میگویند عنصر وجودیام باد است، طالعبینها نمیگویند، آدمهایی که مرا میشناسند میگویند. نمیدانم این خاصیت است یا ضعف، که نمیتوانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر میکنم و از رقص قاصدک در باد مینویسم.
۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه
۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه
میراث ناملموس
خلاصهی جلسات این روزهای یونسکو این است که چوگان به اسم آذربایجان و چرتکه به نام چین ثبت شدند، قهوهخانه دارد به نام ترکیه ثبت میشود. پروندهی طب سنتی ایران هم رد شد.
اول اینکه اعتراض ایران وارد نیست. کمیتهی میراث ناملموس دو ماه پیش به ایران گوشزد کرده بود که پرونده طب سنتی ناقص است. مسئولین ایرانی بدون انجام هیچ اقدامی روی پرونده، دوباره آن را به کمیته تحویل دادند. از تویش هزار پرسش، اما و اگر در آمد و در بررسی نهایی رد شد.
چرا این اتفاقات برای ایران میافتد؟ تا کی میخواهیم تقصیر همه چیز را بیندازیم گردن دیگران و بخواهیم فقط با حرف زدن همه چیز را دور بزنیم؟ مطمئن هستم این روزها رسانههایمان پر میشوند از بدگویی از کشورهای دیگری که پروندههایی را به نام خودشان ثبت کردهاند، شبیه به ثبت پروندهی تار به اسم آذربایجان در سال گذشته.
به عنوان کسی که کمی از روند ثبت میراث فرهنگی ناملموس سر درمیآورد باید بگویم که ایران حق اعتراض ندارد. تمامی پروندهها از دو سال پیش به کمیته تحویل شده بودند، بنابراین ایران باید از دو سال پیش، یا از پارسال به فکر اعتراض به پروندهی چوگان میافتاد. باور نمیکنید، همین حالا بروید به وبسایت میراث ناملموس یونسکو، و پروندههایی را که برای یک تا دو سال آینده به یونسکو تحویل داده شدهاند ببینید.
اما در عین حال، کل این جریان ثبت و مرزبندی کردن مسایل فرهنگی دارد به سوهان روح تبدیل میشود. ایراد از سیستم عریض و طویلی مثل یونسکوست که اجازه میدهد پروندهای به نام چرتکه تنها به نام چین ثبت بشود، در حالی که سومریها و بابلیها هم این وسیله را داشتند. استفاده از آن هم در بسیاری کشورها مرسوم بوده و هست. وقتی چنین پروندهای به نام چین ثبت شد، دیگر محدود به مرزهای آن کشور میشود، و اضافه کردن کشورهای دیگر به آن خیلی کار، انرژی و حوصله میخواهد، تازه اگر عملی باشد. صحبتم بر سر چین یا آذربایجان نیست. صحبت بر سر فرهنگ است، میراث ناملموس، که در واقع مرز نمیشناسد، و ثبت آن و محدود کردنش به مرزهای یک کشور جای سئوال دارد.
به نظرم این ثبت میراث ناملموس، به جای آنکه باعث اتحاد ملتها شود، دارد باعث اختلاف میشود. به نظرم باید این موضوع را به یونسکو که نهاد جهانیست گوشزد کنیم. به نظرم یونسکو خیلی با آن نهاد جهانی که قادر به ایجاد صلح است فاصله دارد. به نظرم نباید بنشینیم و بگوییم هرچه آنها گفتند درست است.
حرفهایم تراوشات عصبانی ناشی از خواندن اخبار بود. خیلی جدی نگیرید.
۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه
آناهیتا و فومن
در فومن، به جز کلوچههای داغ و خوشعطر و بو، به مجسمهی آناهیتا در میدان اصلی شهر برخوردیم و به پرس و جو درآمدیم که این خانم زیبا سوار بر ارابهی دو اسب سفید کیست و داستانش چیست. اغلب به این موضوع اشاره میکردند که مجسمه در قبل از انقلاب ساخته شده و بخاطر اهمیتی که برای مردم شهر داشته اجازهی تخریب و انتقال آن داده نشده. مجسمهی آناهیتا نماد شهر فومن است (اگرچه فومن هم مجسمه و میدان میرزا کوچک خان دارد). جوانی هم گفت که شنیده آناهیتا خواهری داشته و خودش به فومن آمده و خواهرش به شهر دیگری رفته. این مطلب مرا به جستجو دربارهی آناهیتا ترغیب کرد اما هنوز ارتباط آن با فومن را پیدا نکردم.
تصمیم بر این شد که یکبار دیگر به فومن بیاییم تا فرصت رفتن به قلعه رودخان و ماسال را پیدا کنیم.
گیلان سبز و زیبا را دوست دارم. گاهی در اتوبوس به مناظر بیرون از پنجره نگاه میکردم و یکمرتبه فکر میکردم در ایران نیستم. نمیگویم در کشور خاصی بودم. در خیلی از جادهها وقتی به مناظر نگاه میکنم، احساس میکنم این مکانها زمینی نیستند. مال این دنیای ماشینی و یک شکل که ساختهایم نیستند. جادههایی که از کوهستانهای بکر میگذرند، جادههایی که از مناطق کویری میگذرند، جادههایی که از کنار مزارع آباد میگذرند بیش از هر چیزی مرا به وجد میآورند. آن زمان است که رفتن برایم با ارزشتر از رسیدن است. امیدم این است که عبورم، سهمی نباشد در نابودی این آخرین پناهگاهها.
مجسمهی آناهیتا |
آرم تاکسیرانی شهر فومن |
سوغات فومن |
ماسوله
یادم نیست که رفتن به ماسوله چه زمانی جزو آرزوهایم بود. به هرحال در این سفر گیلان از هر کس پرسیدیم دیدنی مهم استان چیست گفتند ماسوله و ما هم به حرف اهالی گوش دادیم و تاکسی گرفتیم به سمت سرزمین ماه کوچک. در راه از کنار مزرعههای چای عبور میکردیم که منظرهی بینظیر و چشمنوازی بود.
ماسوله یک شهر توریستی و زیباست. توصیف این شهر را به بینندگان و مسافرین بیشمارش میسپارم. اما از اینکه معروف بودن شهر باعث شده نمای آن تغییر نکند و همان بافت بومی خودش را حفظ کند بسیار خوشحالم. از اینکه امکانات پذیرایی از مسافر، از امکان اقامت در خانههای محلی تا سرویسهای بهداشتی به وفور پیدا میشد بسیار خوشحالم. از اینکه این شهر نمایندهی گردشگری استان گیلان است بسیار خوشحالم. در عین حال، از اینکه اهالی در جواب سلاممان میپرسیدند صنایع دستی میخواهی کمی دلگیر شدم. هر مکانی که بخاطر جاذبههای فرهنگی و منطقهایاش به جاذبهی گردشگری تبدیل شده به این درد مبتلاست. تنها از ایران نمیگویم. در جاهای دیگر دنیا هم با مردم محلی مواجه بودم که دیگر به مشاغل آبا و اجدادی نمیپرداختند و مشغول به کارهای خدماتی بودند و در نتیجه مسافر را به شکل اسکناس میدیدند. برای ماسوله که بازار رنگارنگ و زیبایی دارد خیلی بهتر میبود اگر تنها اهالی بازار به عنوان فروشندهی صنایع دستی جلو بیایند و مردم عادی، همان مردم عادی باشند و تعارفشان واقعی باشد. کاش مکانهای بکر گیلان هیچوقت به معروفیت ماسوله نشوند...
عبور از کنار مزارع چای |
ماسولهی زیبا |
فرش شسته شده برایم نماد سرزندگیست |
منظرهی روبروی ماسوله |
اهالی ماسوله در حال برگزاری رقابتهای بزرگ گردوبازی |
اژدهای سه سر! |
دور از چشم مسافرها |
سلام بر پاییز |
این اتوبوس به کجا میرود؟
در پایانهی آزادی از بیآرتی پیاده شدیم. باید میرفتیم ضلع شمالی میدان آزادی تاکسی بگیریم. گفتیم ببینیم اتوبوسهای پایانهی غرب به کجا میروند. اتوبوس نارنجی رنگ در نزدیکی ورودی پایانه توقف کرده بود و عدهای مسافر جلویش ایستاده بودند. کمک راننده صدا میزد صومعه سرا. نمیدانستیم صومعهسرا کجاست. رفتیم پرسیدیم کجا میروید؟ گفت صومعه سرا. گفتیم کجا هست؟ گفت نزدیک ماسال. گفتیم نه، یعنی کدام استان؟ گفت گیلان. به همدیگر نگاه کردیم. برویم؟ پرسیدیم کرایهاش چقدر است؟ گفت دوازده تومان. پولهای نقدمان را روی هم گذاشتیم، هنوز هزار تومان کم بود. اگر تا عابربانک میرفتیم احتمالا اتوبوس پر میشد و میرفت.باز هم گشتم و هزارتومان را پیدا کردم. گفتیم خب. برویم صومعه سرا.
ساعت نزدیک پنج صبح بود که اتوبوس به فومن رسید. مه نازنینی منطقه را پوشانده بود و نور چراغها حالت رویایی زیبایی به آن داده بود. فاصلهی بین فومن تا صومعه سرا کمتر از ده دقیقه بود و گم و پنهان شدن جاده در مه هیجان ما را بیشتر میکرد. هوا هنوز تاریک بود که از اتوبوس پیاده شدیم. مسافران همه مقصد و مقصودی داشتند و به طرف خانههایشان یا ایستگاه تاکسی حرکت کرده بودند. ما به طرف عابربانک رفتیم و در آن ساعت صبح آنقدر سرحال بودیم که بر سر بیرون آوردن کارت بانک با هم مسابقه دادیم! در مسجد جامع، در آن ساعت صبح صدای نوحه خوانی میآمد. در پشت مسجد هم یک طباخی باز بود. برای من که ادعا میکنم کله پاچه تنها غذاییست که دوست ندارم، رفتن به طباخی خودش یک ماجراجویی جدید بود. در حال صرف صبحانهی سنگین و لذیذ، با پیرمردهای مغازه همصحبت شدیم تا به ما از دیدنیهای شهر و اطرافش بگویند. گفتند شهر دیدنی خاصی ندارد. باید برویم روستاهای اطراف، و یا برویم به دامن طبیعت. آقای جوان طباخ گفت بروید تالاب آبکنار، یا بروید کوههای آلیان و تنیان. گفتند برای رفتن به آلیان میشود مینیبوس گرفت، پیرمردی که در مغازه کمک میکرد ما را تا میدان برد و آدرس ایستگاه را به ما داد. خوش خوشان تا ایستگاه رفتیم. بعد تصمیم گرفتیم که قدم زنان راه را ادامه بدهیم و اگر مینیبوسی پیدا شد برایش دست تکان بدهیم. شهر در نور طلوع آفتاب بیدار میشد. به میدان میرزا کوچک خان رسیدیم و با مجسمهی طلایی آن عکس گرفتیم. از آن به بعد هم دلم میخواست با همهی مجسمههای میرزا در شهرهای مختلف گیلان عکس داشته باشیم. با راهنمایی یک مغازهدار به گوراب زرمیخ رفتیم تا از آنجا به آلیان برویم. از نانوایی کنار خیابان نان کشمشی خوشعطری خریدیم و بعد با دونفر که منتظر تاکسی بودند همصحبت شدیم تا به ما راهنمایی کنند از کجا به آلیان برویم. با همانها سوار تاکسی شدیم، توی جاده افتادیم و از زیبایی مناظر مزراع لذت بردیم. خانمی با یک چوبدست که نایلنهای رنگی به سرش بسته شده بود داشت به طرف مزرعهاش میدوید و من تصور میکردم که کلاغها را میپراند، اما او داشت اسبهای وحشی سیاه رنگ را که در مزرعهاش می دویدند به بیرون هی میکرد. صحنهی زیبا قاب شد و توی ذهن ما جا خوش کرد.
آلیان، با روستاهای کوچک و جنگل زیبایش ما را شگفتزده کرده بود. همه جا رنگ و زیبایی بود. منظرهها آنقدر زیبا بود که در میان راه پیاده شدیم تا باقی راه را پیاده طی کنیم. از پل چوبی باریکی عبور کردیم و از مسیر روستایی به طرف جنگل رفتیم. چه زیبایی لطیفی...
مردم روستا، در حال کار، در حال پخت و پز، در حال عبور، به ما بفرما میزدند و جلو میآمدند تا حال و احوال کنند. این صمیمیت بیتکلف را بسیار دوست داشتیم.
میدان میرزا کوچک خان شهرستان صومعه سرا |
گلهی بزرگی از گوسفندهای پشم چیده شده در جادهی گوراب زرمیخ |
آلیان |
قارچهای زیبا که در لبهی پل چوبی رشد کرده بودند |
آلیان |
چتر پاییز |
شریان حیات
دوست داریم لایههای زیرین تهران را در شب کشف کنیم. وقتی همهی مغازهها تعطیلند، وقتی تنها جا برای رفتن چند رستوران است و تنها کار برای کردن، خوردن، وقتی که در این شبها دستههای عزاداری توی خیابانند و اتومبیلها برای پیدا کردن نذری خیابانها را دور میزنند، ما خیلی اتفاقی سر از زندهترین بخش تهران درآوردیم. در میدان امام حسین بودیم، صدای دو دستهی بزرگ عزاداری، یکی در شمال غرب و یکی در جنوب شرق میدان، در محوطهی محصور شده در سازههای فلزی میدان میپیچید. بچهها در ضلع جنوبی میدان در حال فوتبال بازی کردن بودند، خانوادهها میآمدند و میرفتند، ما برای دور شدن از سر و صدای بلندگوی دستههای عزاداری به یکی از خیابانها پناه بردیم و تازه با بازار منطقه مواجه شدیم. قصابیها با کلههای گوسفند و سیراب و شیردان چیده شده روی سکوهای تختهای در جلوی مغازهها، آجیل فروشیهای مفصل و چراغانی، و بعد از آن بازار میوه و تره بار که مثل ساعت ده صبح پر سر و صدا و رونق بود. دیدن چراغانی مغازهها، جار زدن فروشندهها و از آن بهتر، خانوادهها که در حال خرید بودند بهترین صحنه در تمام تهران سیاه بود. بعضی مغازهدارها تازه داشتند میوههایشان را میچیدند، دستفروشها بساطشان را پهن میکردند و سبزیفروشها شلنگ آب روی سبزیهایشان میگرفتند. فروشگاههای لباس، کفش، حتی لوازم آرایش فروشیها باز بودند و انرژی حاضر در منطقه آنقدر زیاد بود که ما فراموش کردیم در ساعات پایانی شب هستیم و آخرین مترو به سمت غرب تهران را از دست دادیم. خوشبختانه اتوبوسهای بیآرتی به سمت آزادی بیست و چهارساعته کار میکنند پس سوار شدیم و دوباره مسافر خیابانهای تاریک و خلوت تهران شدیم.
پینوشت: حدس میزنم عدهای از عاشقان تهران به این چند پست اخیر من دربارهی سیاه بودن فضای شهر خرده میگیرند. لطف کنند و دربارهی زندگی شبانه در تهران به من اطلاعات بدهند چون من بعد از دوازده سال دارم خیابانهای شهر را دوباره میشناسم. با تشکر.
۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه
به سوی آزادی
گفتیم کجا برویم؟
کمکم سرمای شب آغاز میشد. در میدان انقلاب بودیم. اینطرف، کتابفروشیها، آنطرف، پیراشکیفروشیها. روبرو به پارک لاله میرسید، سمت راست به شرق، سمت چپ به غرب. بدون وقفه توافق کردیم که برویم به میدان آزادی. سوار بیآرتی شدیم. در قسمت جدا کننده، دختر و پسر جوانی ایستاده بودند. دختر در سمت بانوان، پسر در سمت آقایان. دست همدیگر را گرفته بودند. موقع حرف زدن عاشقانه به چشمهای همدیگر نگاه میکردند. آن صفحهی جدا کننده برایشان وجود نداشت. تکیهگاهی شده بود برای ایندو.
از کنار میدان آزادی که رد میشدیم، بازهم از تاریکیاش غصهام گرفت. هیچ چراغی روی این نماد تهران نور نمیانداخت. ساختمان تنها در نور چراغهای خیابان دیده میشد. انگار اگر در توانشان بود، چادری هم بر سرش میکشیدند تا دیگر پیدا نباشد.
در پارکسوار از اتوبوس آمدیم پایین، راهمان را به سمت میدان تاریک پیدا کردیم. یادم بود که قدیمها از اطراف میدان میشد از طریق زیرگذر به میدان راه پیدا کرد. از پلیس راهنمایی که در میان ترافیک اتومبیلهای بینظم کلافه بود پرسیدیم. گفت بله و خط عابر پیاده را نشانمان داد. با خنده و در عین حال با ترس از تصادف در آن ساعت تاریک شب عبور کردیم. به محوطهی میدان رسیدیم. به آزادی...
محوطه تاریک بود. سایهی یکی دونفر به چشم میآمد. ساختمان در انعکاس نور اتومبیلها جلوی چشممان قد برافراشته بود. رفتیم تا زیر ساختمان. چه منظم، چه زیبا، چه بزرگمنشانه... همانطور که محو تماشا بودیم یکنفر که با صدای بلند حرف میزد از کنار ما گذشت و به دونفر دیگر پیوست. برای لحظهای هردویمان به اطراف نگاه کردیم و حس کردیم زیر این ساختمان بزرگ، در وسط میدانی به این شلوغی، در مکانی به این معروفیت، بازهم باید ترس از مردم این شهر بیدر و پیکر توی دل ما باشد. رفتیم در جایی روشن و روبروی ساختمان نشستیم. سایهی آقا و خانمی که مثل ما داشتند قدم میزدند آراممان کرد. از جایی که نشسته بودیم میتوانستیم عبور آدمهای گذری از زیر برج را تماشا کنیم و ترسمان کمتر شود.
"دستت را به من بده، دستهای تو با من آشناست، ای دیر یافته با تو سخن میگویم..."
خطوط محوطه و خطوط روی ساختمان چشمهایمان را به جلو، به بالا هدایت میکردند. دلم میخواست کاغذ بزرگ و مدادی داشتم که این بازی خطوط را ترسیم کنم.
چقدر این فضای سبز، این ساختمان زیباست، و چقدر حیف که اینجا دیگر محل گذر رهگذران و محل نشستن خانوادهها نیست. چقدر حیف که اینجا چراغ روشن ندارد. چقدر حیف که تصویر این ساختمان از تصاویر تهران محو شده و جایش را برج میلاد، که هیچ نماد ایرانیای ندارد گرفته. نماد تهران شده ساختمانی که تشنهی توجه خارجیهاست، که ببینید، من هم مثل شماها هستم. من هم همقد شماها هستم. ساختمانی که به شهرستانها میگوید بروید سرجای خودتان بنشینید. من رفتهام در جمع از مابهتران. دیگر به گرد پایم هم نمیرسید.
حسین امانت وقتی برج و محوطهی شهیاد را طراحی میکرد، میخواست که این ساختمان نماد ایران باشد. میخواست که هر کسی که وارد فرودگاه مهرآباد میشود، از بالا طراحی پیادهروها که برگرفته از گنبد مسجد شیخ لطفالله بود را ببینند. میخواست که اتومبیلها از بالا به سمت میدان سرازیر شوند و این بنا و معماری ایران را تحسین کنند. میخواست که با نگاه به این بنا، به یاد طاق کسری و مقرنسهای فیروزهای مساجد ایران بیفتیم. دیشب فرصت داشتیم به فکری که این ایده را پرورانده آفرین بگوییم، و افسوس بخوریم که دیگر تهرانیها گذارشان به این مکان نمیافتد و از زیر ساختمانش عبور نمیکنند.
سکوت محوطه، در تضاد با صدای هزاران اتومبیل که از اطراف ما عبور میکردند، کمکم حس خوبی به ما داد. آنقدر نشستیم تا تاریکی میدان دیگر به چشممان ترسآور نبود...
یادگاری با دوربین کمکیفیت تلفن همراه. پاییز ۱۳۹۲ |
۱۳۹۲ آبان ۱۴, سهشنبه
۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه
شهری که همه چیز را میبلعد
چند شب قبل به محلهي کودکیهایم رفتم. خیابان فاطمی، نزدیک به سه راه کاج و هشت بهشت، خیابان ششم، بنبست بنفشه، برای همراهم با شوق توضیح دادم که اینجا فروشگاه صنعت نفت بود، آنجا فروشگاه اسباببازی فروشی بود، اینجا زیرزمینی بود که در هنگام حملات هوایی اهل کوچه به آن پناه میبردند، آنجا خانهای بود که بچههای کوچه در تابستانها در آن جمع میشدند تا بازیهای فکری و تابستانی را تجربه کنند. آن اوایل که طرح ترافیک اجرا میشد، سر خیابان را زنجیر میبستند تا اتومبیلها وارد طرح نشوند. هر گوشه خاطرهای بود، با حس زیبایی از حضور در جایی آشنا، که زمانی خانه نام داشت. کوچه خیلی کوچکتر از قدیمها به نظر میرسید، اما تنها دوتا از ساختمانها تخریب و دوبارهسازی شده بودند. دلم میخواست زنگ خانه را بزنم، بگویم میخواهم بروم حیاط را ببینم. به نظرم عملی نبود. منصرف شدم. محله خیلی تغییر نکرده. بانک ملی به بانک دیگری تبدیل شده و بقالی محله به اکوکافه تبدیل شده. اما اسکلت محله همان است که بود. دوستش داشتم. مثل هر بار دیگری که به آن سر زده بودم دوستش داشتم.
اما دفعهی پیش که ایران بودم به آخرین محلهای که زندگی میکردیم نرفته بودم. دیشب گفتیم در حال گردش و تجدید خاطرات سری بزنیم به آن منطقه. مسیر قدیمی را هم انتخاب کردم، مدرس، صدر، نوبنیاد، لشکرک، بلوار اوشان، شهرک. از وقتی به بزرگراه صدر وارد شدیم، با دیدن بزرگراه طبقاتی که تا خود مدرس رسیده بود شگفتزده شدم. نمیدانستم کل بزرگراه قرار بوده طبقاتی بشود. فضای هولانگیزی بود، تمام راه رد شدن از زیر سایهی یک پل عظیم تاریک، که حتی از روی پلهای عابر پیاده عبور میکرد، پیچ میخورد، و مثل اژدهای سیاهرنگی هرجا که میرفتیم حضور داشت. نه تنها منظرهی ورود به بزرگراه و آن پیچ معروف ابتدای صدر دیگر معنی نداشت، حضور پایههای عظیم پل اذیتم میکرد نمیتوانستم جایی را ببینم. تنها به پلی نگاه میکردم که از روی پلهای دیگر میگذشت و حضور سنگینش همهی راه حس میشد.
خروجی نوبنیاد را گم کردیم، کمی سرگردان شدیم، به جاهایی رسیدیم که من به عنوان بیابان به خاطر داشتم، و حالا شهر شده بود. بیست سال پیش یادم هست که میگفتند بساز و بفروشی کاسبی پر رونقیست. دیشب این مطلب به من اثبات شد. آنقدر خانه ساخته شده و مردم در آنها ساکن شدهاند که دیگر نمیدانم جایی برای ساختن مانده یا نه.
وقتی راه را پیدا کردیم به طرف بیمارستان ارتش رفتیم. آنجا هم یکبار دیگر از مسیر خارج شدیم، و به طرف بیمارستان محک رفتیم و بام دیگری از تهران را پیدا کردیم، جایی که از آنجا برج میلاد تنها به اندازهی یک میخ کوچک دیده میشد. ساخته شدن این مناطق، و تمام مناطق دیگر شمال بزرگراه صدر و صیاد، مرا میترساند.
وقتی راه را پیدا کردیم به طرف بیمارستان ارتش رفتیم. آنجا هم یکبار دیگر از مسیر خارج شدیم، و به طرف بیمارستان محک رفتیم و بام دیگری از تهران را پیدا کردیم، جایی که از آنجا برج میلاد تنها به اندازهی یک میخ کوچک دیده میشد. ساخته شدن این مناطق، و تمام مناطق دیگر شمال بزرگراه صدر و صیاد، مرا میترساند.
بازهم چرخی زدیم و منظره تماشا کردیم و برگشتیم تا بالاخره شهرک را پیدا کنیم، شهرکی که از دوازده سال پیش که ترکش کردم تنها درختهایش پر و بلند شده بودند و هیچ تغییر دیگری نکرده بود. دلم برای شهرک تنگ نشده بود. تنها کنجکاو بودم ببینم به کجا رسیده. دور زدیم تا به دارآباد برویم و بخش دیگری از خاطرات را زنده کنیم، خاطرهی دستگیر شدنها و ممنوع شدنها از رفتن به کوه!
چند شب پیش، در غرب تهران تجربهی نامطلوبی داشتم. اول اینکه در خیابان دعوا دیدم و از دیدن دو جوان درگیر و مردمی که تماشا میکردند احساس بدی پیدا کردم. دوم اینکه رانندهی تاکسی، بخاطر مسافر دیگری که میخواست دربست برود من را که در ایستگاه سوار شده بودم پیاده کرد و طلبکار هم بود. و بعد وقتی انتظار دوستم را میکشیدم که با اتومبیلش به دنبالم بیاید، با اینکه در جای شلوغ و دور از دسترس اتومبیلهای گذری ایستاده بودم، شاهد دور زدن و دنده عقب گرفتن اتومبیلهایی بودم که به زحمت خودشان را جلوی پایم میرساندند تا سوارم کنند یا با دست انداختنم بخندند و مسخرهبازی دربیاورند. وقتی تعدادشان زیاد شد، و وقتی یکی از جوانها پیاده شد و به طرفم آمد، احساس خطر کردم. احساس کردم در شهری هستم که آنقدر بزرگ شده که در آن امنیت وجود ندارد. آدم ترسویی نیستم، اما به فکر افتادم که چرا در شهر به این بزرگی، یک زن نمیتواند به حال خودش باشد و احساس امنیت کند. هیچ اتومبیل پلیس و یا نیروی انتظامیای در مدتی که منتظر بودم، از این میدان شلوغ شهر عبور نکرد. چرا؟
چند شب پیش، در غرب تهران تجربهی نامطلوبی داشتم. اول اینکه در خیابان دعوا دیدم و از دیدن دو جوان درگیر و مردمی که تماشا میکردند احساس بدی پیدا کردم. دوم اینکه رانندهی تاکسی، بخاطر مسافر دیگری که میخواست دربست برود من را که در ایستگاه سوار شده بودم پیاده کرد و طلبکار هم بود. و بعد وقتی انتظار دوستم را میکشیدم که با اتومبیلش به دنبالم بیاید، با اینکه در جای شلوغ و دور از دسترس اتومبیلهای گذری ایستاده بودم، شاهد دور زدن و دنده عقب گرفتن اتومبیلهایی بودم که به زحمت خودشان را جلوی پایم میرساندند تا سوارم کنند یا با دست انداختنم بخندند و مسخرهبازی دربیاورند. وقتی تعدادشان زیاد شد، و وقتی یکی از جوانها پیاده شد و به طرفم آمد، احساس خطر کردم. احساس کردم در شهری هستم که آنقدر بزرگ شده که در آن امنیت وجود ندارد. آدم ترسویی نیستم، اما به فکر افتادم که چرا در شهر به این بزرگی، یک زن نمیتواند به حال خودش باشد و احساس امنیت کند. هیچ اتومبیل پلیس و یا نیروی انتظامیای در مدتی که منتظر بودم، از این میدان شلوغ شهر عبور نکرد. چرا؟
دیشب از بالای بیمارستان محک به تماشای شهری نشستم که دارد بدون توقف رشد میکند و همه چیز را میبلعد. شهری که باغهای دزاشیب و بیابانهای لشکرک را خورده، روی بزرگراه صدر چمبره زده و دل زمین را سوراخ کرده تا تونل توحید را بسازد. شهری که از رشد بیرویهاش میترسم. نمیتوانم به محلهی کودکی و بازار بزرگ تهران دل خوش کنم و سیاهیهای شهر را نبینم. نمیتوانم چشمم را به اتومبیلها که بدون توجه به اطراف با سرعت عبور میکنند ببندم. نمیتوانم شهری محدود و پر ادعا را ببینم که فضای امنی برای تفریحات شبانه باقی نگذاشته، خانوادهها را به خانههایشان فراری داده، و باعث شده جوانهای بیتفریح و بیهدف در خیابان ول بچرخند و جلوی زن و دختر مردم را بگیرند تا لودگی کنند و خوش بگذرانند.
چند شب پیش، روی سکوهای جلوی تئاتر شهر نشسته بودیم و چای میخوردیم، نگهبان آمد و گفت «پارک تعطیله، برین سر خونه زندگیتون». از شهری که حتی نمیشود در آرامش دیر وقتش نیم ساعت روی نیمکت نشست و چای خورد چه انتظاری میرود؟ شهری که در مرز انفجار جمعیت قرار دارد، جمعیت مهاجرانی که نسبت به آن تعلق خاطر ندارند، به اجبار یا به امید رویاهای طلایی راهی آن شدهاند، شهری که در آن دیگر کسی کسی را نمیشناسد، یا با ترس به امنیت خانهاش پناه میبرد و یا تصور میکند میتواند هر کاری که میخواهد انجام بدهد و نباید جوابگو باشد.
این تهران است. شهری که روزهای خوب و بد زندگی ما را دیده، شهری که خوب نگهش نداشتهایم، شهری که با چند ساختمان لوکس در شمال آن بزکش کردهایم، به دو سه کافه و سالن تئاترش دل خوش کردهایم و به جذامی که در زیر این پوسته رشد میکند بیتفاوت ماندهایم.
کی به داد تهرانمان برسیم؟
چند شب پیش، روی سکوهای جلوی تئاتر شهر نشسته بودیم و چای میخوردیم، نگهبان آمد و گفت «پارک تعطیله، برین سر خونه زندگیتون». از شهری که حتی نمیشود در آرامش دیر وقتش نیم ساعت روی نیمکت نشست و چای خورد چه انتظاری میرود؟ شهری که در مرز انفجار جمعیت قرار دارد، جمعیت مهاجرانی که نسبت به آن تعلق خاطر ندارند، به اجبار یا به امید رویاهای طلایی راهی آن شدهاند، شهری که در آن دیگر کسی کسی را نمیشناسد، یا با ترس به امنیت خانهاش پناه میبرد و یا تصور میکند میتواند هر کاری که میخواهد انجام بدهد و نباید جوابگو باشد.
این تهران است. شهری که روزهای خوب و بد زندگی ما را دیده، شهری که خوب نگهش نداشتهایم، شهری که با چند ساختمان لوکس در شمال آن بزکش کردهایم، به دو سه کافه و سالن تئاترش دل خوش کردهایم و به جذامی که در زیر این پوسته رشد میکند بیتفاوت ماندهایم.
کی به داد تهرانمان برسیم؟
۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه
۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه
چرا کتابخانهی ملی را دوست ندارم
باران و خاطره
هوای تهران ابریست. منتظرم باران ببارد و سیاهیها را از هوا بشوید. تهران بشود همان شهر دوست داشتنی با مردم آرام و خوشاخلاق و دوست داشتنی.
تصویر باران تهران برایم کوچههای قدیمیست، مثل آنها که در خیابان خوش جا خوش کردهاند.
بارانی که سر و صدای شهر را خفه کرده، و در صدای جاری شدن آب در ناودانها خلاصه کرده.
کسی سرش را پایین گرفته تا باران توی صورتش نخورد در پیادهروی باریک با موزاییکهای خط دار خیس قدم برمیدارد، به من که میرسد سر بلند میکند، و در حالی که از کنارم عبور میکند از پشت عینکش که خیس شده به من لبخند میزند، و من متقابلا به او لبخند میزنم.
سر خیابان سوار تاکسی پیرمرد تمیزی میشوم که شعری از خیام را با خط نستعلیق نوشته و به داشبورد پیکان نارنجیاش چسبانده.
پیرمرد به آسمان نگاه میکند و میگوید خداراشکر که دارد باران میبارد، شهر دارد نفس میکشد.
۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه
و پل ورسک هم حضور عاشقانهمان را به خاطر سپرد...
آرزویی دیگر بود. اینکه در سوادکوه مازندران پیادهروی کنم. اینکه تا آلاشت سوار اتومبیل شکارچیها به داستانهایشان گوش بدهم. اینکه در ورسک پیاده شوم و به دیدن پل بروم. تمام اینها برآورده شد، در پی تصمیمی ناگهانی و حرکتی اتفاقی، در حالی که نمیدانستیم به کدام سمت خواهیم رفت. اتوبوسی جلویمان توقف کرد. پرسیدیم به کجا میرود. سوار شدیم و رفتیم ...
۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه
۱۳۹۲ مهر ۱۶, سهشنبه
منظر فرهنگی بم
باروهای بخش سوم (حاکم نشین) از سمت غرب (خیابان لطفعلیخان زند) مهر ماه ۱۳۹۲ |
ارگ بم وجود دارد. نه آن ویرانهی حک شده در ذهن مردم است و نه آن تصویر کامل بدون نقص قبل از زلزله. چیزیست ما بین این دو تصویر. در میان بناهای تخریب شده تک و توک بناهایی هستند که دوباره ساخته شدهاند (مسجد پیامبر) و یا در حال مرمت هستند (بازار و خانهی سیستانی). برخی برج و باروها مرمت شدهاند، دردیوارهی آنها پنجرههایی برای نشان دادن بافت قدیمیتر ساخته شدهاند. بخشهایی از باروها ساخته نخواهند شد. این به علت رونمایی شدن از بافت باستانی بر اثر زلزله است، که اگرچه در نظر گردشگران زشت و ویرانه جلوه میکند، ولی از نظر باستانشناسها بسیار اهمیت دارد و قدمت ارگ را به دورهی هخامنشیان و قبل از آن میرساند. اما بخشی که انتظار بینندهها را به هیچ وجه برآورده نمیکند، ویرانههای بخش حاکمنشین هستند. این بخش که در پس دیوار سوم قلعه قرار دارد، در منطقهی مرتفعی که روی صخره قرار گرفته و عنصر اصلی منظرهی ارگ بم پیش از زلزله محسوب میشد. بخش اصلی حاکمنشین به دلیل سست بودن زمین و امکان فروریختن ایمنی لازم برای ورود گردشگرها را ندارد و بر روی بازدیدکنندگان بسته است. مرمت این بخش چند سالی به طول خواهد انجامید و شاید هرگز به روی گردشگرها باز نشود.
یکی از مهمترین مسائلی که در بحث میراث در ایران با آن مشکل داریم تعریف stakeholder است. این عبارت توسط دکتر فرزین فردانش به دستاندرکاران ترجمه شده در حالی که من معتقدم متولی معنی لغوی بهتری خواهد بود. stakeholder به کسانی گفته میشود که صاحبان یک میراث هستند و در مقابل آن مسئولیت دارند. به عنوان مثال وقتی دربارهی منظر فرهنگی بم صحبت میکنیم متولیان این میراث جهانی شامل دولت مرکزی، منطقهای و محلی و همچنین کمیتهی میراث جهانی یونسکو میشود. قسمت دیگر این متولیان را مردم ساکن منطقه تشکیل میدهند. علاوه بر این، گردشگرهایی که به دیدن این مکان میآیند نیز جزو متولیان محسوب میشوند. بنابراین تمام این گروهها در حفظ این میراث مسئول هستند و در عین حال باید به خواستههای آنها توجه بشود. در این بین، مهمترین مسئله ایجاد ارتباط بین این گروههای مختلف است. بنابراین نه تنها باید خواستهها و قوانین وضع شده توسط سازمان میراث، شهرداری، فرمانداری، سازمان آب، جهاد کشاورزی، سازمان محیط زیست، یونسکو، ایکوموس و غیره اجرا شوند، باید به خواستهها و نیازهای مردم محلی توجه نمود، و حفظ یک مکان را به رفاه مردمش ترجیح نداد. مثلا بعد از زلزلهی بم، یونسکو توصیه کرد که ساختمانهای بم به همان روش سنتی و شکل خانههای خشتی، اما از طریق اصولی ساخته شوند، اما با توجه به طولانی بودن پروسهی ساخت بناهای خشتی، و اثر روانی تلفات زلزله در مناطق بافت خشتی، انجام چنین کاری غیر ممکن به نظر میرسد، بنابراین مسئولین در چنین مواقعی باید در تماس مستقیم با مردم باشند و از خواستههای آنها باخبر شوند و راه حل مناسبی برای این مسئله پیدا کنند. همچنین باید به امکانات برای گردشگران نیز توجه نمود. بر طبق گفتههای مسئول دفتر میراث جهانی در بم، مسئولیت ارتباط بین این بخشها به عهدهی کارگروهی ست که بخش ارتباط مردمی آن از طریق شورای شهر بم تامین میشود، اما اینکه آیا این کارگروه در ایجاد ارتباط موفق بوده یا نه جای بررسی دارد. البته تصور نکنید که این قبیل مشکلات مشکل تنها در این ایران وجود دارد. مسئلهی ایجاد ارتباط درست بین متولیان میراث جهانی چالش بزرگ کمیته و یونسکوست، و در واقع تا سال ۲۰۰۰ میلادی آنقدرها به آن توجه نمیشد.
دربارهی منظر فرهنگی بم ( که بسیار گستردهتر از ارگ قدیم بم است، و شامل نخلستانها، قناتها و فرهنگ منطقه میشود) مطالب مفصلتری خواهم نوشت، در حال حاضر تاکیدم روی احیاء بخش گردشگری بم خواهد بود، و البته دربارهی ثبت جهانی و برنامهی مدیریت بحران منطقه توضیحات خواهم داد. اما بخشی که خودم در نظر دارم روی آن تمرکز کنم میراث ناملموس منطقهی بم است و امیدوارم در این مدت که در ایران هستم بتوانم کاری از پیش ببرم.
۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه
۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه
کلاس درس: حریم پیرامونی
از آنجاییکه هر دم از این باغ بری میرسد...
کاخ گلستان احتمالا در فهرست میراث جهانی در خطر قرار خواهد گرفت.
لازم دیدم کمی دربارهی حریم مرکزی و حریم پیرامونی مناطق ثبت شده توضیح بدم. حریم مرکزی یا حریم اصلی یا Boundary به محدودهی اصلی منطقهي ثبت شده میگن که بر طبق قوانین کمیته میراث جهانی، هیچ دخل و تصرفی حتی در حد مرمت نباید بدون اطلاع کمیته میراث جهانی صورت بگیره. حریم پیرامونی یا Buffer Zone معمولا به منطقهی بزرگتری در اطراف محل ثبت شده گفته میشه که مسئولیت محافظت از اون به عهدهی دولته، و با تصویب و اجرای قوانین، تغییرات در این منطقه رو کنترل میکنه. این البته تنها یک محدودهي کشیده شده روی نقشه نیست، و یکی از بخشهاش چشمانداز محل ثبت شده ست. طوری که ساختمونها یا سازههای تازه ساخته شده چشمانداز محل ثبت شده رو خدشه دار نکنند.این میتونه ساخته شدن یک بنا در داخل حریم پیرامونی باشه، مثل پلی که در شهر درسدن ساخته شد و باعث شد این شهر از فهرست میراث جهانی خارج بشه، یا در ارتفاع قابل دید باشه، مثل ساختمون جهاننما در اصفهان که کمیتهی میراث اعلام کرد باید از ارتفاعش کم بشه تا چشمانداز میدون نقش جهان رو خراب نکنه. یا در مورد بم، ارتفاع ساختمونها باید به اندازهای باشه که منظرهی نخلستانها که بخش بزرگی از منظر فرهنگی بم رو تشکیل میدن رو تحت تاثیر قرار نده.
تعاریف و توضیحات بیشتر دربارهي حریمهای مرکزی و پیرامونی رو میتونین تو راهنمای اجرایی کنوانسیون میراث جهانی (ترجمه دکتر فرزین فردانش سال ۲۰۰۸ میلادی) پیدا کنین.
کاخ گلستان احتمالا در فهرست میراث جهانی در خطر قرار خواهد گرفت.
لازم دیدم کمی دربارهی حریم مرکزی و حریم پیرامونی مناطق ثبت شده توضیح بدم. حریم مرکزی یا حریم اصلی یا Boundary به محدودهی اصلی منطقهي ثبت شده میگن که بر طبق قوانین کمیته میراث جهانی، هیچ دخل و تصرفی حتی در حد مرمت نباید بدون اطلاع کمیته میراث جهانی صورت بگیره. حریم پیرامونی یا Buffer Zone معمولا به منطقهی بزرگتری در اطراف محل ثبت شده گفته میشه که مسئولیت محافظت از اون به عهدهی دولته، و با تصویب و اجرای قوانین، تغییرات در این منطقه رو کنترل میکنه. این البته تنها یک محدودهي کشیده شده روی نقشه نیست، و یکی از بخشهاش چشمانداز محل ثبت شده ست. طوری که ساختمونها یا سازههای تازه ساخته شده چشمانداز محل ثبت شده رو خدشه دار نکنند.این میتونه ساخته شدن یک بنا در داخل حریم پیرامونی باشه، مثل پلی که در شهر درسدن ساخته شد و باعث شد این شهر از فهرست میراث جهانی خارج بشه، یا در ارتفاع قابل دید باشه، مثل ساختمون جهاننما در اصفهان که کمیتهی میراث اعلام کرد باید از ارتفاعش کم بشه تا چشمانداز میدون نقش جهان رو خراب نکنه. یا در مورد بم، ارتفاع ساختمونها باید به اندازهای باشه که منظرهی نخلستانها که بخش بزرگی از منظر فرهنگی بم رو تشکیل میدن رو تحت تاثیر قرار نده.
تعاریف و توضیحات بیشتر دربارهي حریمهای مرکزی و پیرامونی رو میتونین تو راهنمای اجرایی کنوانسیون میراث جهانی (ترجمه دکتر فرزین فردانش سال ۲۰۰۸ میلادی) پیدا کنین.
۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه
کرمان
از دیشب بدحالم. تب نداشتم، اما از درون داغ و به هم ریخته بودم. تا صبح خوابهای پریشان میدیدم. صبح که رفتم ادارهی میراث کرمان و بعد به قرار ملاقات بعدی رسیدم، بیحال بودم، خودم را کشان کشان رساندم خانه. حمام کردم و به اتاق رفتم که دراز بکشم. از دیدن چشمهایم که قرمز شده بودند تعجب کردم. نمیدانم چه مرضی به جانم افتاده. نیم ساعت خوب و سرحالم، بعد یکمرتبه همهی انرژیام تحلیل میرود و میافتم روی مبل. به شوخی گفتم معلوم نیست توی فالودههای دیروز چی ریخته بودند.
دیروز به اتفاق دخترعمو و همسرش رفتیم ماهان. هوا بسیار دلپذیر بود. عصر را در باغ شازده گذراندیم. بعد از غروب سری زدیم به شاه نعمت الله. از دیروز خاطرات سنگین شده روی سینهام. دلم میخواست آنجا بمانم.
عکسالعمل دیگران نسبت به اینکه از آلمان آمدهام متفاوت است. اول اینکه بیبرو برگرد فکر میکنند روی گنج نشستهام، اگر از سایر سفرهایم بگویم هم که این مسئله برایشان اثبات میشود. باور نمیکنند که دانشگاه هیچ بودجهای برای اینگونه سفرهای تحقیقاتی ندارد، فکر میکنند دروغ میگویم، میخواهم سرشان را کلاه بگذارم، وقتی میگویم دنبال کار تدریس هستم خندهشان میگیرد. ترجیح میدهم سکوت کنم، چون به هر حال واقعیت توی کلهشان نمیرود. از بخش مالی که بگذریم، آلمان و یونسکو هر دو کلمات سنگینی هستند. بعضیها را به وحشت میاندازند طوری که بدون سئوال کردن شروع میکنند توضیح دادن همه چیز. دربارهی کارهای انجام شده، انجام نشده، دربارهي بودجهها توضیح مفصل میدهند. بعضی بدبین میشوند و سعی میکنند همه چیز را مرموز جلوه بدهند. که فلان بودجه غیب شد، یا فلان کار بدون دلیل موجهی خوابید، شما هم دنبالش را نگیرید. بعضی هم از دستم فراری میشوند، تا وقتی توی دفترشان نشستهام آفتابی نمیشوند. تلفن میزنند به آبدارچی ببینند من کی میروم. این احساس بازرس بود یک جورهایی سرگرم کننده است!
اگر حالم بهتر شود، فردا به شهر بابک و میمند میروم.
دیروز به اتفاق دخترعمو و همسرش رفتیم ماهان. هوا بسیار دلپذیر بود. عصر را در باغ شازده گذراندیم. بعد از غروب سری زدیم به شاه نعمت الله. از دیروز خاطرات سنگین شده روی سینهام. دلم میخواست آنجا بمانم.
عکسالعمل دیگران نسبت به اینکه از آلمان آمدهام متفاوت است. اول اینکه بیبرو برگرد فکر میکنند روی گنج نشستهام، اگر از سایر سفرهایم بگویم هم که این مسئله برایشان اثبات میشود. باور نمیکنند که دانشگاه هیچ بودجهای برای اینگونه سفرهای تحقیقاتی ندارد، فکر میکنند دروغ میگویم، میخواهم سرشان را کلاه بگذارم، وقتی میگویم دنبال کار تدریس هستم خندهشان میگیرد. ترجیح میدهم سکوت کنم، چون به هر حال واقعیت توی کلهشان نمیرود. از بخش مالی که بگذریم، آلمان و یونسکو هر دو کلمات سنگینی هستند. بعضیها را به وحشت میاندازند طوری که بدون سئوال کردن شروع میکنند توضیح دادن همه چیز. دربارهی کارهای انجام شده، انجام نشده، دربارهي بودجهها توضیح مفصل میدهند. بعضی بدبین میشوند و سعی میکنند همه چیز را مرموز جلوه بدهند. که فلان بودجه غیب شد، یا فلان کار بدون دلیل موجهی خوابید، شما هم دنبالش را نگیرید. بعضی هم از دستم فراری میشوند، تا وقتی توی دفترشان نشستهام آفتابی نمیشوند. تلفن میزنند به آبدارچی ببینند من کی میروم. این احساس بازرس بود یک جورهایی سرگرم کننده است!
اگر حالم بهتر شود، فردا به شهر بابک و میمند میروم.
۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه
بم
نمیدانم یادشان رفته بلاگر را فیلتر کنند یا کافی نت ما به طرز معجزه آسایی از زیر فیلترها در رفته.
در بم هستم، خیلی حرفها برای گفتن دارم، خیلی کارها برای انجام دادن، خیلی ها را دیده ام و به داستانها و اساطیر گوش سپرده ام. وقتی به همراهی مهندسین مرمت ارگ، تا بالای قسمت حاکم نشین رفتم تازه فهمیدم منظر فرهنگی یعنی چه. دشت بزرگی از درختهای سربلند نخل که خانه ها را در خود پنهان کرده اند.
راستی، هفته ی فرهنگی بم هفته ی آینده از 15 تا 22 مهرماه برگزار می شود. دارم تلاش می کنم روز هفدهم را در بم باشم و در تشکیل زنجیره ی انسانی دور ارگ (از ساعت نه صبح) مشارکت کنم. برنامه های دیگر شامل پخش فیلم سینمایی، جشن خرما (یک روزه، جشن خرمای اصلی هفته ی پیش تمام شد)، نقاشی طولی(در طول خیابان یکطرفه)، نقاشی دیواری، جشنواره خشت و گل و نمایشگاههای عکاسی ست. با توجه به اینکه می گویند این اولین بار است که برنامه های هفته ی فرهنگی بم برگزار می شوند، نمی دانم کیفیت برنامه ها به چه صورت خواهد بود. اما هر چه که هست، بم هنوز خیلی مراسم و جشن ها و توجه ها می خواهد تا دردهایش کمی فروکش کند.
این چند روز گذشته بیشتر به صحبت با آدمهای قدیمی و یا صاحب منصب گذشت. امروز اما روال عوض شد، دخترک ماجراجوی درونم مرا به نخلستانهای بی حصار کشاند و گوشه ای نشاند تا پایین رفتن آفتاب را در میان «زلف نخلها» تجربه کنم. امروز با غروب بم آرامش گرفتم. بعد از این یک هفته می گویم که بم محروم و بم رنج دیده و سرزمین نخلها را بسیار دوست دارم.
۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه
کرمان
روزهای کرمان خوبند.
دفعهی پیش هم که آمده بودم کرمان، همین قبل از عید، کرمان را دوست داشتم. خیلی بهتر از انتظارات من بود. اینبار هم دوستش دارم. دیدار دوبارهی دوستان خیلی خوب، و آشنایی با افراد مطلع و دلسوز از بهترین دستاوردهای این سفرم هستند. همچنین فرصت شد با خانوادهای که با خانوادهی عمویم وصلت کردهاند آشنا شوم و از محیط گرم و صمیمی خانوادگی در اینجا لذت ببرم. هر جا که میروم مهربانیست و مهماننوازی.
دفعهی پیش به مشتاقیه رفته بودم. مقبرهی آخرین صوفی شهید. کسی که سیم چهارم را به سهتار افزود. داستانهاست دربارهی فتوای قتل مشتاق، و از آن بیشتر، داستانها که روی دیوار ساختمان مقبرهی او نوشته شدهاند. التماسها که یا مشتاق علی، مرا به مرادم برسان. زیر گچ و رنگ که دیوار را پوشانده، همین گونه نوشتهها، با قلم خودنویس، با خط شکسته، با ادبیات زیبا به چشم میخورند.خط عاشق دلسوختهای که شاید صد سال پیش ازاین، مرادش را از مشتاق طلب میکرده. سالهای سال است که عشاق روی دیوار مشتاقیه از سوز دل خود مینویسند، و خادم مشتاقیه به من گفت اینجا نماز بخوان، مشتاقعلی مرادت را میدهد.
دفعهی پیش به ماهان رفته بودم، به باغ شاهزاده و پیرمرد راننده که میگفت اینجا مال همه نیست. راست میگفت. اینجا مال آدمهایی بود که برای تفرج و تفریح میآمدند. هر کسی مسیرش به اینطرف ختم نمیشد. از پلکان بالا رفتیم، در باغ چرخیدیم، در ساختمان گشتیم، اما زیر زمین ساختمان جایی بود که خاطرهی لطیفی را برایم رقم زد. بعد از باغ شازده به شهر آمدیم و به مقبرهی شاه نعمتالله. توی حیاط پشتی نشستم و محو تماشای آن چهار سرو سر به آسمانکشیده شدم. آقای خادم، که ابتدا به تصور خارجی بودن ما طلب پول میکرد، به جبران این کارش ما را به چلهنشین برد، و توضیح داد که این ساختمان هفت درب در یک محور دارد که نشانهی هفت مرحلهی کمال و تعالی هستند. آقایی با گلاب سنگ مقبرهی شاهنعمتالله را میشست، و آقایی دیگرکه آن گوشه نشسته بود و یکمرتبه سر به آواز گذاشته بود، بداهه میخواند و چه زیبا میخواند.
اینبار تا رفسنجان رفتم، فرصت قدم زدن در باغ پسته داشتم و با نحوهی کاشت و داشت و برداشت آن آشنا شدم. شنیدهام بزرگترین خانهی خشتی (ایران یا استان کرمان، شاید هم جهان! نمیدانم کدام) در این شهر قرار دارد، اما فرصتی برای دیدارش حاصل نشد.
فردا به بم میروم.
ده سال دیر شده.
ده سال پیش، در این روزها، بم شهر دیگری بود. مردمانی در این شهر زندگی میکردند که حالا دیگر نیستند. بم، شهریست که در گورستانش بیست و دو هزار سنگ قبر با یک تاریخ واحد وجود دارد.
اما همهی بم این نیست. این روزها فرصت داشتهام تا با کسانی آشنا شوم که از بم برخاستهاند، و روزهای قبل از زلزلهی آن را به خاطر دارند. شنیدنیها بسیارند و من میروم تا به این شنیدنیها گوش بسپارم.
دفعهی پیش هم که آمده بودم کرمان، همین قبل از عید، کرمان را دوست داشتم. خیلی بهتر از انتظارات من بود. اینبار هم دوستش دارم. دیدار دوبارهی دوستان خیلی خوب، و آشنایی با افراد مطلع و دلسوز از بهترین دستاوردهای این سفرم هستند. همچنین فرصت شد با خانوادهای که با خانوادهی عمویم وصلت کردهاند آشنا شوم و از محیط گرم و صمیمی خانوادگی در اینجا لذت ببرم. هر جا که میروم مهربانیست و مهماننوازی.
دفعهی پیش به مشتاقیه رفته بودم. مقبرهی آخرین صوفی شهید. کسی که سیم چهارم را به سهتار افزود. داستانهاست دربارهی فتوای قتل مشتاق، و از آن بیشتر، داستانها که روی دیوار ساختمان مقبرهی او نوشته شدهاند. التماسها که یا مشتاق علی، مرا به مرادم برسان. زیر گچ و رنگ که دیوار را پوشانده، همین گونه نوشتهها، با قلم خودنویس، با خط شکسته، با ادبیات زیبا به چشم میخورند.خط عاشق دلسوختهای که شاید صد سال پیش ازاین، مرادش را از مشتاق طلب میکرده. سالهای سال است که عشاق روی دیوار مشتاقیه از سوز دل خود مینویسند، و خادم مشتاقیه به من گفت اینجا نماز بخوان، مشتاقعلی مرادت را میدهد.
دفعهی پیش به ماهان رفته بودم، به باغ شاهزاده و پیرمرد راننده که میگفت اینجا مال همه نیست. راست میگفت. اینجا مال آدمهایی بود که برای تفرج و تفریح میآمدند. هر کسی مسیرش به اینطرف ختم نمیشد. از پلکان بالا رفتیم، در باغ چرخیدیم، در ساختمان گشتیم، اما زیر زمین ساختمان جایی بود که خاطرهی لطیفی را برایم رقم زد. بعد از باغ شازده به شهر آمدیم و به مقبرهی شاه نعمتالله. توی حیاط پشتی نشستم و محو تماشای آن چهار سرو سر به آسمانکشیده شدم. آقای خادم، که ابتدا به تصور خارجی بودن ما طلب پول میکرد، به جبران این کارش ما را به چلهنشین برد، و توضیح داد که این ساختمان هفت درب در یک محور دارد که نشانهی هفت مرحلهی کمال و تعالی هستند. آقایی با گلاب سنگ مقبرهی شاهنعمتالله را میشست، و آقایی دیگرکه آن گوشه نشسته بود و یکمرتبه سر به آواز گذاشته بود، بداهه میخواند و چه زیبا میخواند.
اینبار تا رفسنجان رفتم، فرصت قدم زدن در باغ پسته داشتم و با نحوهی کاشت و داشت و برداشت آن آشنا شدم. شنیدهام بزرگترین خانهی خشتی (ایران یا استان کرمان، شاید هم جهان! نمیدانم کدام) در این شهر قرار دارد، اما فرصتی برای دیدارش حاصل نشد.
فردا به بم میروم.
ده سال دیر شده.
ده سال پیش، در این روزها، بم شهر دیگری بود. مردمانی در این شهر زندگی میکردند که حالا دیگر نیستند. بم، شهریست که در گورستانش بیست و دو هزار سنگ قبر با یک تاریخ واحد وجود دارد.
اما همهی بم این نیست. این روزها فرصت داشتهام تا با کسانی آشنا شوم که از بم برخاستهاند، و روزهای قبل از زلزلهی آن را به خاطر دارند. شنیدنیها بسیارند و من میروم تا به این شنیدنیها گوش بسپارم.
۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه
بالاخره باز شد
حالت غریبیست، اینکه نمیتوانم وبلاگ خودم را ببینم. با اینکه ویپیان دانشگاه را هم راه انداختهام، و سایر وبلاگهای بلاگاسپات را میتوانم باز کنم، اما صفحهی اصلی بلاگر برایم باز نمیشود. تا حرف بی را تایپ میکنم، میرود سراغ همان صفحهی وبسایتهای برگزیده. بعد من میمانم و چیزی که مال خودم است، اما اجازهی دسترسی به آن را ندارم. میدانم الان بعضی از شما خوشحال شدید که دیدی شرایط ایران دادت را درآورد؟ دیدی هنوز آزادی و امکانات کشورهای دیگر را لازم داری؟ در جواب این دوستان دلسوز عرض کنم که من هیچوقت منکر مشکلات نشدهام، اما همین هم مرا آزار نداده. هدفم از این سفر دور بودن از فضای مجازی هم بود، و به نتایج آن راضیام. اینها هم که بالا نوشتم، فقط توصیف حالت غریب و غیر معمول آن بود نه شکایت و آه و ناله. البته شما را محق میدانم که از وضعیت موجود شکایت کنید.
اوقاتم در ایران چطور میگذرد؟ بعضی روزها که از ترافیک تهران یا طولانی بودن مسیر تهران کرج و سر و صدای دستفروشها در واگن مخصوص خانمها در مترو، یا از عصبی بودن بیمورد بعضیها، یا از اینکه بعضیها هر فرصتی را برای کلاه سر دیگران گذاشتن را غنیمت میشمارند خسته میشوم، فقط چند لحظه مغزم را از همه چیز خالی میکنم، و بعد اولین چیزی که به ذهنم میآید این است که در ایرانم. شعف ریز اکلیل مانندی، مثل کارتونهای والت دیزنی، در وجودم فوران میکند و تا لبخند رضایت عمیقی روی لبهایم میرسد. و اینطور است که تمام لحظات بودنم را دوست دارم.
در این چند هفته اتفاقات خوبی هم افتاد. یکی آشنایی از نزدیک با محمد تاجران و مجید عرفانیان بود، دوتا مسافری که در جهتهای کاملا متفاوت سیر میکنند. بعد هم فرصت پیدا شد که شهرام شهریار را در کافه تهرون ببینم، و در یکی از تورهای تهرانگریشان شرکت کنم. سعی میکنم دربارهی این تور یک مطلب جداگانه بنویسم. یک وبلاگنویس خوب دیگر را هم دیدم که گهگاهی به اینجا نظر دارد، اما خودش نمیداند که چقدر برایم عزیز و محترم است.
از اتفاقات مهم دیگر رفتن به وزارت علوم و تعجب از کنجکاوی کارکنان نسبت به تحصیلات خارج از کشور بود. سئوالهایی که پرسیده میشد معمولا دور مخارج میگشت. اینکه تحصیلات و زندگی در آلمان چقدر خرج برمیدارد و چه تفاوتهایی با امریکا دارد. یاد گرفتهام که در ایران نباید عجله داشت. کارها راه میافتند، اگر اهل خوش و بش باشی و عجله نداشته باشی. نامههایم صادر شدند، مهر خوردند و با خوشرویی تحویلم شدند. باز نیایید بنویسید تو خوششانس بودی و غیره، اگر اینها را بنویسید میگویم از حسادتان است!
فعلا امامزادهی کتابخانه ملی هنوز نطلبیده. آن یکبار هم که بالاخره پیدایش کردم و فهمیدم چطور باید تا آنجا رفت، دیر رسیدم و کارمندها همه در حال ساعت زدن و خروج از کتابخانه بودند. باید بعد از سفرم دوباره امتحان کنم و ببینم آیا ایراد از نقص مدارک خواهند گرفت یا نه.
دیروز از سر و صدای واگن خانمها در مترو فراری شده در واگن عادی نشستم. آقای تقریبا مسنی با یک کیسه گردو آمد و در ردیف بعد طوری که روبروی من باشد نشست و مشغول گردو شکستن و تناول شد. من سرگرم به خواندن کتاب تاریخ معماری ایران بودم و هیچ دلم نمیخواست با آقایی چشم تو چشم بشوم. وقتی مترو حرکت کرد و دیدم که در سمت آفتاب قرار گرفتم، بلند شدم و روی صندلی روبرویم نشستم. متوجه شدم که آقای مزبور از جایش بلند و دوباره در نقطهای روبروی من قرار گرفت. طبعا تصمیم گرفتم حتی سرم را از روی کتاب بلند نکنم ولی حواسم به مکالمات تلفنیاش بود که اتفاقا مخاطبان همه حاج خانم بودند، و صمیمیت نچسبی توی کلامش بود، بعد از مدتی خانمها به عنوان عزیز دل و غیره خطاب میشدند. وقتی به ایستگاه صادقیه رسیدیم، در حال نوشتن روی تلفنم بودم و حاج آقا با کیسهی گردو، صبر کرد تا ببیند من کدام طرف میروم. آمد و گفت بارتان سنگین است بگذارید کمک کنم. مخالفت کردم. سر صحبت را باز کرد که دیدم کتاب تاریخی میخوانی و مشتاق بودم با هم همصحبت بشویم و حالا بفرمایید توی این مترو صحبتی بکنیم و غیره. گفتم حاج آقا شما بفرمایید من منتظر کسی هستم و اینطور از دستش فرار کردم. شاید بد نبود گوش بدهم ببینم حرف حسابش چیست، اما دیگر حوصلهی داستان و دردسر ندارم. از دوستان نزدیک چیزهایی دیدم که از اعتماد کردن به مرد ایرانی چشمم ترسیده. دیگر چه برسد به حاج آقای حلّال مشکلات حاج خانمهای عزیز دل.
دیشب راه افتادم سمت کرمان. ردیف دوم اتوبوس نشسته بودم و رانندهی گرامی از عاشقان سینهچاک حمیرا بود. از سیزده ساعت طول مسیر، شش هفت ساعتش به چهچه زدنهای بلبل آواز ایران و بقیهاش به تکرار آهنگهایی از معین و هایده گذشت. تارهای عصبیام به آخرین حد کش آمد! به هر کدام از دوستان هم شکایت بردم گفتند برو خدا را شکر کن تصادف نکردهای، اتوبوستان آتش نگرفته، سالم رسیدهای و... فکر میکنم چند ماهی وقت لازم داشته باشم که صدای خانم حمیرا رضایت بدهد و از کلهام برود بیرون. فعلا که دارد فریاد میزند و من سعی میکنم به صدایش بیاعتنا باشم، و به جای آن به روزهای خوب و خاص این هفته فکر کنم. سومین نقطهی عطف زندگیم کلید خورده و چقدر خشنودم که این روزها اینجا هستم.
در آخر آزادی نسرین ستوده را تبریک میگویم.
اوقاتم در ایران چطور میگذرد؟ بعضی روزها که از ترافیک تهران یا طولانی بودن مسیر تهران کرج و سر و صدای دستفروشها در واگن مخصوص خانمها در مترو، یا از عصبی بودن بیمورد بعضیها، یا از اینکه بعضیها هر فرصتی را برای کلاه سر دیگران گذاشتن را غنیمت میشمارند خسته میشوم، فقط چند لحظه مغزم را از همه چیز خالی میکنم، و بعد اولین چیزی که به ذهنم میآید این است که در ایرانم. شعف ریز اکلیل مانندی، مثل کارتونهای والت دیزنی، در وجودم فوران میکند و تا لبخند رضایت عمیقی روی لبهایم میرسد. و اینطور است که تمام لحظات بودنم را دوست دارم.
در این چند هفته اتفاقات خوبی هم افتاد. یکی آشنایی از نزدیک با محمد تاجران و مجید عرفانیان بود، دوتا مسافری که در جهتهای کاملا متفاوت سیر میکنند. بعد هم فرصت پیدا شد که شهرام شهریار را در کافه تهرون ببینم، و در یکی از تورهای تهرانگریشان شرکت کنم. سعی میکنم دربارهی این تور یک مطلب جداگانه بنویسم. یک وبلاگنویس خوب دیگر را هم دیدم که گهگاهی به اینجا نظر دارد، اما خودش نمیداند که چقدر برایم عزیز و محترم است.
از اتفاقات مهم دیگر رفتن به وزارت علوم و تعجب از کنجکاوی کارکنان نسبت به تحصیلات خارج از کشور بود. سئوالهایی که پرسیده میشد معمولا دور مخارج میگشت. اینکه تحصیلات و زندگی در آلمان چقدر خرج برمیدارد و چه تفاوتهایی با امریکا دارد. یاد گرفتهام که در ایران نباید عجله داشت. کارها راه میافتند، اگر اهل خوش و بش باشی و عجله نداشته باشی. نامههایم صادر شدند، مهر خوردند و با خوشرویی تحویلم شدند. باز نیایید بنویسید تو خوششانس بودی و غیره، اگر اینها را بنویسید میگویم از حسادتان است!
فعلا امامزادهی کتابخانه ملی هنوز نطلبیده. آن یکبار هم که بالاخره پیدایش کردم و فهمیدم چطور باید تا آنجا رفت، دیر رسیدم و کارمندها همه در حال ساعت زدن و خروج از کتابخانه بودند. باید بعد از سفرم دوباره امتحان کنم و ببینم آیا ایراد از نقص مدارک خواهند گرفت یا نه.
دیروز از سر و صدای واگن خانمها در مترو فراری شده در واگن عادی نشستم. آقای تقریبا مسنی با یک کیسه گردو آمد و در ردیف بعد طوری که روبروی من باشد نشست و مشغول گردو شکستن و تناول شد. من سرگرم به خواندن کتاب تاریخ معماری ایران بودم و هیچ دلم نمیخواست با آقایی چشم تو چشم بشوم. وقتی مترو حرکت کرد و دیدم که در سمت آفتاب قرار گرفتم، بلند شدم و روی صندلی روبرویم نشستم. متوجه شدم که آقای مزبور از جایش بلند و دوباره در نقطهای روبروی من قرار گرفت. طبعا تصمیم گرفتم حتی سرم را از روی کتاب بلند نکنم ولی حواسم به مکالمات تلفنیاش بود که اتفاقا مخاطبان همه حاج خانم بودند، و صمیمیت نچسبی توی کلامش بود، بعد از مدتی خانمها به عنوان عزیز دل و غیره خطاب میشدند. وقتی به ایستگاه صادقیه رسیدیم، در حال نوشتن روی تلفنم بودم و حاج آقا با کیسهی گردو، صبر کرد تا ببیند من کدام طرف میروم. آمد و گفت بارتان سنگین است بگذارید کمک کنم. مخالفت کردم. سر صحبت را باز کرد که دیدم کتاب تاریخی میخوانی و مشتاق بودم با هم همصحبت بشویم و حالا بفرمایید توی این مترو صحبتی بکنیم و غیره. گفتم حاج آقا شما بفرمایید من منتظر کسی هستم و اینطور از دستش فرار کردم. شاید بد نبود گوش بدهم ببینم حرف حسابش چیست، اما دیگر حوصلهی داستان و دردسر ندارم. از دوستان نزدیک چیزهایی دیدم که از اعتماد کردن به مرد ایرانی چشمم ترسیده. دیگر چه برسد به حاج آقای حلّال مشکلات حاج خانمهای عزیز دل.
دیشب راه افتادم سمت کرمان. ردیف دوم اتوبوس نشسته بودم و رانندهی گرامی از عاشقان سینهچاک حمیرا بود. از سیزده ساعت طول مسیر، شش هفت ساعتش به چهچه زدنهای بلبل آواز ایران و بقیهاش به تکرار آهنگهایی از معین و هایده گذشت. تارهای عصبیام به آخرین حد کش آمد! به هر کدام از دوستان هم شکایت بردم گفتند برو خدا را شکر کن تصادف نکردهای، اتوبوستان آتش نگرفته، سالم رسیدهای و... فکر میکنم چند ماهی وقت لازم داشته باشم که صدای خانم حمیرا رضایت بدهد و از کلهام برود بیرون. فعلا که دارد فریاد میزند و من سعی میکنم به صدایش بیاعتنا باشم، و به جای آن به روزهای خوب و خاص این هفته فکر کنم. سومین نقطهی عطف زندگیم کلید خورده و چقدر خشنودم که این روزها اینجا هستم.
در آخر آزادی نسرین ستوده را تبریک میگویم.
۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سهشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه
برندنبورگ
دو روز قبل از اینکه به فرودگاه شونفلد برلین بروم و راهی ایران بشوم به سمیه تلفن زدم و گفتم برویم «برندنبورگ ان در هافل». شهری که قدیمها در زمان پروس قدر قدرتی بوده برای خودش. نیم ساعتی با برلین فاصله دارد، برای رسیدن به آن باید قطار به مقصد مگدبورگ را سوار شد. ایستگاه براندنبورگ در حال تعمیر بود. هوا هم یکمرتبه با باران سیلآسا همراه شد. دویدیم اولین ترام سر راه را سوار شدیم و در تمام مدت بارش، در شهر و جنگل بعد از آن چرخیدیم. به شهر که برگشتیم بارش باران قطع شده بود. در منطقهی قدیمی پیاده شدیم و شهرگردیمان شروع شد. براندنبورگ مثل سایر شهرهای منطقه از بخش قدیمی، آلتشتات، و جدیدتر، نویاشتات تشکیل شده. چند برج دیدهبانی و چندین کلیسای قدیمی در شهر از گزند بمبارانهای جنگ در امان ماندهاند. گشتیم و کنجکاوی کردیم و عکس انداختیم. شهر به شدت خلوت بود و هر از چندگاهی کسی را در حال عبور از خیابان میدیدیم.
در نزدیکی یکی از برجهای شهر پارک کوچکی بود که استخر و فوارهای در انتهای آن قرار داشت. به استخر کمعمق که رسیدیم، درخت بید مجنونی را هم دیدیم که روی آن سایه انداخته بود. فضا یکمرتبه بردمان ایران. لب استخر نشستیم و به صدای وزش باد در میان شاخههای بید و صدای فوارهی آب گوش دادیم و برای اینکه تصویر ایران برایمان کامل شود موسیقی سنتی گوش دادیم.
در نزدیکی یکی از برجهای شهر پارک کوچکی بود که استخر و فوارهای در انتهای آن قرار داشت. به استخر کمعمق که رسیدیم، درخت بید مجنونی را هم دیدیم که روی آن سایه انداخته بود. فضا یکمرتبه بردمان ایران. لب استخر نشستیم و به صدای وزش باد در میان شاخههای بید و صدای فوارهی آب گوش دادیم و برای اینکه تصویر ایران برایمان کامل شود موسیقی سنتی گوش دادیم.
از شهر قدیم که به شهر جدید وارد شدیم تازه مردم را دیدیم که در خیابان تردد میکردند، عروسیهای سادهای که در حال انجام بود، قایقهایی که روی رودخانه در حال حرکت بودند و فضا کاملا فضای آرام شهرهای اروپایی را داشت.
اما یک چیز کم بود.
اما یک چیز کم بود.
علت اینکه من این شهر را برای بازدید انتخاب کردم، تاریخ سیاهش در دوران آلمان نازی بود. اولین زندانها، اولین اردوگاههای مرگ، اولین اتاقهای گاز، و پیش زمینهی ساخت آشویتس زمانی در این شهر قرار داشت، اما هیچ نشانی از آنها نبود. در وبسایتی که مکانهای دیدنی شهر را توضیح داده بود تنها اشارهای شده بود به موزهای که دراینباره توضیحاتی داشت. اما وقتی به دفتر امور گردشگری هم سر زدیم، خانم مسئول که خوب انگلیسی نمیدانست گفت که تمام آن ساختمانها در دوران جنگ و بعد از آن تخریب شدهاند و اثری از آنها باقی نمانده. خانم مسئول حتی از مکانهای بازمانده در خارج از شهر چیزی به ما نگفت. وقتی بیشتر در موردش فکر کردم، دیدم مردم حق دارند اثرات گذشتهی تاریک را پاک کنند تا همیشه جلوی چشمشان نباشد. همین که در مدارس به بچهها تفهیم میشود که آلمان دربارهی جنگ مقصر بوده و آنها باید همیشه این تقصیر را احساس کنند اثرات نامطلوبی روی مردم گذاشته. تا حدی که صحبت دربارهی جنگ و هیتلر و نازیها به تابو تبدیل شده و اگر کسی گفتگویی در این زمینه آغاز کند، معمولا جوانهای آلمانی احساس ناراحتی میکنند، انگار که گوشهی تنگ اتاقکی گیر افتاده باشند.
وقتی داشتیم مسیر را برای برگشت به ایستگاه قطار طی میکردیم، وارد بخش قدیمی و صنعتی شهر شدیم و کنجکاوی مرا به ساختمانهای مخروبهای برد که حس غریبی داشتند. نمیدانم چطور توصیف کنم که آن فضا چگونه بود، تنها انرژی منفی عجیبی در آن فضا احساس میکردم و بعد که از منطقه خارج شدیم، سمیه هم گفت که فضا به طرز غریبی سنگین و آزار دهنده بود. هیچکدام حرفی نزدیم اما هر دو به این فکر میکردیم که اینجا میتوانست ارتباطی با اسیران و قربانیان جنگ داشته باشد، خصوصا که تابلوهای عکسبرداری ممنوع در محوطه وجود داشت و من متوجهشان نشده بودم.
هنوز مطمئن نیستم که این بخش ارتباطی با جنگ داشت یا نه. اما برای من حس غریب و ناملموسی داشت که نمیتوانم توصیف کنم. و همین حس باعث میشود که این مکان را فراموش نکنم.
(بخاطر سرعت اینترنت نمیتوانم عکسهای بیشتری آپلود کنم.)
وقتی داشتیم مسیر را برای برگشت به ایستگاه قطار طی میکردیم، وارد بخش قدیمی و صنعتی شهر شدیم و کنجکاوی مرا به ساختمانهای مخروبهای برد که حس غریبی داشتند. نمیدانم چطور توصیف کنم که آن فضا چگونه بود، تنها انرژی منفی عجیبی در آن فضا احساس میکردم و بعد که از منطقه خارج شدیم، سمیه هم گفت که فضا به طرز غریبی سنگین و آزار دهنده بود. هیچکدام حرفی نزدیم اما هر دو به این فکر میکردیم که اینجا میتوانست ارتباطی با اسیران و قربانیان جنگ داشته باشد، خصوصا که تابلوهای عکسبرداری ممنوع در محوطه وجود داشت و من متوجهشان نشده بودم.
هنوز مطمئن نیستم که این بخش ارتباطی با جنگ داشت یا نه. اما برای من حس غریب و ناملموسی داشت که نمیتوانم توصیف کنم. و همین حس باعث میشود که این مکان را فراموش نکنم.
هنوز مهمانم.
با اینکه دیگر وبلاگ نوشتن را دوست ندارم، اما به خودم قول دادهام خودم را مجبور به نوشتن کنم، تا این روزها یادم نروند.
اصفهان را بسیار دوست داشتم. اینبار اصفهان با همهی زیبایی و ظرافتش آمد توی دلم نشست. عاشق مسجد شیخ لطفالله شدم. میخواهم بروم خواستگاریش. اینبار هشت بهشت و چهلستون و مسجد جامع را با دانش قبلی دیدم و از همهشان لذت بردم. اینبار مسجد شاه، مسجد امام، هر اسمی میخواهد داشته باشد، مثل خانه بود برایم. دلم نمیخواست ایوانها و گنبدهایش را بگذارم و بروم. اینبار از هر طرف شهر که رد میشدم سری میزدم به میدان نقش جهان، ساعتی مینشستم و مردم را تماشا میکردم. با کاسبهای خوش سر و زبان گرم میگرفتم، و به آن آقای بقال گفتم «خوش به حالتان، چقدر شما خوشاخلاقید». خوش اخلاقی انقدر نایاب شده که وقتی پیش میآید توی ذهن آدم میدرخشد. تمام روزش را روشن میکند.
خانهای که مهمان بودم یک دنیا آرامش برایم داشت. آن کتابخانههای پر از کتاب در اتاق خواب، آن تابلوهای قلمزنی در سالن پذیرایی، و مهمتر از آن، پدر و مادری بسیار مهربان و مهماننواز. الان که اینها را مینویسم دلم برایشان تنگ شده.
حظش را بردم.
دو روزی که صرف نوشتن تکالیف دانشگاهی روی کامپیوتر کردم، عصبیام کرد. دیدم چقدر با این دستگاه بیگانه شدهام. معلوم نیست، اینطور پیش برود شاید واقعا به جایی کوچ کنم که برق هم نداشته باشد. شبها با کتاب به خواب میروم. عمهجان فکر میکند زندگی در خارج افسردهام کرده. تعجب میکند از اینکه به تلوزیون بیاعتنا هستم یا اینکه صدایش آزارم میدهد. اما وقتی میبیند سرم توی کتاب است فکر میکند گوشهگیر شدهام. برنامه ریخته تا بیاییم ساری به دیدن فامیل. راضی نبودم بیایم. وقت این سفر نبود. اما بخاطر دل عمهجان و برای دیدن عموی عزیزم قبول کردم. دو سه روز دیگر برمیگردم تهران و شاید زندگی روال عادیاش را آغاز کند.
۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه
نصف جهان
با اصفهان آشتی کردم.
صبح که رسیدم طلوع بسیار زیبای خورشید به استقبالم آمد. در خانهای هستم که فضای ایرانیاش را دوست دارم، هم معماری و دکوراسیون خانه و هم مهماننوازی خانوادهای مهربان و نازنین.
اگرچه زاینده رود دیگر جاری نیست و در بستر رودخانه علف سبز شده، اما اصفهان را بخاطر اهمیتی که به فرهنگ و میراث میدهد دوست دارم. همین که در بازارهای میدان نقش جهان به غیر از اجناس ایرانی چیزی فروخته نمیشود، همین که برنامهی مرمت بناهای تاریخی مثل قدیم در جریان است، همین که مناطق چشمنواز و قدیمی مورد هجوم ساخت و سازهای بدشکل قرار نگرفته، همین که این شهر با وجود کمترین و کوچکترین سطلهای زباله، اینقدر تمیز است، همهاش برای اینکه از قدم گذاشتن به اصفهان راضی باشم کافیست. شاید اصفهان هم تا یک شهر کامل و عاری از مشکل فاصله داشته باشد، اما در همین جایگاهی که هست، میتواند به شهرهای دیگر ایران درس بدهد، درس تعلق. به نظرم میآید که مسئولین این شهر، آنرا دوست دارند و نسبت به آن احساس تعلق دارند. مردم هم به شهرشان احساس تعلق خاطر دارند و از قدم زدن در باغها و خیابانهای چهارباغ تازه میشوند. اگر این احساس تعلق بدون خدشه ادامه پیدا کند، میشود مشکلات بزرگ را از سر راه برداشت. میشود برنامههای توسعهی شهری را به مسیر درست هدایت کرد، میشود در حفظ میراث فرهنگی شهر نمونه باقی ماند، و میشود زاینده رود را دوباره جاری کرد تا جریان زندگی ادامه پیدا کند، و فرزندان این سرزمین بیاموزند که تعلق، در میان همین باغها، در سایهی ایوانی در همین مساجد و یا در قدم زدنی در کنار همین رودخانه شکل میگیرد.
۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه
ایران
هوایش گرم، خیابانهایش پرترافیک، مردمش گاهی صمیمی، گاهی عبوس. اما اینجا خانه است و وقتی اینجا هستم، انگار هیچوقت بیرون از اینجا نبوده ام.
امشب به این فکر کردم که خاطراتی که در ایران برایم رقم خورده اند و می خورند، آنقدر برایم پررنگند که دیگر به خاطرات بیرون از اینجا فکر نمی کنم. لازم نیست شرحشان بدهم. درگیرشان هستم، دارم زندگی شان می کنم و زندگی ام از هر روز پر رنگتر است.
یکبار دیگر از اینترنت دورم و این دوری اذیتم نمی کند، یکبار دیگر آمده ام جایی که تمام نظم و قانون اروپایی و امریکایی مثل حباب می ترکد، و همین بی نظمی همه چیز را غیر منتظره می کند. نه لزوما خوب و بی مشکل. اما برای من و شکستن حصاری که دور خودم کشیده ام لازم است.
آسوده ام. مثل یک خواب که نیمه کاره بیدار شدم، ولی شب که سرم را روی بالش می گذارم ادامه اش را می بینم. اینروزها ادامه ی همان آسودگی ست که پنج ماه پیش نیمه کاره گذاشتم و برگشتم آلمان. الان سرم روی بالش است و دارم ادامه ی آن خواب را می بینم.
و چقدر آدمها که مرا نمی شناسند. و چقدر آدمها که می گویند ادامه ی این خواب تنها کابوس است...
۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه
۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه
آرزو
یکبار آندرا پرسید، اگر قرار باشد تا یک روز دیگر بمیری، و در این یک روز بتوانی به بزرگترین آرزویت، چیزی که همیشه خواستهای برسی، آن آرزو چه خواهد بود. گفتم هیچ. دلم میخواهد این یک روز هم نباشد. همین حالا بمیرم. از حرفم گیج شد. گفت نه، سئوالم را نفهمیدی. منظورم این است که چه چیزی در زندگیات بود که همیشه حسرتش را داشته باشی، چه چیزی هست که همین حالا، داری به آن فکر میکنی. گفتم آرزوی دور و دراز ندارم. آرزوهای کوچکی توی زندگیم هستند، که قابل دسترسیاند. بیشتر به آنها میگویم برنامه، تا آرزو. اما اگر قرار باشد زمان مردنم را بدانم، ترجیح میدهم این زمان را جلو بیندازم و انتظارش را نکشم. گفت اگر اینطور است چرا خودکشی نمیکنی؟ گفتم چون دلیلی برای خودکشی ندارم. زندگیام را همینطور که هست دوست دارم. اما انتظار برای مرگ را دوست ندارم.
متوجه منظورم نشده بود. فکر میکرد همهی آدمها یک جور حسرتهایی توی دلشان دارند که به آنها فکر میکنند، یا لااقل این حسرتها، یا آرزوها، زنده نگهشان داشته. عاقبت حرفم را تغییر دادم و گفتم باشد، باشد، اگر قرار باشد یک روز دیگر بمیرم، و نتوانم دربارهی زودتر مردن تصمیم بگیرم، دلم میخواهد لااقل مطمئن باشم که دیگران از من راضی هستند، یا بتوانم کاری انجام بدهم که دیگران از مرگم ناراحت نباشند، و با شادی از من یاد کنند. جوابم سردرگمیاش را بهتر نکرد. اما آندرا نمیدانست که من در کودکیام آرزوی مرگ داشتم، چون میخواستم از پدر و مادرم انتقام بگیرم، یا در سالهای جوانی آرزوی مرگ میکردم، چون زندگی برایم پوچ و بیمعنی بود. حالا، آرزوی مرگ ندارم اما اگر مرگ سر همین چهارراه باشد، با رضایت دستم را میسپرم به دستش، و تصور اینکه کسی بخاطر مردنم گریه کند برایم سخت است. توی خیالاتم به آشنایانم فکر میکنم که به یاد من میافتند و لبخند میزنند. فکر میکنم تنها آرزویم قبل از مرگ همین باشد که مطمئن باشم دیگران با بخاطر آوردنم لبخند میزنند.
۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه
خوان سوم.
فیلممان تمام شد. طبق معمول من از نتیجه راضی نیستم. اما در عین حال فهمیدم چقدر از اینکه یک نفر کنار دستم بنشیند و هی بگوید اینجا را اینطور کن آنجا را آنطور کن بدم میآید! آقاجان! اصلا من آدم حرف شنیدن نیستم. همین شده که کار کارمندی نمیتوانم انجام بدهم. من را باید بگذراند به حال خودم (حالا با ضرب العجل زمانی باشد شاید نتیجهای حاصل شود) ولی بگذارند کارم را خودم انجام بدهم. اصلا شهریوریها اینطورند، ایراد کار را بهتر و زودتر از هر کسی تشخیص میدهند. لازم ندارند کسی بیاید بهشان بگوید رنگ این قسمت با آن قسمت نمیخواند. آخرش میشود اینکه شانه تکان بدهند بگویند نمیخورد که نمیخورد. همینیست که هست. و نتیجه میشود این فیلم ما!
به هر حال، فیلم ما دربارهی ساختمانی در برلین درست شده که قدیمها یک مرکز پر زرق و برق خرید بود. ظاهرا هم مال یهودیها بود که وضعشان از سایر آلمانیها بهتر بود. در زمان هیتلر از این ساختمان به عنوان زندان استفاده کردند. بعد از جنگ هم افتاد دست روسها و مدتی به عنوان پایگاه نظامی استفاده شد. البته هنوز به جایی در آلمان شرقی برنخوردهام که روسها جوری غیر از پایگاه نظامی استفادهشان کرده باشند. از استخر و سالن جکوزی هم نگذشتهاند و پایگاه نظامیشان را آنجا کاشتهاند. بیخود نیست این پیرمردهای آلمانی در قسمت شرقی یک جورهایی آنرمال بار آمدهاند. بگذریم. بعد از برداشته شدن دیوار و اتحاد دو برلین، میخواستند این ساختمان را خراب کنند و به جایش مجتمع آپارتمانی بسازند. بعد هنرمندهای برلینی ( یعنی بینالمللی) آمدند و ساختمان را اشغال کردند و گفتند نمیگذاریم خرابش کنید. بعد هم به اقامت غیر قانونی خود ادامه داده اینجا را به یکی از مراکز غیر رسمی هنری و یا هنر زیرزمینی تبدیل کردند. همه جور نقاشی و کنسرت و آتشبازی هم که عشقشان میکشید اینجا انجام میداند. کشمکشها بین دولت و مردم قانون نفهم به جایی انجامید که بالاخره بانک ساختمان و محوطهی بزرگ اطرافش را خرید و معمولا وقتی در کشورهای سرمایهداری بانک چیزی را تصاحب میکند باید فاتحهاش را خواند. اینطور شد که بعضی با گرفتن پول مجاب شدند و بعضی هم به زور پلیس قلدر آلمان از ساختمان بیرون رانده شدند و وقتی ما برای فیلمبرداری رفتیم راهی به داخل ساختمان نبود. بنابراین فیلمبرداری ما فقط از فضا و اشیاء بیرون ساختمان بود. و البته برای اینکه نتیجهی کار بیش از این ملالآور باشد، ما هیچ انسانی را وارد فضای فیلم نکردیم. البته این نظر همکارم بود و من هم مثل فیلمبردارهای بیتفاوت به حالت قهر یک گوشه نشستم و گفتم هر کاری میخواهی بکن! اما وظیفهی تدوین تصویر و مصاحبههای صوتی گردن من بود و عجیب کار خسته کنندهای بود که اصلا روح فیلمسازی را در من کشت! واقعا حیف نیست هنرمندهایی مثل ما اینطور به هدر بروند؟ نه، واقعا؟
به هر حال، فیلم آماده شد. هنوز نمیدانم کجا قرار است آپلود بشود، ولی هر وقت آپلود شد اعلام میکنم زود بروید ببینید! خیلی هم از کار تدوینش تعریف کنید لطفا!
۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سهشنبه
عکس یا تصویر
سفر میکنیم تا عکس بیاندازیم؟ تا سفرنامه بنویسیم؟ پس خود سفر، حس سفر، اینها چه میشوند؟
نازنینم میگفت دوربین نمیخواهم، میخواهم همهی جزییات را با چشمهایم ثبت کنم. راست میگفت. هر بار دوربین بهتری همراهم بود، تنها یادگار سفر شد عکسهایش. درست است که عکسها را تماشا میکنم و یادم میآید که کجاها رفتم، کجاها دیدم، اما اینها جاهایی بود که در آنها چشمهایم دنبال ترکیب و سوژهی مناسب برای عکس میگشت، و چیز دیگری از آنها یادم نیست. اما یک جاهایی را بدون دوربین رفتم، یک جاهایی دستم نرفت دوربین را از جلدش بیرون بیاورم. یک جاهایی با همهی حس و روحشان جا گرفتهاند در قلبم که وقتی به خاطر میآورمشان، همان حس و روح به من مستولی میشود. و یک جاهایی، اشتباه کردم، دوربین را بیرون آوردم، و لحظهای بسیار ظریف و بیمانند را شکستم. به همین سادگی.
عکاسی هنوز بخش بزرگی از روحم را سیراب میکند. هنوز هم وقتی دوربین دست میگیرم و سعی میکنم تمرین دیگرگونه دیدن کنم، دخترک درونم شاد میشود. باید این را ادامه بدهم. دوربین را بردارم، بزنم به خیابانها و جادهها، بروم به شهرها و دشتها، برای عکاسی. اما دارم کمکم یاد میگیرم که عکسها لحظات خاص خودشان را دارند و نباید جای تصویرها را بگیرند.
یک موقعی با آدمهایی نشستهای که به تو، آدم غریبه، اعتماد کردهاند، با آنها بنشینی، بر سر سفرهشان باشی، در صحبتشان مشارکت کنی، با آنها برقصی. اما اگر آن دوربین را بیاوری، یکمرتبه تو میشوی تاجر و آنها میشوند اجناس. اگر چه شاید هیچوقت این عکسها را به فروش نرسانی، اما میخواهی عکسها را بگیری، تا به دیگران نشان بدهی، پزش را بدهی که فلان جا بودم و فلان جا. جاهایی بودم که شماها نبودهاید. وقتی دوربینت را بیرون آوردی، هیچ به صورت میزبانهایت نگاه کردی؟ هیچ دیدی که قدمی به عقب برداشتند؟ هیچ دیدی که آن شوق و صمیمیت توی چشمهایشان کمرنگ شد؟ من دیدم. تلخ بود. درس گرفتم که باید آن دوربین را توی کیفم میگذاشتم بماند. جایش اینجا نبود. اما یک چیزی این وسط شکست. شاید محبتی که بیدریغ به تو هدیه شده بود. شاید اعتمادی که قرار بود به مهمان بعدی هدیه شود.
از کی اینقدر خودخواه شدم؟
شاید علتش همینها باشد که ازتصور عینک گوگل هم میترسم. تا کجا میخواهیم روح دیگران را زخمی کنیم؟ خودخواهی ما تا کجا میرود؟ ما، بشر مجهز به فنآوری نوین...
باید سخت تمرین کنم تا این خودخواهی جایش را به درایت بدهد. باید به خودم سخت بگیرم، تا دستم بیاختیار نرود، آن دستگاه مکانیکی را بیرون بیاورد، تا مرا پشت خودش پنهان کند، تا آدمهایی که خودشان را با من شریک میشوند را به کالا تبدیل کند. این نگاه خودخواهانهام باید عوض شود. جای اغماض ندارد. باید عوض شود.
یک موقعی هست، با صدای ملایمش بیدار میشوی، میگوید عزیزم بیا میخواهم چیزی نشانت بدهم. پتوی نازکی روی دوشت میاندازد، دستت را میگیرد و میبرد بیرون از خانه. پرندهها، حشرات، محیط، دارند کمکم از خواب بیدار میشوند. میپرسی چرا اینموقع گرگ و میش بیدارم کردی؟ دستش را میاندازد دور شانهات و آهسته میگوید کمی صبر داشته باش. همانطور که تنگ در حلقهی بازویش قرار گرفتهای، کمکم اولین نوار از پوستهی خورشید جلوی چشمهایت ظاهر میشود. خورشید، با همهی سادگیاش، با همهی یکرنگیاش، مثل یک سکهی نورانی از پشت تپهها ظاهر میشود، ذره ذره بالا میآید و چشمهایت را سیراب میکند. همزمان لبهایی عاشق، برایت شرح میدهد که چه روزهایی اینجا به تماشای طلوع خورشید نشسته، و غروری در صدایش موج میزند از اینکه توانسته این گنجینه را با تو شریک شود. چشمهایت از تحسین و قلبت از افتخار پر میشود. دلت میخواهد این لحظه، این آغوش، این طلوع خورشید، همیشه همینطور بماند. نمیشود. نمیماند. زیباییاش به همین یک لحظه بودنش است. میخواهی همانطور که هست، همانطور که باید، ثبتش کنی، یا اینکه با دوربین عکاسی و صدای شاتر بشکنیاش؟
۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه
"نه با بادی، نه بر باد..."
صندوقچهی اسرار میخواهم، که حرفهایم را برایش بگویم، قفلش کنم، کلیدش را بیاندازم در بطری، بسپارم به رودخانه، تا برود و برود و به دست آن، که باید، برسد.
یا قاصدکی که آرزو دنبالش میدود، توی دستهایش میگیرد، برایش زمزمه میکند، رهایش میکند تا برود فقط و فقط به آن، کسی باید بشنود، حرفها را بزند، نه به غریبهها.
یک حرفهایی فقط مال یک نفر است. انقدر سرهایتان را نکنید توی زندگی مردم. یک حرفهایی مال شما نیست. فقط مال یک نفر است.
متاسفم. شما آن یک نفر نیستید.
۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه
زندگیای که سختش میکنیم
یادم باشد یک دفترچه بگیرم.
آنقدر حرفها بود و هست که میخواهم بزنم، اما میخورمشان. میترسم کسی ناراحت شود. دلی بشکند. کسی به خود بگیرد. آداب آسه برو آسه بیا را فراموش کردهام. آداب ملاحظهی همه را کردن را هم فراموش کردهام. فراموش کردهام مردم چقدر زود دلگیر میشوند. فراموش کردم هنوز برای خیلیها از اطرافیانم، حتی کسانی که بیرون از ایران زندگی میکنند، معرفت داشتن مهمتر است تا صداقت داشتن. دارم کمکم یاد میگیرم زبان به دهان بگیرم و حرفی نزنم که پشیمانیاش مال خودم باشد و دلچرکینیاش مال کسانی که دوستشان دارم. حرفها را نمیزنم. اینجا هم نمینویسم. جار نمیزنم. اما باید در جایی، دفترچهای، بنویسم تا خودم فراموششان نکرده باشم. باید بنویسم تا بعدها بخوانمشان و یادم بیاید که آن مرتبه که در فلان اتفاق عکسالعملی نشان ندادم، علتش چه بود. چه کنم، حافظهام یاری نمیکند علتها را به خاطر بسپارد. تنها عکسالعملها یادش میماند، آنوقت بعدها مغزم درگیر میشود که چرا عکسالعملم این بود و آن نبود.
روزهای هفته را گم کردهام. دیروز فکر میکردم چهارشنبه است؟ پنج شنبه؟ یا جمعه؟ استادان دانشگاه، چه اینجا چه هر جای دیگر که به کارم میآیند، رفتهاند تعطیلات. از رییس دانشکده ناراحتم. اگر اینبار هم قرار ملاقات را بدون اطلاع دادن به من (یا حتی اهمیت دادن به این مسئله) به هم بزند نمیدانم چه کار باید بکنم. انگار همهی زندگیم گره خورده باشد که تنها به دست او باز میشود، که او هم با بیقیدی میگوید من روزی پنج هزارتا ایمیل دریافت میکنم که همهشان راهی سطل آشغال میشوند. اینطور میخواهد حالی کند که آدم خیلی مهمیست، اما از وقتی این وجههاش را رو کرده من دیگر آن احترام قبلی را هم برایش قائل نیستم، اگر چه مجبورم چیزی نگویم چون گره کارم در دستش گیر است! اما بیشتر از اینکه از دست رفتارش عصبانی باشم برایش دلسوز شدهام. حس میکنم این آدم غمهای زیادی را زیر القاب و عناوینش که پشت سر هم ردیفشان میکند دارد.
کسی میداند چطور میشود آهنگهای آیتونز را به سلیقهی خود چید و ذخیره کرد؟ بچه که بودم عاشق این بودم که نوار کاستهایم را خودم ضبط کنم، تا مشخص کنم کدام آهنگ اول بیاید، بعد کدام آهنگ پشت سرش بیاید، کدام آهنگ به گوش خوشآیند میآید که حالا اضافه شود. از وقتی آیتونز آمده، این توانایی را از من گرفته. هیچ برنامهای هم پیدا نکردم که بشود روی مک استفاده کرد و با آن راضی بود.
۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه
آدمها، خانهها
با یک خانهی دیگر هم خداحافظی کردم. باز هم داستان تقسیمبندی آنچه میماند، آنچه میرود، آنچه فراموش میشود... باز هم لجبازی با خودم و دست تنها همه چیز را جابجا کردن. باز هم خستگی بیاندازه، کمر درد و بیهوش شدن از زور خواب، آنهم در روزهای پر استرس.
از خانههایم، خانهی دوم در شیکاگو همیشه محبوبترین خانهام بوده. خانهای که همیشه در آن رفت و آمد میشد، دوتا گربههایم آدمهایی که میآمدند و میرفتند را دوست داشتند. دخترخالهام چندین ماه همخانهام بود. خانه آنروزها پر از ایده و عکس و خلاقیت بود. آنروزها، خبری از افسردگی که بعدها از گرد راه رسید نبود.
خانهی دوم در شیکاگو فضای خوبی داشت. اتاق خوابی که نور صبح در آن میافتاد. اتاق پذیرایی و آشپزخانه با پنجرههای قدیمی دوجداره و رو به جنوب، که در تابستان پشت شاخ و برگ درخت بزرگ جلوی خانه پنهان میشد و در زمستان، سکویش بهترین مکان بود برای نشستن، نوشیدن شکلات داغ و تماشای عابرهای خیابان.
آشپزخانهی آن خانه همه جور غذایی به خود دید. از قیمه و فسنجان و تهچین گرفته تا غذاهای ایتالیایی و مکزیکی و حتی چینی. همیشه صدای به هم خوردن بیش از یک دست ظرف در خانه میپیچید.
خانه موقعیت منحصر به فردی هم داشت. تا ایستگاه قطار یک خیابان فاصله بود و تا دریاچهی میشیگان پنج دقیقه. حوصلهمان که سر میرفت، راکت و توپ بدمینتون را برمیداشتیم و به پارک میرفتیم. گاهی هم زیر انداز و رو اندازی برای یک خواب دلچسب در ساحل. در زمستان به کافهی فرانسوی سر خیابان پناه میبردیم تا با شیرینیهای نصف قیمت شده، کنار پنجره بنشینیم و بارش شگفتانگیز برف را تماشا کنیم.
خانهی دوم شیکاگو پر نور و پر رنگ و پر جمعیت بود. اگر از کار بیکار نمیشدم، اگر اجارهی خانهها اینطور بیرویه بالا نمیرفتند، اگر هر روز تا رسیدن به دانشگاه در تعمیرات ریل قطار معطل نمیشدم، شاید روزهای بیشتری فرصت پبدا میکردم از داشتن یک خانهی واقعی لذت ببرم، میزبان باشم نه مهمان، و روزهای بیشتری را به نوازش گربههایم بپردازم و آرام باشم. اما خب. از آن خانه به بعد، مدل زندگیم عوض شد. ماجراجویی و اکتشاف جای خودش را در روزهایم باز کرد و زندگی خلاصه شده در کوله پشتی را تجربه کردم. آنقدر بارم سبک شد که بتوانم تا جاهایی که آرزو داشتم بروم. روزهایی که مهمان بودم نه میزبان، و میتوانستم خانهها و فرهنگهای متفاوتی را تجربه کنم.
دوست دارم برای مدتی بازهم میزبان باشم. بازهم مهمان داشته باشم، خانهام از آدمها و رنگها و ایدهها پر باشد. دوست دارم خانهام بوی غذاهای هیجانانگیز بدهد. صدای تعارف و خوردن قاشق و چنگال به بشقاب سفالی و صدای گپ و خندهی آدمهای خوب خانهام را روشن کند. دوست دارم خانهام قدیمی اما پر نور باشد. دوست دارم همخانهام کسی باشد که دوستش دارم، نه کسی که اتاق دیگری در آن خانه را اجاره کرده. دوست دارم با خیال راحت پدر و مادرم و برادرهایم را دعوت کنم به خانه، که بیایند و راحت باشند و بهشان خوش بگذرد، نه اینکه دائم رعایت حال همخانهای که نمیشناسند را بکنند. دوست دارم آدمها خانهام را پر کنند.
دلم خانهای میخواهد که سکوتش هم پرمعناست، و میدانم که رسیدن به چنین خانهای دور نیست، چون در ذهنم شکل پیدا کرده.
دلم خانهای میخواهد که سکوتش هم پرمعناست، و میدانم که رسیدن به چنین خانهای دور نیست، چون در ذهنم شکل پیدا کرده.
۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه
خیلی وقتها نمیدانیم آنچه پشت اخبار نهفته تا چه حد تکان دهنده است.
دیروز صحبت از کلمبیا شده بود و دوران خشونت و جنگ بر سر مواد مخدر و مسبب اصلی آن، پابلو اسکوبار. امروز به دنبال اطلاعاتی دراینباره بودم که به یک فیلم به نام دو اسکوبار برخوردم. دربارهی زندگی و مرگ پابلو اسکوبار، که با تجارت مواد مخدر امپراطوری زیر زمینی ساخته بود و زندگی و مرگ آندرس اسکوبار، بازیکن فوتبال کلمبیایی که در بازیهای جام جهانی امریکا در سال ۱۹۹۴ به اشتباه توپ را وارد دروازهی تیم کلمبیا کرد و بعد از حذف تیم و بازگشت، در شهر محل زندگیاش مدیین کشته شد. از ارتباط تیم کلمبیا و بازیکنهای اعجوبهاش، هیگیتا (هیگوییتا*)، والدرراما، آلبارس(آلوارز*)، آسپیرییا(آسپریلا*) با وقایع خشونتبار ناشی از جنگ هیچ اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که واقعیت پشت تیم ملی فوتبال تا این حد تکان دهنده و وحشتناک بود. اگر بازیهای خارقالعاده تیم، پیروزی پنج بر صفرشان در مقابل آرژانتین و بازیکنهایی که اسم بردم را به خاطر دارید، توصیه میکنم فیلم را پیدا کنید و ببینید.
پابلو و آندرس اسکوبار هیچ نسبت فامیلی با هم نداشتند، تنها همنام بودند. پابلو اسکوبار در خانوادهای فقیر در مدیین کلمبیا متولد شد. اینطور که در این فیلم دربارهاش گفتهاند، از همان کودکی در فکر بود که چطور از پولدارها بدزدد و به فقرا بدهد. از دزدی اتومبیل و اشیاء، کارش به تجارت مواد مخدر رسید و آنقدر در این زمینه پول و پله جمع کرد که نه تنها کنترل مدیین، بلکه کنترل بخش بزرگی از کلمبیا را به دست آورد. میگویند او مسئول قتل حدود پنجهزار نفر کلمبیاییست. معروف بود که هر قاضی و یا مامور قانون که میخواست در مقابلش بایستد به قتل میرسید. از طرفی، پابلو اسکوبار به اهالی فقیر شهرش بیتوجه نبود. منطقهای از شهر که زبالهدان بسیار بزرگی بود را به مجموعهای آپارتمانی تبدیل کرد و آن را به ساکنین آن منطقه بخشید. حالت پدرخوانده را داشت، و به هر کس که از او تقاضای کمک میکرد نه نمیگفت. بخاطر علاقهی بسیاری که به فوتبال داشت چندین زمین فوتبال در مناطق فقیر نشین مدیین ساخت، و زمانی که تیم کلمبیا عازم بازیهای قارهای بود، سرمایهی بزرگی به این تیم بخشید و همین باعث پیشرفت جهشی تیم کلمبیا در سالهای ابتدای دههی نود میلادی شد.
