- کولهات را بده، سنگین است.
- نه. خوب است.
- خیلی توی راه بودی. خسته شدی. در جوابش گفتم
- کسی را که دوست داری هرگز در انتظار نگذار.
از شب قبل در راه بودم. یکساعت پیش خسته و گرسنه رسیده بودم به جادهی کمربندی شهر. کمک راننده که کوله را به دستم میداد گفت بدو خانم! بدو به آن حاج آقا بگو تا یک جایی برساندت. اینجا نمیتوانی آزانس پیدا کنی. پرسیدم کجا؟ دویدم طرف پژوی دویست و شش. آقای معمّم داشت صندوق عقب را میبست. گفتم حاج آقا میتوانم تا یکجایی توی شهر همراهتان بیایم؟ حتی نگاهم هم نکرد. لحظه فکر کرد و بعد گفت باشد. کوله را در صندوق گذاشتم و از درب عقب سوار شدم. به حاج خانم که جلو نشسته بود و زن و مردی که روی صندلی عقب نشسته بودند سلام کردم و درب را بستم. حاج آقا از زن و شوهر کنار دست من پرسید مقصدشان کجاست. از من سئوال نمیکرد اما من خودم جواب میدادم. زن و شوهر، دائم میگفتند- خدا خیرتان بدهد حاج آقا. معلوم نبود چقدر باید معطل شویم تا تاکسی پیدا کنیم. حضورم کاملا نادیده گرفته میشد. اما مهم نبود. در جای امن نشسته بودم و داشتم به شهر میرفتم.
در شهر حاج آقا جلوی تاکسی تلفنی پیادهمان کرد و حتی جواب تشکر و خداحافظیام را نداد. کوله را انداختم روی دوشم و رفتم از پنجرهی دفتر صدا زدم سلام. بالاخره کسی پیدایش شد و پرسید برای کجا ماشین میخواهیم. گفتم دوتا ماشین میخواهیم. زن و شوهر مقصدشان را گفتند. مقصدمان در یک مسیر بود. گفتیم یک ماشین هم بیاید خوب است. بالاخره تاکسی آمد. زن و شوهر اصرار کردند من جلو بنشینم. نشستم و سرم را گرفتم بیرون از پنجرهی باز تا هوای خنک به صورتم بخورد. توی راه که بودیم تلفنم زنگ خورد. میگفت کاری برایش پیش آمده. ممکن است کمی دیر بشود. گفتم ایرادی ندارد.
در مقصد که پیاده شدم، در همان خیابان اصلی توی ایستگاه اتوبوس نشستم. رفت و آمد مردم و اتومبیلها را در خیابان تماشا میکردم. تلفنم زنگ خورد. عذرخواهی و توضیح که کارش طول میکشد. گفتم ایرادی ندارد. هر وقت کارت تمام شد بیا. خانوادهای به ایستگاه رسیدند. از من پرسیدند این اتوبوس به فلان مقصد میرود؟ گفتم نمیدانم. خانواده را تماشا کردم. مادر، جوان، خوش چهره و خوشلباس، با لهجهای که نمیشناختم. پدر، جوان، خوشپوش، اما کمصبر. چهار تا دختر، با مانتو و یا تونیکهای تنگ، روسریهای رنگارنگ، و موهای درست شده. و پسر خانواده، چهار پنج ساله، با رفتار تحکم آمیز و پررویی بیحد! دخترها خسته و ناراضی بودند، دوتایشان به جان مادرشان غر میزدند که چرا تاکسی نمیگیریم. یکیشان ساکت پیش من نشسته بود و با فرفرهی برادرش بازی میکرد. یکی دیگر برای خودش آوازی زمزمه میکرد و پیادهها را تماشا میکرد. مادر از دست دخترها کلافه شده بود، خودش هم خسته بود. به همسرش گفت چرا به آقا رضا زنگ نمیزنی؟ شاید بیاید دنبالمان. از اینجا تا خانهشان که خیلی راه است. پدر راضی شد. همانطور که مچ پسرک را در دست نگه داشته بود و مهارش کرده بود تلفن زد. آقا رضا از آنطرف خط گفت میآید دنبالشان. همهشان خوشحال شدند. آمدند و کنار من روی نیمکت ایستگاه نشستند. وقتم را به تماشای این خانواده میگذراندم تا دائم به ساعت نگاه نکنم. اتوبوس آمد و رفت. ما هنوز آنجا بودیم. یکی از دخترها ماشین آقا رضا را شناخت. با خوشحالی از جا پریدند. آیا ما را دید؟ آیا ما را ندید؟ میخواستند از خیابان عبور کنند که مادر گفت صبر کنید! صبر کنید! دارد دور میزند. خوشحالی را میشد در چهرهی همهشان دید. انگار از فتح یک بازی فوتبال برمیگشتتند. اتومبیل آقا رضا توقف کرد، سلام و چاقسلامتی و همه سوار شدند. مادر خانواده نگاهش به من افتاد. یکمرتبه چهرهاش گرفت. انگار دلش برایم سوخته بود که هنوز به انتظار روی نیمکت ایستگاه نشستهام. با لبخند برای بچهها دست تکان دادم و آقا رضا گاز اتومبیل را گرفت و رفت. به چهرهی مادر فکر میکردم، و دلسوزیاش برای کسی که نمیشناخت و هیچ از او نمیدانست. متوجه مردی شدم که پرایدش را کمی جلوتر از ایستگاه نگه داشته بود و به طرز نامحسوسی اشاره میکرد بروم سوار شوم. رویم را برگرداندم و به ساعتم نگاه کردم. حتی نمیتوانستم تلفن بزنم و بگویم زود باش. خودم گفته بودم هر وقت کارت تمام شد بیا. رانندهی سمج پراید هنوز ایستاده بود.
