با یک خانهی دیگر هم خداحافظی کردم. باز هم داستان تقسیمبندی آنچه میماند، آنچه میرود، آنچه فراموش میشود... باز هم لجبازی با خودم و دست تنها همه چیز را جابجا کردن. باز هم خستگی بیاندازه، کمر درد و بیهوش شدن از زور خواب، آنهم در روزهای پر استرس.
از خانههایم، خانهی دوم در شیکاگو همیشه محبوبترین خانهام بوده. خانهای که همیشه در آن رفت و آمد میشد، دوتا گربههایم آدمهایی که میآمدند و میرفتند را دوست داشتند. دخترخالهام چندین ماه همخانهام بود. خانه آنروزها پر از ایده و عکس و خلاقیت بود. آنروزها، خبری از افسردگی که بعدها از گرد راه رسید نبود.
خانهی دوم در شیکاگو فضای خوبی داشت. اتاق خوابی که نور صبح در آن میافتاد. اتاق پذیرایی و آشپزخانه با پنجرههای قدیمی دوجداره و رو به جنوب، که در تابستان پشت شاخ و برگ درخت بزرگ جلوی خانه پنهان میشد و در زمستان، سکویش بهترین مکان بود برای نشستن، نوشیدن شکلات داغ و تماشای عابرهای خیابان.
آشپزخانهی آن خانه همه جور غذایی به خود دید. از قیمه و فسنجان و تهچین گرفته تا غذاهای ایتالیایی و مکزیکی و حتی چینی. همیشه صدای به هم خوردن بیش از یک دست ظرف در خانه میپیچید.
خانه موقعیت منحصر به فردی هم داشت. تا ایستگاه قطار یک خیابان فاصله بود و تا دریاچهی میشیگان پنج دقیقه. حوصلهمان که سر میرفت، راکت و توپ بدمینتون را برمیداشتیم و به پارک میرفتیم. گاهی هم زیر انداز و رو اندازی برای یک خواب دلچسب در ساحل. در زمستان به کافهی فرانسوی سر خیابان پناه میبردیم تا با شیرینیهای نصف قیمت شده، کنار پنجره بنشینیم و بارش شگفتانگیز برف را تماشا کنیم.
خانهی دوم شیکاگو پر نور و پر رنگ و پر جمعیت بود. اگر از کار بیکار نمیشدم، اگر اجارهی خانهها اینطور بیرویه بالا نمیرفتند، اگر هر روز تا رسیدن به دانشگاه در تعمیرات ریل قطار معطل نمیشدم، شاید روزهای بیشتری فرصت پبدا میکردم از داشتن یک خانهی واقعی لذت ببرم، میزبان باشم نه مهمان، و روزهای بیشتری را به نوازش گربههایم بپردازم و آرام باشم. اما خب. از آن خانه به بعد، مدل زندگیم عوض شد. ماجراجویی و اکتشاف جای خودش را در روزهایم باز کرد و زندگی خلاصه شده در کوله پشتی را تجربه کردم. آنقدر بارم سبک شد که بتوانم تا جاهایی که آرزو داشتم بروم. روزهایی که مهمان بودم نه میزبان، و میتوانستم خانهها و فرهنگهای متفاوتی را تجربه کنم.
دوست دارم برای مدتی بازهم میزبان باشم. بازهم مهمان داشته باشم، خانهام از آدمها و رنگها و ایدهها پر باشد. دوست دارم خانهام بوی غذاهای هیجانانگیز بدهد. صدای تعارف و خوردن قاشق و چنگال به بشقاب سفالی و صدای گپ و خندهی آدمهای خوب خانهام را روشن کند. دوست دارم خانهام قدیمی اما پر نور باشد. دوست دارم همخانهام کسی باشد که دوستش دارم، نه کسی که اتاق دیگری در آن خانه را اجاره کرده. دوست دارم با خیال راحت پدر و مادرم و برادرهایم را دعوت کنم به خانه، که بیایند و راحت باشند و بهشان خوش بگذرد، نه اینکه دائم رعایت حال همخانهای که نمیشناسند را بکنند. دوست دارم آدمها خانهام را پر کنند.
دلم خانهای میخواهد که سکوتش هم پرمعناست، و میدانم که رسیدن به چنین خانهای دور نیست، چون در ذهنم شکل پیدا کرده.
دلم خانهای میخواهد که سکوتش هم پرمعناست، و میدانم که رسیدن به چنین خانهای دور نیست، چون در ذهنم شکل پیدا کرده.
akhei, che hes e moshtaraki! manam khoneye avalam shologh bud o por mehmun o ham khone i haee ke por az safa budan. che ghazahaee ke daste jami o taki tosh pokhte nashod...
پاسخحذف:)
پاسخحذف