آندرس اسکوبار هم متولد شهر مدیین بود، از خانوادهای معتقد و مذهبی، که به او انضباط و اخلاق آموختند. آندرس از کودکی به بازی فوتبال علاقه داشت و آرزویش را که رسیدن به تیم ملی کلمبیا بود با تلاش و استعداد فراوانش متحقق کرد. کمکهای مالی پابلو اسکوبار شامل حال او هم میشد و در کل روحیهی تیم ملی کلمبیا با این تزریق پول بسیار بالا رفته بود. جنگ بر ضد مواد مخدر پابلو اسکوبار را روانهی زندان کرد، اما او از داخل زندان هم وقایع بیرون از آن را کنترل میکرد، و در حالی که هیچکس نمیدانست، تیم ملی فوتبال به زندان کاتدرال در مدیین رفتند تا با خود پابلو اسکوبار بازی کنند. هیگیتا تنها بازیکنی بود که به صورت علنی به دیدن اسکوبار رفت و بعد زندانی و از حضور در تیم ملی محروم شد.
در سال ۱۹۹۳، در حالی که جنگ بر ضد مواد مخدر ادامه داشت، امریکا به کمک ارتش کلمبیا رفت تا اسکوبار و دار و دستهاش را نابود کنند. تعداد بسیاری از خانوادهی اسکوبار در این جنگ کشته شدند، خود پابلو اسکوبار که برایش جایزهی دو میلیون و هفتصد هزار دلاری تعیین کرده بودند در مخفیگاهش ترور شد. با مرگ اسکوبار، احساسات کاملا دوگانهای در کلمبیا پدید آمد. بسیاری از پایان امپراطوری زیرزمینی اسکوبار خوشحال بودند و مردم فقیر شهر مدیین، بزرگترین حامی خود را از دست داده بودند. خشونت در مدیین نه تنها به پایان نرسید، بلکه چندین برابر شد. میگویند پابلو اسکوبار کارهای غیرقانونی را کنترل میکرد و هیچکس بدون اجازهی او حق انجام دادن خلاف را نداشت و حالا با مرگ او هر کس خودش را رییس میدید. این دوران مطمئنا خونینترین بخش تاریخ مدیین را رغم زد.
اما تیم کلمبیا با مرگ پابلو اسکوبار حمایت مالی خود را از دست داد. وقتی در بازیهای جام جهانی در امریکا، تیم کلمبیا بازی اول را به رومانی باخت، وحشت به بازیکنان چیره شد، چراکه برادر یکی از بازیکنها در کلمبیا به قتل رسیده بود تا به اعضای تیم حالی کند که تنها راه بازگشتشان پیروزیست. اعضای خانوادهی بازیکنها تهدید به مرگ میشدند و همهی اینها فشار غیر قابل تصوری روی بازیکنهای تیم داشت. در بازی دوم، آنچه نمیباید اتفاق بیفتد اتفاق افتاد و آندرس اسکوبار به تیم خودشان گل زد. کاپیتان تیم کلمبیا، و یکی از بهترین بازیکنان تاریخ این کشور، با زدن این گل مرگ خود و اعضای خانوادهاش را جلوی چشم میدید. تیم بعد از شکست در بازی سوم حذف و به کلمبیا بازگشت. آندرس اسکوبار چند روز بعد در ساعت سه صبح در محوطهی یک کلاب با شش گلوله به قتل رسید. هنوز مشخص نیست که چه کسانی دستور این قتل را صادر کردند اما تهدیدهای تیم بیشتر از طرف تاجران مواد مخدر و رقیب پابلو اسکوبار انجام میشد. پس از این اتفاق، بازیکنان دیگر تیم همگی مجهز به بادیگارد شدند و بسیاری از آنها از فوتبال کنارهگیری کردند. هنوز هم کلمبیاییهایی هستند که میگویند اگر پابلو اسکوبار زنده بود هیچکدام این اتفاقات نمیافتاد.
یادم هست وقتی در همان بازیهای جام جهانی گزارشگرها از قتل آندرس اسکوبار میگفتند، فکر میکردیم فوتبال آن کشور عجب طرفدارهای دیوانهای دارد. هیچکس داستان شکوفایی و افول تیم کلمبیا را به درستی نمیدانست. هنوز هم نمیشود به طور قطع دربارهی این وقایع سخن گفت. اما چیزی که فکر مرا مشغول کرده، بازگشت کلمبیا و مردم آن از یک دورهی خونبار خشونت و وحشت، به آرامشی بود که من در آن کشور دیدم. شهر مدیین هنوز هم مناطق فقیر نشین دارد، سایر شهرهای کلمبیا هم به همین شکل، اما چیزی که من در کلمبیا تجربه کردم، زندگی بود، نه ترس، یا نفرت، یا انتقام. میشود امیدوار بود که بدترین روزها تنها به خاطرهها سپرده شوند. به قول یکی از دوستانم، مردم کلمبیا روزهایی را تجربه کردند که نمیدانستند وقتی صبح از خانه بیرون میروند، آیا به خانهشان باز خواهند گشت یا نه، و عکسالعملشان در برابر این ترس این بود که شاید امروز آخرین روز زندگیم باشد، پس چرا شاد نباشم و آن را با دیگران تقسیم نکنم.
صحنهی کشته شدن پابلو اسکوبار در نقاشی فرناندو بوترو |
آندرس اسکوبار بعد از گل اشتباه |
* گزارشگرها اغلب نامهای لاتین را به اشتباه تلفظ میکردند.
۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه
هوای داغ. نوای سنتور. صدای همایون.
همهچیز مهیاست که دل پر بکشد به ایران...
کاش این روزهای خالی زودتر بروند...
۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه
کلاس درس: منظر فرهنگی ۳
نوبت میرسد به باغهای ایرانی که به باغهای اسلامی هم مشهورند. باغهای ایرانی، در مناطق خشک و بیابانی طراحی میشدند تا تضاد دلنشینی با محیط ناملایم اطراف خود ایجاد کنند. آبیاری باغها معمولا از طریق قنات بوده و وجود آنها نمایندهی آبادانی و برکت منطقه بودهاست. گفته میشود که باغهای ایرانی سمبلی از بهشت بودهاند.
اولین نشانههای یافت شده از باغ ایرانی در منطقهی پاسارگاد در استان فارس امروزیست که قدمت آن به پانصد سال قبل از میلاد و دورهی پادشاهی کورش کبیر برمیگردد. در کتاب اوستا و فارسی باستان، پاریدائزا لغتی بود که به بهشت اطلاق میشد و از مشخصات آن چهار نهر آب بود که به هم میرسیدند و جهان را به چهار قسمت تقسیم میکردند و در مرکز، دریایی به نام فراخکرت وجود داشت و درخت زندگی (ویسپوبیش، آشیانهی سیمرغ افسانهای) در این دریا رشد مییافت. درخت ویسپوبیش در ادبیات بعد از اسلام به طوبی شهرت دارد(منبع ویکیپیدیا).
در کتب سایر ادیان از جمله یهودی و مسیحی از بهشت به عنوان باغ عدن یاد شده که رودی که از آن خارج شده، چهار قسمت شده و مناطق اطراف را آبیاری میکرد. در کتاب قرآن نیز به باغ بهشت اشاره شده که در آن نهرهایی از شیر و عسل جاری هستند. از توصیفات دیگر قرآن محصور بودن فضای باغ بهشت پشت دیوار است و تنها راه دسترسی به آن از طریق هشت دروازهی بهشت بوده که هر کدام نگهبان دارند.
تصاویر زیر، اولی مربوط به باغ پاسارگاد و دومی مربوط به باغ فین در کاشان است.
محققین عقیده دارند که باغ به خودی خود مکان مقدسی نبوده، اما تعابیر سمبلیک از مکان مقدس مانند بهشت را با خود همراه داشته. برای بازدیدکنندگان باغ، لذت بردن از طبیعت و از نعمتهای آن مانند میوهها، سایه و آسایش اهمیت داشتهاست و طراحی باغ به شکلی بود که این نیازها را برآورده کند.
همچنین از اهمیت این فضا، طراوت و گلهای آن در بیدار کردن احساسات لطیف یاد میشود، طوری که در اشعار قدیمی، باغ فضای اصلی دلدادگی عشاق به یکدیگر بوده. ادبا و دانشمندان نیز از این فضا برای تعمق و تفکر مناسب میدیدهاند.
از ویژگیهای مهم باغ ایرانی، دو محور اصلیست که یکدیگر را قطع میکنند و معمولا فضای باغ را به چهار قسمت (چهارباغ) تقسیم میکنند. این محورها، همان جویهای آب هستند که در باغ فین، باغ شاهزاده، دولت آباد و سایر باغها دیدهاید. همچنین در این چهار بخش تقسیم شده طراحیهای متقارن دیگری صورت میگرفت. اگر دقت کرده باشید، طراحی میدان نقش جهان اصفهان نیز به شکل چهارباغ است.
در تقاطع دو محور، معمولا حوضچهی آب، عمارت و یا مقبرهای وجود دارد. خطوط با دقت محاسبه و مهندسی شدهاند و در انتخاب گیاهان نیز دقت بسیاری به عمل میآید. گلها و درختان میوه با نظم و ترتیب کاشته شدهاند، در کنارشان درخت چنار که سایه گستر است و سرو که نماد سرفرازیست.
آب از عناصر اصلی باغ ایرانیست. سرچشمهی حیات است وحرکت آن به شکلی تنظیم میشود که آوای حرکت آن به گوش بازدیدکننده برسد و به او آرامش ببخشد. وجود فوارهها و حوضچههایی که آب در آنها سرازیر میشود و از سکوها فرو میریزد، نمایشگر حرکت و پویاییست.
باغ ایرانی در آثار هنری از جمله معماری، تذهیب و فرش ایرانی حضور داشته.
از گسترش باغ ایرانی به مناطق دیگر قارهی آسیا و اروپا مطالب بسیاری نوشته شده. از نمونههای ظهور این طراحی میتوان الحمرا و خنرالیفه (جنّتالعریف) در اسپانیا و باغ بابور در کابل افغانستان، باغ شالیمار در کشمیر، مقبرهی همایون و البته باغ معروف تاج محل در هندوستان نام برد. تفاوت باغ ایرانی و باغهای معروف به باغ مغول که به سبک ایرانی- اسلامی ساخته شدهاند، در مصالح بکار رفته در ساخت ساختمان، رنگ و تنوع تزیینات آنهاست. در باغ ایرانی، ساختمان عمارت و یا مقبره از خشت ساخته میشد، برای تزیینات از کاشی و موزاییک استفاده میشد، رنگهای آبی و فیروزهای بیشتر به کار گرفته میشد و معماری ساختمانها تاثیر پذیر از معماری ایرانی و اسلامی بود. در باغهای مغول، امپراطوری دسترسی به معادن سنگ داشت و به همین دلیل ساختمانها و عمارات از سنگ ساخته میشد، به جای کاشیکاری، تزیینات ساختمانها از حکاکی و شکل دادن به سنگهای زیبا نظیر مرمر انجام میشد، رنگهای استفاده شده در تزیینات معمولا رنگهای گرم بودند و طراحی ساختمان ساخته شده از معماری هند تاثیر میگرفت. به همین جهت، با اینکه باغهای ساخته شده در دوران تسلط امپراطوری مغول در اصل از روی باغهای ایرانی طراحی و ساخته میشدند، اما به خاطر همین تفاوتها و البته مقیاس بزرگترشان، با عنوان باغهای مغول مشهورند.
مطلب منتشر شده در همشهری آنلاین توضیحات مفیدی دربارهی باغ ایرانی و نمونههای آن ارائه میدهد.
http://www.iaumahan.ac.ir باغ شاهزاده کرمان |
در کتب سایر ادیان از جمله یهودی و مسیحی از بهشت به عنوان باغ عدن یاد شده که رودی که از آن خارج شده، چهار قسمت شده و مناطق اطراف را آبیاری میکرد. در کتاب قرآن نیز به باغ بهشت اشاره شده که در آن نهرهایی از شیر و عسل جاری هستند. از توصیفات دیگر قرآن محصور بودن فضای باغ بهشت پشت دیوار است و تنها راه دسترسی به آن از طریق هشت دروازهی بهشت بوده که هر کدام نگهبان دارند.
تصاویر زیر، اولی مربوط به باغ پاسارگاد و دومی مربوط به باغ فین در کاشان است.
http://radiozamaaneh.com |
http://www.flickriver.com |
همچنین از اهمیت این فضا، طراوت و گلهای آن در بیدار کردن احساسات لطیف یاد میشود، طوری که در اشعار قدیمی، باغ فضای اصلی دلدادگی عشاق به یکدیگر بوده. ادبا و دانشمندان نیز از این فضا برای تعمق و تفکر مناسب میدیدهاند.
از ویژگیهای مهم باغ ایرانی، دو محور اصلیست که یکدیگر را قطع میکنند و معمولا فضای باغ را به چهار قسمت (چهارباغ) تقسیم میکنند. این محورها، همان جویهای آب هستند که در باغ فین، باغ شاهزاده، دولت آباد و سایر باغها دیدهاید. همچنین در این چهار بخش تقسیم شده طراحیهای متقارن دیگری صورت میگرفت. اگر دقت کرده باشید، طراحی میدان نقش جهان اصفهان نیز به شکل چهارباغ است.
http://goo.gl/0UOmz3 |
آب از عناصر اصلی باغ ایرانیست. سرچشمهی حیات است وحرکت آن به شکلی تنظیم میشود که آوای حرکت آن به گوش بازدیدکننده برسد و به او آرامش ببخشد. وجود فوارهها و حوضچههایی که آب در آنها سرازیر میشود و از سکوها فرو میریزد، نمایشگر حرکت و پویاییست.
باغ ایرانی در آثار هنری از جمله معماری، تذهیب و فرش ایرانی حضور داشته.
http://goo.gl/0UOmz3 |
خنرالیفه در اسپانیا http://otraarquitecturaesposible.blogspot.com |
باغ بابور در کابل http://en.wikipedia.org |
نمای باغ تاج محل و دروازهی ورودی http://en.wikipedia.org |
اشتراک در:
پستها (Atom)