۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

هنوز مهمانم.

با اینکه دیگر وبلاگ نوشتن را دوست ندارم، اما به خودم قول داده‌ام خودم را مجبور به نوشتن کنم، تا این روزها یادم نروند.

اصفهان را بسیار دوست داشتم. اینبار اصفهان با همه‌ی زیبایی و ظرافتش آمد توی دلم نشست. عاشق مسجد شیخ لطف‌الله شدم. می‌خواهم بروم خواستگاریش. اینبار هشت بهشت و چهل‌ستون و مسجد جامع را با دانش قبلی دیدم و از همه‌شان لذت بردم. اینبار مسجد شاه، مسجد امام، هر اسمی می‌خواهد داشته باشد، مثل خانه بود برایم. دلم نمی‌خواست ایوانها و گنبدهایش را بگذارم و بروم. اینبار از هر طرف شهر که رد می‌شدم سری می‌زدم به میدان نقش جهان، ساعتی می‌نشستم و مردم را تماشا می‌کردم. با کاسبهای خوش سر و زبان گرم می‌گرفتم، و به آن آقای بقال گفتم «خوش به حالتان، چقدر شما خوش‌اخلاقید». خوش اخلاقی انقدر نایاب شده که وقتی پیش می‌آید توی ذهن آدم می‌درخشد. تمام روزش را روشن می‌کند. 
خانه‌ای که مهمان بودم یک دنیا آرامش برایم داشت. آن کتابخانه‌های پر از کتاب در اتاق خواب، آن تابلوهای قلمزنی در سالن پذیرایی، و مهمتر از آن، پدر و مادری بسیار مهربان و مهمان‌نواز. الان که اینها را می‌نویسم دلم برایشان تنگ شده. 
حظش را بردم. 

دو روزی که صرف نوشتن تکالیف دانشگاهی روی کامپیوتر کردم، عصبی‌ام کرد. دیدم چقدر با این دستگاه بیگانه شده‌ام. معلوم نیست، اینطور پیش برود شاید واقعا به جایی کوچ کنم که برق هم نداشته باشد. شبها با کتاب به خواب می‌روم. عمه‌جان فکر می‌کند زندگی در خارج افسرده‌ام کرده. تعجب می‌کند از اینکه به تلوزیون بی‌اعتنا هستم یا اینکه صدایش آزارم می‌دهد. اما وقتی می‌بیند سرم توی کتاب است فکر می‌کند گوشه‌گیر شده‌ام. برنامه ریخته تا بیاییم ساری به دیدن فامیل. راضی نبودم بیایم. وقت این سفر نبود. اما بخاطر دل عمه‌جان و برای دیدن عموی عزیزم قبول کردم. دو سه روز دیگر برمی‌گردم تهران و شاید زندگی روال عادی‌اش را آغاز کند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر