۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

از کشفیات امروز

تصویری که می بینید گنبد مسجد شیخ لطف الله اصفهان نیست، بلکه مرکز خریدی ست در دبی به نام مرکز خرید ابن بطوطه. قبل از اینکه شوکه بشوید یا عصبانی بشوید باید بگویم که این بخش از مرکز خرید نامش سالن پارسی ست. از آنجا که ابن بطوطه جهانگرد مراکشی بوده، بخشهای مختلف این مرکز خرید با الهام از هنر و معماری کشورهای بازدید شده توسط این شخص طراحی و ساخته شده اند، و با توجه به نتیجه ی جستجو در آرشیو تصویر گوگل، ظاهرا این بخش ایرانی طرفداران بسیاری دارد. به نظرم این زیرکانه ترین راه استفاده از هنر و معماری سنتی برای جلب گردشگر است و ای کاش به نحوی نوتر در مملکت خود ما اجرا شود. 
آیا از بین خوانندگان مختصر این وبلاگ کسی به دبی سفر کرده و به این مرکز خرید رفته؟ آیا اطلاعاتی درباره ی اینکه این طرحها از کجا اقتباس شده در محل موجود هست؟ 




پراکنده نگاری از نوروز غربتی و بوهای خوبی که به مشام می رسند

در خارجه نوروز فقط همان چند ساعت بعد از سال تحویل است. آنهم اگر کسی حال و حوصله ی نوروز را داشته باشد و تدارک ببیند و مهمان دعوت کند. سال تحویل می شود، تبریک و ماچ و بوسه و آرزوی سالی خوش، بعد به صدا در آمدن گوشی های موبایل، اسکایپ، وایبر، پیامکها، چند دقیقه یا نهایتا چند ساعت هیجان. بعد هیجانش یکهو می خوابد. فردا صبح باید بروی سر کار. هیچکس هم بیرون از این خانه نمی داند که نوروز شده. 
در دو سال گذشته، هر دو نوروز را در ایران بودم. دو سال پیش روزهای قبل از عید را در تجریش گشته بودم، پارسال ساعتهای قبل از سال تحویل را با عمه و دختر عمه ام به یک بازار محلی مازندرانی رفته بودیم و در بین فروشندگان کیف و لباس و گلهای نرگس و سنبل و تشتهای ماهی گلی راه می رفتیم و دنبال سمنو می گشتیم. یادم هست که هوا کاملا بوی عید می داد. این بوی عید یک چیزی ست که وقتی از آن دور ماندید شاید اول متوجهش نشوید. اما یکی دو سال که گذشت، می بینید یک چیزی توی زندگیتان کم شده و نمی دانید چیست. امسال من دارم دنبال آن چیز کم شده می گردم. می دانم. بد عادت شده ام. 
امسال درست لحظات بعد از سال تحویل تلفنم به صدا درآمد، و قبل از پدر و مادرم یا برادرهایم، دوتا از دوستانم بودند که از اتوبانهای شمال کالیفرنیا با من تماس می گرفتند، در ترافیک مانده بودند و داشتند می رفتند خانه ی دوست سوم، که سال تحویل با هم باشند. گفتم عیب ندارد. ترافیک دم سال تحویل بوده هنوز باز نشده. گفتند آره، مردم دارند از امامزاده صالح بر می گردند ولیعصر بسته شده. فکر کردم چقدر آن روزهای با هم به بازار تجریش رفتن و خرید عید دور به نظر می رسد. خب دور هم هست، پانزده شانزده سال از آن روزها گذشته. خودش یک عمر است. 
بهار هلند زیباست. هر جای دنیا هم اینقدر باران داشته باشد و دم عید لب جاده هایش از گلهای نرگس شهلا پر بشود اینقدر زیبا خواهد بود. در مسیری که هر روز دوچرخه سواری می کنم، یک جور گل یا گیاه بسیار خوشبو وجود دارد که تنها در روزهای آفتابی عطرش در فضا پخش می شود  اگر هوا ابری یا سرد باشد از عطر خبری نیست. اما همین یک تکه برایم مثل عبور از بهشت است و دلم نمی خواهد تمام شود. جاهایی که گیاهان خوش عطر دارند از ذهنم بیرون نمی روند. یادم مانده که در زیر کدام درخت در سن فرنسیسکو، یا در برلین ایستاده ام و نفس عمیق کشیده ام. یادم مانده خوابیدن در زیر بوته های بزرگ یاس خانه ی عمویم چه لذتی داشته، یا لحظه ای که دختر گلفروش با دسته ی بزرگی از گل مریم وارد مترو شد... داشت به میدان ونک می رفت تا گلها را بفروشد و می گفت دعا کنید امروز خوب دشت کنم. 
هر حرفی که می زنم، هر چیزی که می نویسم، آخرش چرخ می خورد می رود به ایران. آخرش خودم هم چرخ می خورم می روم ایران. و این اتفاق خیلی خوبی ست.

۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

سال و فال و ...

سال نود و سه تمام شد. نمی دانم چرا این سال اینقدر شدید بود. خوب و بد، هر دو در بالاترین درجه خودی نشان می دادند.  غم، خشم، شوق، امید، همه ی اینها به بالاترین وجه جمع بودند توی این سال... که تمام شد...
خانواده برایم رنگ تازه ای گرفت. بُعدش عوض شد. دوستی ها، رابطه ها هم. امسال فهمیدم که چقدر خودم را نمی شناخته ام. و تازه دارم می شناسم. شناختن به معنی رضایت نیست... اما دارم با خودم صلح می کنم. 
لحظات بسیاری در این سال برایم پر رنگند. رنگهای تیره، رنگهای روشن، انگار غلظت رنگ را در فوتوشاپ زندگی به نزدیک حداکثر رسانده باشند. نمی دانم چقدر طول می کشد تا به تعادل برسد.
امیدوارم سال جدید برایتان سال خوبی باشد. 

وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر       که به هر حالتی اینست که بینی اوضاع
طره ی شاهد دنیا همه بند است و فریب       عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع

۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

معرفی دو شخصیت

اولریش مارزولف را آقای محمدعلی علومی به من معرفی کردند. آقای علومی یکی از اسطوره شناسان و رمان نویسان ایرانی از خطه ی بم هستند که کتابهای متعددی چاپ کرده اند. فکر می کنم پریباد معروفترین اثر ایشان باشد، من کتاب اساطیر که تحلیل اسطوره ها در قصه های ایرانی ست را از ایشان یادگار دارم. چندین بار صحبت تلفنی و یکبار ملاقات حضوری باعث شد که خیلی از اطلاعات و بیش از آن از محبت ایشان بهره مند بشوم. 
اما دکتر مارزولف برای خود یک آدم عجیب و غریبی ست. ایرانشناس، متخصص ادبیات و اساطیر ایرانی و اسلامی ست، به فهرست بلندبالای کتابها و مقاله هایش در آکادمیا سر بزنید. اگر علاقمند به تاریخ و اساطیر منطقه هستید مطمئنا مطلب جالبی برای خواندن پیدا خواهید کرد. جدیدترین مقاله ی دکتر مارزولف درباره ی طومار تصویری سفرهای زیارتی شیعی به مشهد و مکه است. بررسی سند تاریخی از حج از دیدگاه تصویری و سفرنامه نویسی. نمونه ی خوبی از تحقیق در زمینه ی سفر ست و مخصوصا قسمت بررسی تصاویر و شعرها برایم جالب بود. 

یکی از زیباترین ترانه هاست که هر چند وقت دلتنگش می شوم


تو و ناز و فتنه گری، من و افغان سحری
تو و چو گل دل آزاری ها، من و چو مرغ شب زاری ها
                                               چند از من بی خبری

ز دو عالم تو را خواهم، تو را خواهم، ببین اشکم، ببین آهم

نکند تا کی در آن دل آه زارم اثری


غم دل      نسرایم پیش کسی
نزنم          نفسی با هم نفسی
                                             که ندارم جز تو کسی

نه دلم را سرانجامی
                        نه آرامی
                     نه کامی از دلآرامی
نه تو را یک شب از رحمت بر حال من نظری

بی گل رویت با غم و حسرت
                                       یارم
آه و ناله بود
                    کارم
بی تو چشمه ی خونبارم
                      آتشی به سینه دارم
جان اسیرم بسته ی بندت، صید کمندت
بی تو ز جـــــــــــان گذرم، ز جـــــهــــــــــــان گذرم
                                از من چون می گذری

ز چه رو سوی ما نگهی نکنی، نگهی ز وفا به رهی نکنی
                                              ببری جان و دل اما نام عاشق نبری


نام عاشق
شعر رهی معیری
موسیقی مرتضی محجوبی

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

دژاوو

روح غريبى دارم. در ميان انجام كارى مهم ناگهان پرواز مى كند، و مى رود جايى آشنا. جايى كه حتى خاطره ى خاصى در آن رقم نخورده، اما تصويرى آنقدر طبيعى جلوى چشمهايم مى سازد كه يك لحظه خودم را آنجا مى بينم. در ميدان توحيد، خيابان نهضت، در شيرينى فروشى، با كسانى كه آمده اند شيرينى عيدشان را بخرند. حتى رنگ و بوى شيرينى ها برايم زنده شده، شيرينى هايى با رنگهاى ملايم، و سبز رنگ؟ شيرينى هايى كه خيلى معمولى اند، در خيابانى كه خيلى معمولى ست. معمولى و بى خاطره.
اين حس حضور در تهران به طرز غريبى آشناست...

۱۳۹۳ اسفند ۲۱, پنجشنبه

گاهى آرزو مى كنم اى كاش تنها يك سيب بودم. يك سيب قرمز.

سوپروايزرم در شرف اخراج شدن است! مي گويد رييس دانشكده دوست دارد ماها همه توى غارهايمان بنشينيم و كتاب بنويسيم. و او از اين آدمها نيست، عاشق بررسى كيس استادى و برگزارى كارگاه آموزشى و برنامه هاى هيجان انگيز است. مى گويد بر خلاف رييس دانشكده، دوست ندارد همه ى وقتش را صرف بررسى و تحليل مسئله كند، بلكه دوست دارد راه حل پيدا كند. البته از من بپرسيد مى گويم در اين زمينه كمى عجول است. مى خواهد زود راه حل ارائه بدهد و با آزمون و خطا جلو برود. خلاصه اين دوتا در مقابل همديگر قرار گرفته اند و چون آن يكى، رييس است و تازه هلندى ست و حرفش بيشتر خريدار دارد، اين يكى در حال گشتن به دنبال محل كار جديد است.
امروز سر ناهار گفت خب، موضوع پايان نامه چه شد؟ گفتم راستش الان پنج تا موضوع در ذهن دارم! و البته يك مسير جديد هم پيدا شده كه هنوز رويش تمركز نكرده ام و شايد موضوع را در آن مسير انتخاب كنم. چشمهايش برق زد. گفت خب تعريف كن ببينم؟ شروع كردم از موضوع شماره يك، و در حين توضيح دادن اجمالى هر موضوع مطالب جديدى به ذهنم مى آمد و به موضوع اضافه مى كردم يا كلا يك پرانتز جديد برايش باز مى كردم. يك جايى متوقفم كرد و گفت اين همه مطلب خوب! چقدر ايده هاى خوبى دارى! گفتم خب مشكلم همين است! ايده روى ايده مى سازم اما وقت نوشتنش كه مى شود نمى توانم فكرم را جمع كنم. روى سر رسيدم بخشى فقط براى ايده ها دارم فقط براى اينكه نوشته باشمشان، اما نمى توانم جمعشان كنم. گفت خب پس چرا مى گويى نمى خواهى محقق شوى؟ با اينهمه ايده؟ گفتم چون آنوقت ايده هايم از اين هم بيشتر خواهد شد! گفت آنوقت بايد استاد دانشگاه بشوى و ايده ها را بدهى دانشجوهايت تكميل كنند! فقط عاقل اندر سفيه نگاهش كردم.

۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

از کلاهی که به سر دیگران می گذاریم!

در این آخرین سفری که که ایران بودم، یکی از دوستان مهمان تاجیک داشتند و مرا دعوت کردند و منهم خیلی مشتاق بودم با مردم تاجیک آشنا بشوم. مهمانان تاجیک بسیار صمیمی و کمی خجالتی بودند، کم کم که رویشان باز شد، از سفرهای قبلی شان به ایران تعریف کردند. آقا سراج الدین بارها به ایران آمده و در صحبت کردن از لغات معمول در ایران استفاده می کند، بنابراین فهمیدن صحبتش برای من آسان تر بود. علاوه بر این، آشنایانش او را به عنوان کارشناس ایران قبول دارند و هر بار که به سفر می آید فهرست بلند بالایی برای خرید به دستش می دهند تا در بازگشت به تاجیکستان با خود ببرد. یکی از چیزهایی که آقا سراج الدین تعریف کرد و برای من خیلی جالب بود، این بود که در تاجیکستان سریالهای ایرانی هم پخش می شود، و عده ای از خانواده ها آقا سراج الدین را به ماموریت فرستادند تا در سفر بعدی اش به مشهد، لباس عروس به شیوه ی اسلامی پیدا کند، چون لباس عروسهایی که در مملکت خودشان پیدا می شد پوشیده نبودند و آنها دوست نداشتند دخترانشان با لباسهای مدل غربی به خانه ی بخت بروند. خلاصه آقا سراج الدین تعریف کرد که تمام مزونهای لباس عروس در مشهد را زیر پا گذاشت اما لباسی با سبک و سیاق سریالهای تلوزیون ایران پیدا نکرد که نکرد! می گفت تماس می گرفتم می گفتم این لباسها اینجا نیست! آنها هم زیر بار نمی رفتند و می گفتند امکان ندارد، چون خودشان توی فیلمها و سریالها دیده اند!
البته باید بودید و تعریف کردن خودش را تجربه می کردید که بسیار خوش سر و زبان است.

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

روزگارم بد نیست

امروز همه اش منتظرم که یک ایمیل مهم برسد. دائم به جی میل سر می زنم می بینم هنوز نیامده. ایمیلی ست که نمی دانم قرار است خوب باشد یا بد. مثل وقتی که می زنی یک کاسه ی عتیقه را می شکنی، بعد خوب چسبکاری اش می کنی می گذاری سر جایش، به صاحبش هم می گویی، اما صاحبش متوجه نشده که کاسه ی عتیقه بوده که شکسته ای، فکر می کند در مورد یکی از همین کاسه های معمولی برایش حرف زده ای. حالا تو چشمت به در است و گوش به زنگ صدای فریاد او. من هم منتظرم که این ایمیل برسد. چون توضیح داده ام که نه، آن مطلب که شما فکر می کنید نیست. من دارم از پروژه ام حرف می زنم. برایش توضیح نمی دهم که شش ماه پیش باید تحویل می شد! رفرنس می دهم به همان ایمیل آخر که تویش تقاضا کرده بودم به من مهلت بدهد، او هم جوابی داده بود که نفهمیده بودم منظورش جواب مثبت بوده یا منفی. و چون تازگی ها خیلی مثبت اندیش شده ام گفته ام مثبت است! مبارک است انشاالله! و پروژه را بوسیده ام گذاشته ام کنار، تا همین هفته ی پیش که بالاخره نشسته ام سرش و تمامش کرده ام. ایمیل زده ام که ای استاد. ممنون که مهلت دادی. بیا این هم پروژه. بعد با چاپ لیزری کیفیت بالا چاپش کرده ام و با دقت و وسواس پوشه اش کرده ام و با پست سفارشی پستش کرده ام برلین در خانه اش. توی وبسایت اداره ی پست می گوید بسته جمعه به دستش رسیده. من هنوز منتظر جوابم، و فکر می کنم امروز باید جواب بیاید. شاید یک جواب عصبانی. راستش هیچوقت نمی توانم پیش بینی کنم عکس العمل آلمانی ها، بخصوص آنها که زندگی در شرق آلمان را تجربه کرده اند و حتی در دولت کمونیست آدم مهمی بوده اند چطور می تواند باشد. 
از این خان که بگذرم، تازه می رسم به دیو اصلی، یعنی پایان نامه! تا همین دو هفته ی پیش فکر می کردم موضوع پایان نامه ام مشخص است. از دو هفته ی پیش دیدم که نه، اصلا باید اصل موضوع را عوض کنم. در این دو هفته هم برای هر کسی ایمیل زدم جوابی نیامده. نمی دانم این را هم می توانم جزو خصوصیات آلمانیهای این نسل بگذارم یا تنها در دانشگاه ما اوضاع به این منوال بوده و هست. بعد هم یکی نیست بگوید زن حسابی! سر پیری دیگر درس خواندن و پایان نامه نوشتنت به چند؟ آن شعارهای من اراده می کنم پس موفق می شوم هم مال امریکا بود! نه اینجا که اصلا نگاهشان با آنطرف دنیا فرق دارد. 
از صبح نشسته ام پشت میز به کار، اما ذهنم مثل یک بچه گنجشک دائم دارد می پرد اینطرف و آنطرف. (باز کردن جیمیل تنها یکی از کارهایش است). یکمرتبه مچ خودم را میگیرم که دارم وبلاگ می خوانم، یا اینستاگرام را باز کرده ام عکس نگاه می کنم و راضی ام نمی کند. اما زود جلوی آن صدای غرغروی درونم را میگیرم. راستش یکی از علتهای خوب بودن حالم همین است! آن صدای غرغروی درونم جرات ندارد خودی نشان بدهد. تا می آید نق بزند یا عصبانی شود یا بیاید دوباره سرم را بخورد که تو هیچی نشده ای و هیچی نمی شوی و این حرفها، میزنم توی دهنش می گویم ساکت! می دانم الان آن گوشه کز کرده دارد توی دلش به من فحش می دهد، یا دارد نقشه می کشد که چطور یکمرتبه حمله کند و مرا مغلوب کند! من هم زیر چشمی حواسم به او هست، تا می آید حرف بزند ساکتش می کنم. هیچوقت یادم نمی رود، یکبار از پیتر، دوست و همکار قدیمی ام در شیکاگو، پرسیده بودم تو هیچوقت افسرده نمی شوی؟ گفته بود نه. تا افسردگی می خواهد بیاید- دستش را توی هوا تکان داد، انگار دارد مگسی را از روی صورتش می پراند- می تارانمش. آنموقع نمی فهمیدم چیزی که گفت یعنی چه. اگر می فهمیدم هشت سال آزگار خودم را شکنجه نمی دادم، با گوش دادن به این صدای درون! الان تازه می فهمم آدمهایی که قدرت مقابله با این صدای درونشان را دارند چقدر آدمهای سالم تر و شادتری هستند، نسبت به ماها که به نق نقهای این صدای کمال طلب همیشه ناراضی گوش می دهیم، تا آنقدر بزرگ شود تا خردمان کند. آه، باز هم دارد میاید جلو. بهتر است صحبت را عوض کنم تا جرئت نکرده. 
دیروز داشتم آرشیو وبلاگم را می خواندم. چقدر ساده لوح و یک خطی بودم! چقدر یکطرفه به قاضی می رفتم. چقدر دنیا برایم سیاه و سفید بود! تازه این که آرشیو چمدانک بود، در وبلاگ قبلی ام که پرشین بلاگ لطف فرموده مسدودش کرد یک تگ داشتم تحت عنوان خود درگیری. تا زمان بسته شدن وبلاگ فکر میکنم بیش از پانصد پست خود درگیرانه داشتم. آرشیوی از آن وبلاگ ندارم، مثل دفترچه خاطراتی ست که افتاده توی آب رودخانه و رفته. فقط می دانم که آن یکی خیلی بهتر از این چمدانک بود. خیلی خودمانی بود، من از خوددرگیریهایم می نوشتم، تک و توک خواننده ای داشتم که می خواندند و می خندیدند، و همه با هم بزرگ می شدیم. اگر آن وبلاگ را می داشتم احتمالا بخشی هم درباره ی درگیری با چمدانک به آن اضافه می کردم! چقدر در تصمیم اینکه چمدانک را ببندم یا بگذارم باشد با خودم درگیر بوده ام! الان به جایی رسیده که نمی توانم تصمیم بگیرم آیا ادامه دادن به نوشتن در چمدانک خوددرگیری ست یا تعطیل کردنش؟ فعلا که با گوش ندادن به صدای غرغروی درون به نتیجه میرسم. هر چیزی که او بگوید من برعکسش را انجام می دهم. برای همین نشسته ام و دارم این پست بی سر و ته را می نویسم، نیم نگاهی هم به جیمیل دارم، منتظر که آن ایمیل برسد...

۱۳۹۳ اسفند ۱۶, شنبه

بم، بروات و دو قنات

داشتیم به بروات می رفتیم. مانی همراهمان بود. در ارگ او را دیده بودیم که برای خودش قدم می زند. اول فکر کرده بودیم خارجی ست. بعد دیدیم نه، ایرانی ست، گفت ساکن آلمان است، چه جالب، کجای آلمان؟ سفر آمده ای؟ بیا اینجا را ببین، این قسمت حاکم نشین است ... بعد کل اطلاعات ارگ بم که می دانستیم را در یک بسته ی آموزشی ام پی تری در ده دقیقه برایش گفتیم. گیجش کرده بودیم اما مخالفتی نکرد. نگفت می خواهد جدا شود و برای خودش بگردد. این شد که با ما همراه شد و به بام بم رفتیم. بام بم مکان مرتفعی ست که تازگی برای مسابقات اتومبیلرانی آماده اش کرده اند. یک بار دیگر که بم بودم تیم زاهدان را دیده بودیم، با هایلوکس هایشان که در کوچه پارک کرده بودند، و خودشان بفهمی نفهمی ترسناک به نظر می آمدند. داشتیم از وسط کوچه ای که اینهمه مرد تویش نشسته بودند می گذشتیم، بعد یکی از آقایان تصمیم گرفت یک اسلحه ی تمام قد تقریبا بزرگ را از توی ماشینش ببرد توی خانه، خب طبیعی ست که یک کم ترس برمان دارد؟ نه؟ اما چون درب موسسه بسته بود و کسی آنرا به رویمان باز نمی کرد سر صحبت را با زاهدانی ها باز کردیم. گفتند برای مسابقات آف رود آمده اند. گفتند خیلی شانس پیروزی شان بالاست. ما را دعوت کردند خانه شان، که خب البته ما گفتیم نیازی نیست، و کسی دارد برایمان کلید می آورد...
این شد که من با پیست مسابقات در بام بم آشنا شدم. حالا در این مکان که خاک تیره ای داشت بالا می رفتیم تا منظره ی شهر را ببینیم. زود رسیده بودیم و نور آفتاب منظره ی شهر را پخ کرده بود. گفت برویم بروات. گفتم برویم بروات. مانی میایی برویم بروات؟ مانی امیدوار شد که بروات جای آبادتری باشد، نسبت به این کوه و بیابان که آورده ایمش. گفت برویم. خاک و سنگ تیره رنگ در ذهنم ماند و راهی بروات شدیم. در یکی از بلوارهای بم تابلوهایی زده بودند حاکی از اینکه در هنگام باز شدن آب قنات، سطح جاده لغزنده است، یا چیزی شبیه به این مضمون. از بم عبور کردیم و روی افراز رفتیم. روی گسل، جایی که بم و بروات را از هم جدا می کرد. در آنجا میله ی چند قنات قدیمی نشست کرده بودند. از آن بالا تماشای باغهای خرما که خانه ها را توی خودشان پنهان کرده بودند لذتبخش بود. سوار شدیم و به دنبال قنات می گشتیم. از دو مردی که جلوی مغازه شان نشسته بودند پرسیدیم نزدیکترین قنات کجاست. آدرس دادند. چه جای خوبی هم آدرس داده بودند. درست در محل مظهر دو قنات اکبر آباد و قاسم آباد پیدا شدیم. آفتاب پایین رفته بود، باد به آرامی در بین شاخه های نخل می رقصید. دو جوی بزرگ در دو طرف ما بود. صدای آب، ماهی های کوچک بی رنگ که توی قسمت سرپوشیده ی مظهر میچرخیدند، آنطرف دو مرد با تشت آب می کشیدند و روی ماشینشان می ریختند.
غروب را در کوچه های خاکی بین باغهای خرما قدم زدیم. من حس مهمانداری ام بیشتر بود، مانی را تنها نگذاشتم. داشتیم حرف می زدیم، موتور سیکلتی آمد و با بار علف از کنار ما گذشت. بعد موتور سیکلت دیگری با همان بار، از همان مسیر، و موتور سیکلت سوم. علف ها از پای همین درختان بدست می آید، درختها را با آب قنات آبیاری می کنند، آب تمام سطح زمین را می گیرد. به آن می گویند غرقابی. از همین زمینها علف بدست می آید، علفها را برای حیواناتشان می چینند، تنها تفاوتی که نسبت به قدیم پیدا کرده این است که بار علف را روی الاغ نمی بندند. دیگر برای این کارها موتور سیکلت هست. برای بقیه کارها، همان شیوه ی قدیمی را دنبال می کنند. مثل بو دادن درختها. به گرده افشانی درختان خرما می گویند بو دادن، کاری که با دست انجام می شود، هر بار باید از درخت بالا بروند. در مجموع از ابتدای بهار تا آخر تابستان پنج بار از درختها بالا می روند، سه بار برای مراحل گرده افشانی و دوبار برای بستن خوشه ها و برداشت محصول خرما. وقتی به طرف اتومبیل برمی گشتیم پدری بر سر یکی از جویهای سر بسته در حال ماهیگیری بود. دو فرزند خردسالش با کامیون پلاستیکی بازی می کردند.
مانی باید به کرمان بر می گشت. گفتیم به بم بر میگردیم و چیزی می خوریم. می خواهی غذای محلی بخوری؟ به یک رستوران رفتیم که خیلی جدی به ما گفتند هنوز ساعت کاری شان شروع نشده. صورت غذا را نگاه کردیم، همان چلو و جوجه و مخلفات. ارزش صبر کردن نداشت. به یک مغازه ی کوچک آش فروشی رفتیم. مغازه ای بسیار کوچک، با دو میز، و دو جور آش خوشمزه. گرم صحبت شده بودیم. مانی به ما نگاه کرد و پرسید، شما که، ازدواج کرده اید؟ درست است؟ یک حباب بزرگ سکوت آمد وسط میز. وقتی شکست هر دو گفتیم نه. مانی گفت ولی در شرف ازدواج هستید دیگر؟ با یک نه کوتاه حرف را عوض کردیم. خیلی حرف زدیم. مانی یکبار دیگر سفارش آش داد. به جوان فروشنده گفت خیلی خوشمزه است. کشک بیشتر بده. جوان گفت برنامه ی هفتگی آش دارند. آش رشته هر روز هست، اما آشهای دیگر هر روز عوض می شوند. زمان خداحافظی که آمد مانی را تا میدان بیرون شهر بردیم. اسمهای محلی در بم اینطورند. میدان بیرون شهر، خیابان یکطرفه، اینها را همه می شناسند. تنها غریبه ها اول گیج می شوند. مانی راهی شد. من هم باید به پایگاه بر می گشتم.
نزدیک پایگاه اتومبیل را متوقف کرد. پرسید به نظرت خیلی خودخواهی کردم؟ گفتم نه. چرا؟ گفت حس می کنم مانی دلش می خواست جاهای بهتری را ببیند. فکر می کنم سفرش را خراب کردم. گفتم نه. اتفاقا خوشحال بود، چون جاهای غیر توریستی بردیمش. همه می آیند فقط ارگ را ببینند. گفت خب شاید دلش می خواست بیشتر در ارگ بماند. من اصرار کردم برویم بام بم. گفتم نگران نباش. به مانی خوش گذشته. همدیگر را بوسیدیم و پیاده شدم.
هفته ی پیش در خبر خواندم که قناتهای اکبرآباد و قاسم آباد بروات جزو پرونده ی ثبت جهانی راهی یونسکو شده اند. اینجا در هلند، لبخند روی لبهایم نشست.








آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست


از پرده برون آمد،  ساقی،  قدحی در دست

هم پردهٔ ما بدرید،  هم توبهٔ ما بشکست


بنمود رخ زیبا،  گشتیم همه شیدا

چون هیچ نماند از ما   آمد بر ما بنشست


زلفش گرهی بگشاد  بند از دل ما برخاست

جان   دل ز جهان برداشت   وندر سر زلفش بست


در دام سر زلفش   ماندیم همه حیران

وز جام می لعلش   گشتیم همه سرمست


از دست  بشد  چون دل   در طرهٔ او زد  چنگ

غرقه  زند از حیرت    در هرچه بیابد دست


چون سلسلهٔ زلفش   بند دل حیران  شد

آزاد شد از عالم   وز هستی ما وارست


دل در سر زلفش شد، از طره   طلب کردم

گفتا که: لب او خوش   اینک  سرما پیوست


با یار خوشی بنشست   دل   کز سر جان برخاست

با جان و جهان پیوست   دل   کز دو جهان بگسست


از غمزهٔ روی او   گه مستم و   گه هشیار

وز طرهٔ لعل او   گه نیستم و   گه هست


می خواستم از اسرار   اظهار کنم  حرفی

ز اغیار نترسیدم   گفتم   سخن سر بست

عراقی


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست


مست از می و میخواران از نرگس مستش مست



در نعل سمند او   شکل مه نو پیدا


وز قد بلند او    بالای صنوبر پست



آخر به چه گویم هست  از خود خبرم   چون نیست


وز بهر چه گویم نیست   با وی نظرم   چون   هست



شمع دل دمسازم   بنشست   چو او برخاست


و افغان  ز نظربازان   برخاست   چو او   بنشست



گر غالیه خوش بو شد   در گیسوی او پیچید


ور  وسمه  کمانکش گشت   در ابروی او پیوست



بازآی که بازآید   عمر شده حافظ


هر چند که ناید باز   تیری که بشد از شست


حافظ

۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

چرا می‌نویسم. چرا نمی‌نویسم.

یک روزهایی، یک فضاهایی، پر رنگند. پر نورند. پر از عطر تازگی‌اند. 
مثل روزهای عاشقی‌اند. عاشق کسی که باشی، رنگ و بوی همه چیز عوض می‌شود. عاشق جایی که بشوی، آفتاب آنجا می‌گیردت، و تا آخر عمر در خاطره‌ی آن مکان اسیر می‌شوی. 
در چند ماه گذشته، رنگ خاکستری در زندگیم جایش را به رنگهای شاد و عطرهای تازه داده. روزها با آفتاب امید روشن می‌شوند، حتی اگر آسمان آن روز واقعا خاکستری و بارانی باشد. مفاهیمی در زندگیم عوض شده‌اند، فراموش‌شده‌هایی را دوباره یافته‌ام، و واقعیت‌هایی را کشف کرده‌ام که در تمام این سالها، تمام این سالها از چشمم پنهان مانده بود. امروز می‌توانم بگویم با خودم به صلح رسیده‌ام. شاید برای همین است که دیگر نمی‌نویسم. چون دیگر ذهنم درگیر نیست...
روزهایی که رفتند، یادگارهایی برایم گذاشته‌اند که در روزهای پیش رو از آنها استفاده کنم. آدمها در زندگی‌ام پر رنگ شده‌اند. حتی آدمهایی که از مسیر زندگی‌ام بیرون رفته‌اند، پر رنگ و دوست داشتنی‌اند. تنها مسیر ما جدا بود. اما آدمها در جایگاه واقعی‌شان در ذهنم باقی مانده‌اند، دوستشان دارم، برای کسی که هستند، و برای تاثیری که در زندگی‌ام گذاشته‌اند. 
سفر همچنان برایم پناهگاه کوچکی‌ست که در آن خودم را پیدا می‌کنم. دوستانم گاهی می‌خندند که چطور در میانه‌ی یک سفر، به سفر دیگری می‌روم. دوستانم شاید ندانند که روح سرگردانم در سفر خودش را باز می‌یابد، و شاید برای این بازیابی، به سفر در میانه‌ی سفری دیگر نیاز داشته باشد. 
سفر برایم افتخار نیست، پس دیگر از سفر نمی‌نویسم. 
اما برای اینکه نوشتن، به دستهایم، و به فکرم ثقل می‌دهد، می‌نویسم. از آنچه آموخته‌ام می‌نویسم. از آنچه هر روز می‌آموزم. و شاید بازهم فرصتی دست دهد تا فکرم به پرواز در بیاید، و از قالب نوشته‌های سرد و خشک بیرون بپرد، و همراه با قاصدکها روی موج باد سوار شود، و پرواز کند، پرواز کند...

نوشتن را، بودن را، و نرم و آهسته گذشتن را دوست دارم.

هوای ذهنم بهاری‌ست. بهار را دوست دارم.