امروز همه اش منتظرم که یک ایمیل مهم برسد. دائم به جی میل سر می زنم می بینم هنوز نیامده. ایمیلی ست که نمی دانم قرار است خوب باشد یا بد. مثل وقتی که می زنی یک کاسه ی عتیقه را می شکنی، بعد خوب چسبکاری اش می کنی می گذاری سر جایش، به صاحبش هم می گویی، اما صاحبش متوجه نشده که کاسه ی عتیقه بوده که شکسته ای، فکر می کند در مورد یکی از همین کاسه های معمولی برایش حرف زده ای. حالا تو چشمت به در است و گوش به زنگ صدای فریاد او. من هم منتظرم که این ایمیل برسد. چون توضیح داده ام که نه، آن مطلب که شما فکر می کنید نیست. من دارم از پروژه ام حرف می زنم. برایش توضیح نمی دهم که شش ماه پیش باید تحویل می شد! رفرنس می دهم به همان ایمیل آخر که تویش تقاضا کرده بودم به من مهلت بدهد، او هم جوابی داده بود که نفهمیده بودم منظورش جواب مثبت بوده یا منفی. و چون تازگی ها خیلی مثبت اندیش شده ام گفته ام مثبت است! مبارک است انشاالله! و پروژه را بوسیده ام گذاشته ام کنار، تا همین هفته ی پیش که بالاخره نشسته ام سرش و تمامش کرده ام. ایمیل زده ام که ای استاد. ممنون که مهلت دادی. بیا این هم پروژه. بعد با چاپ لیزری کیفیت بالا چاپش کرده ام و با دقت و وسواس پوشه اش کرده ام و با پست سفارشی پستش کرده ام برلین در خانه اش. توی وبسایت اداره ی پست می گوید بسته جمعه به دستش رسیده. من هنوز منتظر جوابم، و فکر می کنم امروز باید جواب بیاید. شاید یک جواب عصبانی. راستش هیچوقت نمی توانم پیش بینی کنم عکس العمل آلمانی ها، بخصوص آنها که زندگی در شرق آلمان را تجربه کرده اند و حتی در دولت کمونیست آدم مهمی بوده اند چطور می تواند باشد.
از این خان که بگذرم، تازه می رسم به دیو اصلی، یعنی پایان نامه! تا همین دو هفته ی پیش فکر می کردم موضوع پایان نامه ام مشخص است. از دو هفته ی پیش دیدم که نه، اصلا باید اصل موضوع را عوض کنم. در این دو هفته هم برای هر کسی ایمیل زدم جوابی نیامده. نمی دانم این را هم می توانم جزو خصوصیات آلمانیهای این نسل بگذارم یا تنها در دانشگاه ما اوضاع به این منوال بوده و هست. بعد هم یکی نیست بگوید زن حسابی! سر پیری دیگر درس خواندن و پایان نامه نوشتنت به چند؟ آن شعارهای من اراده می کنم پس موفق می شوم هم مال امریکا بود! نه اینجا که اصلا نگاهشان با آنطرف دنیا فرق دارد.
از صبح نشسته ام پشت میز به کار، اما ذهنم مثل یک بچه گنجشک دائم دارد می پرد اینطرف و آنطرف. (باز کردن جیمیل تنها یکی از کارهایش است). یکمرتبه مچ خودم را میگیرم که دارم وبلاگ می خوانم، یا اینستاگرام را باز کرده ام عکس نگاه می کنم و راضی ام نمی کند. اما زود جلوی آن صدای غرغروی درونم را میگیرم. راستش یکی از علتهای خوب بودن حالم همین است! آن صدای غرغروی درونم جرات ندارد خودی نشان بدهد. تا می آید نق بزند یا عصبانی شود یا بیاید دوباره سرم را بخورد که تو هیچی نشده ای و هیچی نمی شوی و این حرفها، میزنم توی دهنش می گویم ساکت! می دانم الان آن گوشه کز کرده دارد توی دلش به من فحش می دهد، یا دارد نقشه می کشد که چطور یکمرتبه حمله کند و مرا مغلوب کند! من هم زیر چشمی حواسم به او هست، تا می آید حرف بزند ساکتش می کنم. هیچوقت یادم نمی رود، یکبار از پیتر، دوست و همکار قدیمی ام در شیکاگو، پرسیده بودم تو هیچوقت افسرده نمی شوی؟ گفته بود نه. تا افسردگی می خواهد بیاید- دستش را توی هوا تکان داد، انگار دارد مگسی را از روی صورتش می پراند- می تارانمش. آنموقع نمی فهمیدم چیزی که گفت یعنی چه. اگر می فهمیدم هشت سال آزگار خودم را شکنجه نمی دادم، با گوش دادن به این صدای درون! الان تازه می فهمم آدمهایی که قدرت مقابله با این صدای درونشان را دارند چقدر آدمهای سالم تر و شادتری هستند، نسبت به ماها که به نق نقهای این صدای کمال طلب همیشه ناراضی گوش می دهیم، تا آنقدر بزرگ شود تا خردمان کند. آه، باز هم دارد میاید جلو. بهتر است صحبت را عوض کنم تا جرئت نکرده.
دیروز داشتم آرشیو وبلاگم را می خواندم. چقدر ساده لوح و یک خطی بودم! چقدر یکطرفه به قاضی می رفتم. چقدر دنیا برایم سیاه و سفید بود! تازه این که آرشیو چمدانک بود، در وبلاگ قبلی ام که پرشین بلاگ لطف فرموده مسدودش کرد یک تگ داشتم تحت عنوان خود درگیری. تا زمان بسته شدن وبلاگ فکر میکنم بیش از پانصد پست خود درگیرانه داشتم. آرشیوی از آن وبلاگ ندارم، مثل دفترچه خاطراتی ست که افتاده توی آب رودخانه و رفته. فقط می دانم که آن یکی خیلی بهتر از این چمدانک بود. خیلی خودمانی بود، من از خوددرگیریهایم می نوشتم، تک و توک خواننده ای داشتم که می خواندند و می خندیدند، و همه با هم بزرگ می شدیم. اگر آن وبلاگ را می داشتم احتمالا بخشی هم درباره ی درگیری با چمدانک به آن اضافه می کردم! چقدر در تصمیم اینکه چمدانک را ببندم یا بگذارم باشد با خودم درگیر بوده ام! الان به جایی رسیده که نمی توانم تصمیم بگیرم آیا ادامه دادن به نوشتن در چمدانک خوددرگیری ست یا تعطیل کردنش؟ فعلا که با گوش ندادن به صدای غرغروی درون به نتیجه میرسم. هر چیزی که او بگوید من برعکسش را انجام می دهم. برای همین نشسته ام و دارم این پست بی سر و ته را می نویسم، نیم نگاهی هم به جیمیل دارم، منتظر که آن ایمیل برسد...
الان اون صفتی که خیلی دوست داری رو بکار ببرم که باز جنگ میشه :)))
پاسخحذفنظرمو چند بار بهت گفتم نه به عنوان دوستت به عنوان خواننده وبلاگ.
اینجا خیلی چیز برای یاد گرفتن هست. خواننده هاتو از خوندن و دوره کردنشون محروم نکن.
نچ! :)))))
حذف