چندمین بار بود که احساس میکردم به چشم زنهای تنفروش یا دختر فراریها دیده میشوم. آیا بخاطر طرز لباس پوشیدن و کولهپشتیام بود؟ آیا بخاطر این بود که تنها بودم؟ آیا اینقدر با ایران و فرهنگش بیگانه شدهام که نمیدانم در خیابان چطور رفتار کنم؟
پراید رفته بود اما چند دقیقهی بعد دوباره پیدایش شد. پیش خودم گفتم بد جایی آمدهای آقا. برو تورت را جای دیگر پهن کن. بعد با خودم فکر کردم که چرا آمدم؟ آیا دلیلم برای این سفر قانع کننده بود؟ آیا آنقدر ارزش داشت که خستگی این سفر طولانی را به خود بخرم و این نگاهها و آن بیاعتناییها را ببینم؟ چقدر باید منتظر میماندم؟ خیابان هنوز شلوغ بود. مغازهدارها کمکم بساط جلوی مغازهشان را جمع میکردند و به داخل میبردند. ساندویچی جلوی ایستگاه خالی از مشتری بود. یادم آمد چندین ساعت است گرسنهام.
عاقبت آمد. پیراهن چهارخانه پوشیده بود و لبخندی عمیق روی لب داشت. راه افتادم و جلوتر از او رفتم توی کوچه. خودش را به من رساند. خواست کولهام را بگیرد. گفتم
-کسی را که دوست داری هرگز در انتظار نگذار. خسته بودم و حرفهایم را رک و راست میگفتم. جلوی درب بزرگ قدیمی ایستادیم و گفت این خانه خیلی خوب است. میدانم خیلی دوستش خواهی داشت. شاید میخواست همانجا در آغوشم بگیرد، گفت
- حواسمان باشد، اینجا دوربین نصب کردهاند. تعجب کردم. در حالی که توضیح میداد چند وقت پیش گلمیخهای قدیمی روی در دزدیده شدهاند در را باز کرد. کلید برق کار نمیکرد. موبایلش را روشن کرد و روی پلههای خشتی و کف آجری حیاط برایم نور انداخت. در آن تاریکی راه خودش را میدانست و من هم دنبالش میکردم. از چند پله بالا رفتیم و بعد از راهرویی باریک که صدای پایمان در آن میپیچید به پلههای بلند دیگری رسیدیم. بالای پلههای چرخان کفشها را درآوردیم و وارد اتاق قدیمی شدیم که طاقچههای لخت و پنجرههای پوشیده با پردهی سفید داشت. خسته بودم و یادم نمیآید از دیدن اتاق ابراز احساسات کرده باشم. مرا در اتاق تنها گذاشت تا به حال خودم باشم. چند دقیقهی بعد با یک سینی و پیالهای آب که قالب یخی در آن غوطهور بود برگشت. سینی را روی یکی از طاقچههای خالی گذاشت و پیاله را به دستم داد. بعد با همان حالت آرام خاصش نگاهم کرد. کمی آب نوشیدم و پیاله را توی سینی گذاشتم. حالا دیگر چیزی نبود که مانع شود. دستهایش دور بدنم پیچید و توی آغوشش جا گرفتم تا موهایم را ببوسد و توی گوشم زمزمه کند عزیزم... چه خوب که اینجایی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر