهم میدی. این کار ما رو راه نمیندازه. یه کم شاکی بود که چرا میرم راجع به روانشناسی مطالعه میکنم و واسه خودم نظریه درست میکنم. واقعاً این کار رو میکردم. کلاً همینم، دستم همهش به جستجو و پیدا کردن جوابه. گوگل رو آسفالت کردم انقد رفتم و اومدم و راجع به همه چی سرچ زدم. گاهی هم گوگل و اینترنت کمه و میرم سراغ کتابا. اما از اینهمه سایت و کتاب و جوابی که درآوردم به هیچ جا نرسیدم! به هر حال، بهم میگفت جوابای انتلکچوال تحویلم نده.
رفتم پیش دکترم گفتم من دیگه نمیخوام برم تراپی. تراپیست شما هیچ راهنماییای به من نمیکنه، هیچ کمکی نمیکنه. وقتی ازش میخوام که حرفی بزنه، نظری بده، میگه هفتهی بعد همدیگه رو میبینیم و داستان این نبود که اون موضوع تا هفتهی دیگه ذهنم رو به خودش مشغول کنه، من فراموش میکردم. من سئوال خودم رو فراموش میکردم، میرفت توی ناخودآگاهم و فقط آزارم میداد، بدون اینکه یادم بیاد چی بوده. دکتر گفت بهش میگم بهت فیدبک بده.
اون جلسه وسط حرفام تراپیسته دفتر و قلمشو گذاشت روی میز جلوش و دستاش رو توی هم گذاشت و بهم یه جمله گفت، که برق منو گرفت. انگار عصارهی همهی زندگیم این یه جمله بود و اون بهم گفت. من متحیر مونده بودم. وقت جلسه تموم شد، از در اومدم بیرون، و هر چی فکر کردم اون جمله چی بود، یادم نیومد. حتی تو هفتههای بعد ازش خواستم که دوباره اون جمله رو بهم بگه، میگفت یادت میاد. نیومد. آقا جملههه پر کشید رفت. اما حس مثبتش موند. حس اینکه این آدم فهمیده که من چی میگم. باهاش راحت شدم. بهش اعتماد کردم. گرچه شاکی بودم که چرا توجه نمیکنه که من از اول برای همین فراموش کردنها اومدم پیشش.
گاهی به خودم میگفتم خب نه، حالا تو هم انقدرها ایدیاچدی نداری. تنبلی، دل به کار نمیدی، حرفی که میزنن برات ارزش نداره، یا این چیزا. یه بار داشتم یه پادکست حوصله سربر به انگلیسی گوش میدادم، دربارهی ایدیاچدی، و یه نویسندهای که خودش ایدیاچدی داشت رو داشتن معرفی میکردن که به به چه آدم خفنی. مجری از بچگی نویسنده پرسید. نویسنده شروع کرد از مشکلات دورهی دبستانش گفتن، از تنبیه شدنها، از مسخره شدنها، از توی کلاس بودن ولی غایب بودنها. هر کلمه که میگفت یه خاطره از بچگی منو یادم میآورد، یادم میافتاد تو اون روزای اوایل انقلاب من به عنوان یه دختر بچه، به عنوان یه بچه از یه خانواده اقلیت مذهبی، به عنوان یه بچه از خانوادهی فقیر مهاجر تو وسط تهران، به عنوان یه بچه که تو پنج سالگی خوندن نوشتن یاد گرفته بود و حالا کتابای بچههای ده ساله رو میخوند، با تمام این چالشها چه قدر، چهههه قدددددر بیشتر تحت فشار بودم چون ایدیاچدی بودم و هیچکس نمیدونست. حرفای نویسنده یه چیزایی رو از سال اول دبستان به خاطرم آورد که تو اینهمه سال توی ذهنم دفنشون کرده بودم. اون روز در حال گوش دادن به اون پادکست های های گریه کردم.
الان دلم میخواست پادکست گوش بدم، ولی هیچکدوم از پادکستهایی که دنبال میکنم به دلم نمینشست. توی جستجوی کست باکس نوشتم رادیو. بیشتر پادکستهایی که اسمشون با رادیو شروع میشد رو میشناختم، بعضیهاشون رو دنبال میکردم. اما یکی بود به اسم رنگو. قبلاً هم دیده بودمش اما جذب اسمش نشده بودم. زدم ببینم چیه، از چی میگه. قسمت شصتم بود. راجع به حرفهایی که زده نمیشن. انبار میشن توی سینهمون. بعداً شکل مریضیهای مختلف سر در میارن، شکل افسردگی، یا هزار جور چیز دیگه. و گفت، باید حرف بزنیم. باید یه جا باشه که توش حرف بزنیم.
ما این «جا» رو از دست دادیم. نمیدونم قدیما مردم کجا حرفشون رو میزدن. به کی حرفشون رو میزدن. ولی ما دیگه نمیدونیم کجا میتونیم حرف بزنیم. چند وقت پیش با محمد نشسته بودیم راجع به اینکه چطور فیسبوک و شبکههای اجتماعی باعث شدن حرفا کوتاه بشه، سریع بشه، کمعمق بشه حرف میزدیم. دیگه کسی یه مطلب بلند وبلاگی نمینویسه. اگر بنویسه هم دیگه کسی نمیخونه. چقدر ما آدما راحت تغییر داده میشیم. چقدر سریع عادتهامون عوض میشه و خودمون رو با سرعت اینترنت وفق میدیم. گاهی هم، نمیتونیم با همون سرعت پیش بریم و یه جایی از این قافله بیرون میافتیم، و هیچکس هم متوجه نمیشه. دونه دونه، آدما کم میشن. دونه دونه حرفها تو سینهها پر میشه. دونه دونه... کم میشیم...
ما واقعاً این «جا» برای حرف زدن رو میخوایم. نه حرفهای روزمره، نه عکسای خوش آب و رنگ. ما باید یه جایی داشته باشیم که بتونیم توش حرفامونو مزهمزه کنیم، به فضاش اعتماد کنیم، حرف بزنیم، اما نه سریع و دو خطی مثل توئیتر، نه با جلف بازی مثل اینستاگرام. ما احتیاج داریم دوباره یه فضایی پیدا کنیم که توش زیاد حرف بزنیم. حرفمون طولانی شد، بشه، بهتر. اصلاً سگ بشاشه تو سئو و جملهی بیست کلمهای. میخوام گوگل و فیس بوک با پارگرافهای کوتاه و عناوین توصیفی درخشان ما پول در نیارن. من میخوام حرفم رو بزنم. اصلاً هم برام مهم نیست کلمهی کلیدی توی جملهی اولم هست یا نه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر