رفتم پیش مسئول هماهنگی دانشکده، سیمونا. با آب و تاب طرح تحقیقیام را پهن کردم جلوی رویش. توضیح میدهم که اول میخواستم چه کار کنم و بعد چه شد و حالا چنین تصمیمی گرفتم. دو سه بار پرسیدم راستی اینهایی که میگویم نامربوط رشتهی تحصیلی نیست؟ به نظرت مشکلی ندارد؟ خودم جواب خودم را میدهم که خب قبلا انسانشناسی خواندم و اینها برمیگردد به همان علاقهای که به تحقیقات کیفی و میدانی داشتهام. ولی باز برمیگردم و میپرسم به نظرت خیالاتی نشدهام؟ به نظرت اینهایی که دارم میگویم عملیست؟ خندهاش گرفته. جواب میدهد که اتفاقا موضوع خیلی خوبیست و خیلی هم مربوط. میگوید باید بروم پیش رییس دانشکده تا استاد راهنمایم شود. مگر میشود این رییس دانشکده را یافت؟ در کل سال تحصیلی فقط سه بار دیدمش. ایمیلهایم هم تا به حال بیجواب مانده. سیمونا میگوید ولی من مطمئنم که دکتر اشمیت از این پروژهی تو به هیجان بیاید! حرفش را قبول دارم. خودم اینقدر هیجان داشتهام که این چند روز خواب و خوراکم به هم ریخته. آخر سر میگوید ولی باید حواست باشد که موضوع پروژه و پایاننامه نمیتوانند یکی باشند. میخواهم بگویم وا!!! میگویم واااات؟؟؟؟ میگوید در این دانشگاه خیلی سخت میگیرند که مطلب پایان نامه کاملا اوریجینال باشد و قبلا رویش کار نشده باشد. حالا یا پروژه را عوض کن یا موضوع پایاننامه را. هر چه فکر میکنم نمیفهمم چرا این دانشگاه اینقدر تلاش دارد که دانشجوها روی یک موضوع تمرکز نکنند و زندگیشان مثل این رشته پخش و پلا باشد. حرف را عوض میکند و از اوضاع داخلی ایران میپرسد، که آیا رییس جمهور جدید چیزی را عوض کرده یا نه. میروم روی منبر که: هنوز دورهاش شروع نشده، اما حداقل نباید انتظار داشت اوضاع اقتصادی به سرعت رو به بهبود رود. تحریمها فشار چندانی روی دولت نگذاشته اما این مردم هستند که تاوان پس میدهند. جوانها نمیتوانند مخارج ادامهی تحصیلشان در خارج از کشور را تامین کنند، دولت که کمکی نمیکند، سازمانهای بینالمللی هم چشمشان را به این گروه میبندند و به بهانهی اینکه میخواهند دولت ایران را تحریم کنند، ایران را از فهرست دریافتکنندگان بورسیه تحصیلی خط میزنند و شرایط برای خیلی از ایرانیهایی که میشناسم سخت شده. حتی وقتی از اینترنت حرف میزنیم، وبسایتهایی هستند که کاربران ایرانی را تحریم کردهاند و از طرف دیگر دولت ایران اجازهی استفادهی آزاد از اینترنت را به مردم نمیدهد. این محدودیتهای دو طرفه دارد طبقهی دانشجو و فرهنگی را از دانش روز جهان محروم میکند و دود همهی اینها دارد فقط به چشم مردم میرود.
خداحافظی که میکنم، سیمونا از جایش بلند میشود. یکمرتبه یادم میافتد که چنین حرکتی را از کسی ندیدهام. هیچوقت یک خارجی به احترامم از جا بلند نشده و بعد سر جایش بنشیند. اگر بلند شدهاند آمدهاند تا جلوی در مشایعتم کنند و درب را پشت سرم ببندند، و یا اینکه آنقدر صمیمی بودهایم که بلند شدهاند تا برای خداحافظی همدیگر را در آغوش بگیریم. اما در جا بلند شدن و نشستن حرکتی کاملا "وطنی" بود!
از پلههای ساختمان قدیمی و رنگ و رو رفتهی اساتید بالا میدوم. فرصت زیادی تا ناهار نمانده و باید تا قبل از ناپدید شدن استادها پیدایشان کنم. دکتر اشمیت در اتاقش نیست. منشیاش هم نیست. هیچ ساعت کاری روی تابلوی راهرو وجود ندارد. در عوض چندتایی مقاله و آگهی به زبان آلمانی روی دیوار نصب شده. روی دیوار روبرو نمرات مدیریت میراث از ترم قبل نصب شده. نمرهام را میدانستم ولی از فهمیدن اینکه در امتحان شفاهی تعداد لغتهایمان را هم شمارش کردهاند شاخ درمیآورم!
راه میافتم به سمت ساختمان دانشکده معماری. باید استاد مسئول امتحانات را پیدا کنم تا برگههای مرخصیم را امضا کند. یک عده دانشجوهای آلمانی توی راهرو جمعند، صندلی گذاشتهاند و نشستهاند و قرار است ارائهی پروژه داشته باشند. سر و صدایشان بلند است. به دفتر استاد سرک میکشم و از دستیار خوشاخلاق و خوشقیافهاش میپرسم پروفسور شوستر اینجاست؟ میگوید دیر رسیدی، در اتاقی دیگر مصاحبه دارد. میپرسم نمیدانی چقدر طول میکشد؟ میگوید نه، چه کارش داری؟ میگویم فقط امضا میخواهم. میگوید پس برو از پنجره سرک بکش، شاید قبول کند بروی امضایت را بگیری. پروفسور شوستر در اتاق ایستاده. تنهاست و دارد قهوه مینوشد. یادم میآید اسمش ولفگانگ است و یاد دوست دختر موتسارت در فیلم آمادئوس میافتم که با آن صدای طناز و ظریفش صدا میزد "ولفی!!". روی پنجره میزنم. تق تق. اشاره میکند بیا تو. در قفل است. اشاره میکند از اتاق بغلی و از جلوی منشی دفتر به اتاق بروم. مهلت نمیدهم سئوالی بپرسد. میگویم میدانم فرصت ندارد و سرش شلوغ است تنها امضا میخواهم برای گرفتن مرخصی. بعد توضیح میدهم که مسئول هماهنگی توضیح داده که نمیتوانم هم ترم را مرخصی بگیرم و هم پروژه را ثبت کنم و کاغذها را میگذارم جلویش. میگوید پس حالا چی را امضا کنم؟ هیچکدام چیزهایی که میگویی در این لیست گنجانده نشده. برایش از پروژه میگویم، زبانم را نگه میدارم که از موضوع پایاننامه شکایت نکنم. میپرسد کارورزی؟ میگویم میشود گفت. علامت میزند و امضا میکند. میگوید باید این را کپی بگیریم. میگویم ولی هنوز کاملش نکردهام. به قسمتهای پر نشده نگاه میکند. رشتهی تحصیلی، تاریخ تولد، محل تولد، میگویم تهران. سرش را بالا میگیرد و میگوید من سال ۱۹۶۹ در تهران بودم. میگویم ده سال قبل از انقلاب؟ آنموقع چطور بود؟ میگوید ما مشغول به کارهای معماری بودیم و زیاد وارد اجتماع نمیشدیم، اما به نظر نمیآمد که شاه دارد به مردم سخت میگیرد. آنموقع که کشور زیبایی بود. دیگر نرفتم. اما این روزها، امیدواری زیادی هست که اوضاع بهتر بشود. میگویند رییس جمهور جدید آدم متعادلیست. در جوابش به سرعت میگویم خیلی حرفها هست... راستش از این میترسم که وقتش را بگیرم. هنوز که هنوز است نمیفهمم آلمانیها چه زمانی حوصلهی مکالمه دارند و چه زمانی بیحوصلهاند و سرشان شلوغ است. میگوید میدانی باید این برگه را کجا ببری؟ میگویم نه. مثل یک بالرین میرقصد و به اتاق دیگر میرود و من به دنبالش. برگهی اصلی را بعد از گرفتن کپی به طرف من میگیرد. تشکر میکنم و میخواهم زودتر بروم که مزاحم مصاحبهای که هنوز شروع نشده نباشم. میگوید تهران خوش بگذرد. نگاهش که میکنم، خنده را توی چشمهایم میخواند، او هم لبخند میزند.
خداحافظی که میکنم، سیمونا از جایش بلند میشود. یکمرتبه یادم میافتد که چنین حرکتی را از کسی ندیدهام. هیچوقت یک خارجی به احترامم از جا بلند نشده و بعد سر جایش بنشیند. اگر بلند شدهاند آمدهاند تا جلوی در مشایعتم کنند و درب را پشت سرم ببندند، و یا اینکه آنقدر صمیمی بودهایم که بلند شدهاند تا برای خداحافظی همدیگر را در آغوش بگیریم. اما در جا بلند شدن و نشستن حرکتی کاملا "وطنی" بود!
از پلههای ساختمان قدیمی و رنگ و رو رفتهی اساتید بالا میدوم. فرصت زیادی تا ناهار نمانده و باید تا قبل از ناپدید شدن استادها پیدایشان کنم. دکتر اشمیت در اتاقش نیست. منشیاش هم نیست. هیچ ساعت کاری روی تابلوی راهرو وجود ندارد. در عوض چندتایی مقاله و آگهی به زبان آلمانی روی دیوار نصب شده. روی دیوار روبرو نمرات مدیریت میراث از ترم قبل نصب شده. نمرهام را میدانستم ولی از فهمیدن اینکه در امتحان شفاهی تعداد لغتهایمان را هم شمارش کردهاند شاخ درمیآورم!
راه میافتم به سمت ساختمان دانشکده معماری. باید استاد مسئول امتحانات را پیدا کنم تا برگههای مرخصیم را امضا کند. یک عده دانشجوهای آلمانی توی راهرو جمعند، صندلی گذاشتهاند و نشستهاند و قرار است ارائهی پروژه داشته باشند. سر و صدایشان بلند است. به دفتر استاد سرک میکشم و از دستیار خوشاخلاق و خوشقیافهاش میپرسم پروفسور شوستر اینجاست؟ میگوید دیر رسیدی، در اتاقی دیگر مصاحبه دارد. میپرسم نمیدانی چقدر طول میکشد؟ میگوید نه، چه کارش داری؟ میگویم فقط امضا میخواهم. میگوید پس برو از پنجره سرک بکش، شاید قبول کند بروی امضایت را بگیری. پروفسور شوستر در اتاق ایستاده. تنهاست و دارد قهوه مینوشد. یادم میآید اسمش ولفگانگ است و یاد دوست دختر موتسارت در فیلم آمادئوس میافتم که با آن صدای طناز و ظریفش صدا میزد "ولفی!!". روی پنجره میزنم. تق تق. اشاره میکند بیا تو. در قفل است. اشاره میکند از اتاق بغلی و از جلوی منشی دفتر به اتاق بروم. مهلت نمیدهم سئوالی بپرسد. میگویم میدانم فرصت ندارد و سرش شلوغ است تنها امضا میخواهم برای گرفتن مرخصی. بعد توضیح میدهم که مسئول هماهنگی توضیح داده که نمیتوانم هم ترم را مرخصی بگیرم و هم پروژه را ثبت کنم و کاغذها را میگذارم جلویش. میگوید پس حالا چی را امضا کنم؟ هیچکدام چیزهایی که میگویی در این لیست گنجانده نشده. برایش از پروژه میگویم، زبانم را نگه میدارم که از موضوع پایاننامه شکایت نکنم. میپرسد کارورزی؟ میگویم میشود گفت. علامت میزند و امضا میکند. میگوید باید این را کپی بگیریم. میگویم ولی هنوز کاملش نکردهام. به قسمتهای پر نشده نگاه میکند. رشتهی تحصیلی، تاریخ تولد، محل تولد، میگویم تهران. سرش را بالا میگیرد و میگوید من سال ۱۹۶۹ در تهران بودم. میگویم ده سال قبل از انقلاب؟ آنموقع چطور بود؟ میگوید ما مشغول به کارهای معماری بودیم و زیاد وارد اجتماع نمیشدیم، اما به نظر نمیآمد که شاه دارد به مردم سخت میگیرد. آنموقع که کشور زیبایی بود. دیگر نرفتم. اما این روزها، امیدواری زیادی هست که اوضاع بهتر بشود. میگویند رییس جمهور جدید آدم متعادلیست. در جوابش به سرعت میگویم خیلی حرفها هست... راستش از این میترسم که وقتش را بگیرم. هنوز که هنوز است نمیفهمم آلمانیها چه زمانی حوصلهی مکالمه دارند و چه زمانی بیحوصلهاند و سرشان شلوغ است. میگوید میدانی باید این برگه را کجا ببری؟ میگویم نه. مثل یک بالرین میرقصد و به اتاق دیگر میرود و من به دنبالش. برگهی اصلی را بعد از گرفتن کپی به طرف من میگیرد. تشکر میکنم و میخواهم زودتر بروم که مزاحم مصاحبهای که هنوز شروع نشده نباشم. میگوید تهران خوش بگذرد. نگاهش که میکنم، خنده را توی چشمهایم میخواند، او هم لبخند میزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر