روزهای کرمان خوبند.
دفعهی پیش هم که آمده بودم کرمان، همین قبل از عید، کرمان را دوست داشتم. خیلی بهتر از انتظارات من بود. اینبار هم دوستش دارم. دیدار دوبارهی دوستان خیلی خوب، و آشنایی با افراد مطلع و دلسوز از بهترین دستاوردهای این سفرم هستند. همچنین فرصت شد با خانوادهای که با خانوادهی عمویم وصلت کردهاند آشنا شوم و از محیط گرم و صمیمی خانوادگی در اینجا لذت ببرم. هر جا که میروم مهربانیست و مهماننوازی.
دفعهی پیش به مشتاقیه رفته بودم. مقبرهی آخرین صوفی شهید. کسی که سیم چهارم را به سهتار افزود. داستانهاست دربارهی فتوای قتل مشتاق، و از آن بیشتر، داستانها که روی دیوار ساختمان مقبرهی او نوشته شدهاند. التماسها که یا مشتاق علی، مرا به مرادم برسان. زیر گچ و رنگ که دیوار را پوشانده، همین گونه نوشتهها، با قلم خودنویس، با خط شکسته، با ادبیات زیبا به چشم میخورند.خط عاشق دلسوختهای که شاید صد سال پیش ازاین، مرادش را از مشتاق طلب میکرده. سالهای سال است که عشاق روی دیوار مشتاقیه از سوز دل خود مینویسند، و خادم مشتاقیه به من گفت اینجا نماز بخوان، مشتاقعلی مرادت را میدهد.
دفعهی پیش به ماهان رفته بودم، به باغ شاهزاده و پیرمرد راننده که میگفت اینجا مال همه نیست. راست میگفت. اینجا مال آدمهایی بود که برای تفرج و تفریح میآمدند. هر کسی مسیرش به اینطرف ختم نمیشد. از پلکان بالا رفتیم، در باغ چرخیدیم، در ساختمان گشتیم، اما زیر زمین ساختمان جایی بود که خاطرهی لطیفی را برایم رقم زد. بعد از باغ شازده به شهر آمدیم و به مقبرهی شاه نعمتالله. توی حیاط پشتی نشستم و محو تماشای آن چهار سرو سر به آسمانکشیده شدم. آقای خادم، که ابتدا به تصور خارجی بودن ما طلب پول میکرد، به جبران این کارش ما را به چلهنشین برد، و توضیح داد که این ساختمان هفت درب در یک محور دارد که نشانهی هفت مرحلهی کمال و تعالی هستند. آقایی با گلاب سنگ مقبرهی شاهنعمتالله را میشست، و آقایی دیگرکه آن گوشه نشسته بود و یکمرتبه سر به آواز گذاشته بود، بداهه میخواند و چه زیبا میخواند.
اینبار تا رفسنجان رفتم، فرصت قدم زدن در باغ پسته داشتم و با نحوهی کاشت و داشت و برداشت آن آشنا شدم. شنیدهام بزرگترین خانهی خشتی (ایران یا استان کرمان، شاید هم جهان! نمیدانم کدام) در این شهر قرار دارد، اما فرصتی برای دیدارش حاصل نشد.
فردا به بم میروم.
ده سال دیر شده.
ده سال پیش، در این روزها، بم شهر دیگری بود. مردمانی در این شهر زندگی میکردند که حالا دیگر نیستند. بم، شهریست که در گورستانش بیست و دو هزار سنگ قبر با یک تاریخ واحد وجود دارد.
اما همهی بم این نیست. این روزها فرصت داشتهام تا با کسانی آشنا شوم که از بم برخاستهاند، و روزهای قبل از زلزلهی آن را به خاطر دارند. شنیدنیها بسیارند و من میروم تا به این شنیدنیها گوش بسپارم.
دفعهی پیش هم که آمده بودم کرمان، همین قبل از عید، کرمان را دوست داشتم. خیلی بهتر از انتظارات من بود. اینبار هم دوستش دارم. دیدار دوبارهی دوستان خیلی خوب، و آشنایی با افراد مطلع و دلسوز از بهترین دستاوردهای این سفرم هستند. همچنین فرصت شد با خانوادهای که با خانوادهی عمویم وصلت کردهاند آشنا شوم و از محیط گرم و صمیمی خانوادگی در اینجا لذت ببرم. هر جا که میروم مهربانیست و مهماننوازی.
دفعهی پیش به مشتاقیه رفته بودم. مقبرهی آخرین صوفی شهید. کسی که سیم چهارم را به سهتار افزود. داستانهاست دربارهی فتوای قتل مشتاق، و از آن بیشتر، داستانها که روی دیوار ساختمان مقبرهی او نوشته شدهاند. التماسها که یا مشتاق علی، مرا به مرادم برسان. زیر گچ و رنگ که دیوار را پوشانده، همین گونه نوشتهها، با قلم خودنویس، با خط شکسته، با ادبیات زیبا به چشم میخورند.خط عاشق دلسوختهای که شاید صد سال پیش ازاین، مرادش را از مشتاق طلب میکرده. سالهای سال است که عشاق روی دیوار مشتاقیه از سوز دل خود مینویسند، و خادم مشتاقیه به من گفت اینجا نماز بخوان، مشتاقعلی مرادت را میدهد.
دفعهی پیش به ماهان رفته بودم، به باغ شاهزاده و پیرمرد راننده که میگفت اینجا مال همه نیست. راست میگفت. اینجا مال آدمهایی بود که برای تفرج و تفریح میآمدند. هر کسی مسیرش به اینطرف ختم نمیشد. از پلکان بالا رفتیم، در باغ چرخیدیم، در ساختمان گشتیم، اما زیر زمین ساختمان جایی بود که خاطرهی لطیفی را برایم رقم زد. بعد از باغ شازده به شهر آمدیم و به مقبرهی شاه نعمتالله. توی حیاط پشتی نشستم و محو تماشای آن چهار سرو سر به آسمانکشیده شدم. آقای خادم، که ابتدا به تصور خارجی بودن ما طلب پول میکرد، به جبران این کارش ما را به چلهنشین برد، و توضیح داد که این ساختمان هفت درب در یک محور دارد که نشانهی هفت مرحلهی کمال و تعالی هستند. آقایی با گلاب سنگ مقبرهی شاهنعمتالله را میشست، و آقایی دیگرکه آن گوشه نشسته بود و یکمرتبه سر به آواز گذاشته بود، بداهه میخواند و چه زیبا میخواند.
اینبار تا رفسنجان رفتم، فرصت قدم زدن در باغ پسته داشتم و با نحوهی کاشت و داشت و برداشت آن آشنا شدم. شنیدهام بزرگترین خانهی خشتی (ایران یا استان کرمان، شاید هم جهان! نمیدانم کدام) در این شهر قرار دارد، اما فرصتی برای دیدارش حاصل نشد.
فردا به بم میروم.
ده سال دیر شده.
ده سال پیش، در این روزها، بم شهر دیگری بود. مردمانی در این شهر زندگی میکردند که حالا دیگر نیستند. بم، شهریست که در گورستانش بیست و دو هزار سنگ قبر با یک تاریخ واحد وجود دارد.
اما همهی بم این نیست. این روزها فرصت داشتهام تا با کسانی آشنا شوم که از بم برخاستهاند، و روزهای قبل از زلزلهی آن را به خاطر دارند. شنیدنیها بسیارند و من میروم تا به این شنیدنیها گوش بسپارم.
کرمان که هستی سری هم به بازار مسگرها بزن، به کتابخانه عمومی شهر هم. فالوده کرمانی را هم امتحانی کن:)
پاسخحذفیکبار جواب نوشتم ولی منتشر نشد ظاهرا. سفر قبل به همهی این مکانها رفته بودم.
پاسخحذفممنون