۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

بالاخره باز شد

حالت غریبی‌ست، اینکه نمی‌توانم وبلاگ خودم را ببینم. با اینکه وی‌پی‌ان دانشگاه را هم راه انداخته‌ام، و سایر وبلاگهای بلاگ‌اسپات را می‌توانم باز کنم، اما صفحه‌ی اصلی بلاگر برایم باز نمی‌شود. تا حرف بی را تایپ می‌کنم، می‌رود سراغ همان صفحه‌ی وبسایتهای برگزیده. بعد من می‌مانم و چیزی که مال خودم است، اما اجازه‌ی دسترسی به آن را ندارم. می‌دانم الان بعضی از شما خوشحال شدید که دیدی شرایط ایران دادت را درآورد؟ دیدی هنوز آزادی و امکانات کشورهای دیگر را لازم داری؟ در جواب این دوستان دلسوز عرض کنم که من هیچوقت منکر مشکلات نشده‌ام، اما همین هم مرا آزار نداده. هدفم از این سفر دور بودن از فضای مجازی هم بود، و به نتایج آن راضی‌ام. اینها هم که بالا نوشتم، فقط توصیف حالت غریب و غیر معمول آن بود نه شکایت و آه و ناله. البته شما را محق می‌دانم که از وضعیت موجود شکایت کنید.

اوقاتم در ایران چطور می‌گذرد؟ بعضی روزها که از ترافیک تهران یا طولانی بودن مسیر تهران کرج و سر و صدای دستفروشها در واگن مخصوص خانمها در مترو، یا از عصبی بودن بی‌مورد بعضی‌ها، یا از اینکه بعضی‌ها هر فرصتی را برای کلاه سر دیگران گذاشتن را غنیمت میشمارند خسته می‌شوم، فقط چند لحظه مغزم را از همه چیز خالی می‌کنم، و بعد اولین چیزی که به ذهنم می‌آید این است که در ایرانم. شعف ریز اکلیل مانندی، مثل کارتونهای والت دیزنی، در وجودم فوران می‌کند و تا لبخند رضایت عمیقی روی لبهایم می‌رسد. و اینطور است که تمام لحظات بودنم را دوست دارم.

در این چند هفته اتفاقات خوبی هم افتاد. یکی آشنایی از نزدیک با محمد تاجران و مجید عرفانیان بود، دوتا مسافری که در جهتهای کاملا متفاوت سیر می‌کنند. بعد هم فرصت پیدا شد که شهرام شهریار را در کافه تهرون ببینم، و در یکی از تورهای تهرانگری‌شان شرکت کنم. سعی می‌کنم درباره‌ی این تور یک مطلب جداگانه بنویسم. یک وبلاگنویس خوب دیگر را هم دیدم که گهگاهی به اینجا نظر دارد، اما خودش نمی‌داند که چقدر برایم عزیز و محترم است.

از اتفاقات مهم دیگر رفتن به وزارت علوم و تعجب از کنجکاوی کارکنان نسبت به تحصیلات خارج از کشور بود. سئوالهایی که پرسیده می‌شد معمولا دور مخارج می‌گشت. اینکه تحصیلات و زندگی در آلمان چقدر خرج برمی‌دارد و چه تفاوتهایی با امریکا دارد. یاد گرفته‌ام که در ایران نباید عجله داشت. کارها راه می‌افتند، اگر اهل خوش و بش باشی و عجله نداشته باشی. نامه‌هایم صادر شدند، مهر خوردند و با خوشرویی تحویلم شدند. باز نیایید بنویسید تو خوش‌شانس بودی و غیره، اگر اینها را بنویسید می‌گویم از حسادتان است!

فعلا امامزاده‌ی کتابخانه ملی هنوز نطلبیده. آن یکبار هم که بالاخره پیدایش کردم و فهمیدم چطور باید تا آنجا رفت، دیر رسیدم و کارمندها همه در حال ساعت زدن و خروج از کتابخانه بودند. باید بعد از سفرم دوباره امتحان کنم و ببینم آیا ایراد از نقص مدارک خواهند گرفت یا نه.

دیروز از سر و صدای واگن خانمها در مترو فراری شده در واگن عادی نشستم. آقای تقریبا مسنی با یک کیسه گردو آمد و در ردیف بعد طوری که روبروی من باشد نشست و مشغول گردو شکستن و تناول شد. من سرگرم به خواندن کتاب تاریخ معماری ایران بودم و هیچ دلم نمی‌خواست با آقایی چشم تو چشم بشوم. وقتی مترو حرکت کرد و دیدم که در سمت آفتاب قرار گرفتم، بلند شدم و روی صندلی روبرویم نشستم. متوجه شدم که آقای مزبور از جایش بلند و دوباره در نقطه‌ای روبروی من قرار گرفت. طبعا تصمیم گرفتم حتی سرم را از روی کتاب بلند نکنم ولی حواسم به مکالمات تلفنی‌‌اش بود که اتفاقا مخاطبان همه حاج خانم بودند، و صمیمیت نچسبی توی کلامش بود، بعد از مدتی خانم‌ها به عنوان عزیز دل و غیره خطاب می‌شدند. وقتی به ایستگاه صادقیه رسیدیم، در حال نوشتن روی تلفنم بودم و حاج آقا با کیسه‌ی گردو، صبر کرد تا ببیند من کدام طرف می‌روم. آمد و گفت بارتان سنگین است بگذارید کمک کنم. مخالفت کردم. سر صحبت را باز کرد که دیدم کتاب تاریخی می‌خوانی و مشتاق بودم با هم همصحبت بشویم و حالا بفرمایید توی این مترو صحبتی بکنیم و غیره. گفتم حاج آقا شما بفرمایید من منتظر کسی هستم و اینطور از دستش فرار کردم. شاید بد نبود گوش بدهم ببینم حرف حسابش چیست، اما دیگر حوصله‌ی داستان و دردسر ندارم. از دوستان نزدیک چیزهایی دیدم که از اعتماد کردن به مرد ایرانی چشمم ترسیده. دیگر چه برسد به حاج آقای حلّال مشکلات حاج خانمهای عزیز دل.

دیشب راه افتادم سمت کرمان. ردیف دوم اتوبوس نشسته بودم و راننده‌ی گرامی از عاشقان سینه‌چاک حمیرا بود. از سیزده ساعت طول مسیر، شش هفت ساعتش به چه‌چه زدنهای بلبل آواز ایران و بقیه‌اش به تکرار آهنگهایی از معین و هایده گذشت. تارهای عصبی‌ام به آخرین حد کش آمد! به هر کدام از دوستان هم شکایت بردم گفتند برو خدا را شکر کن تصادف نکرده‌ای، اتوبوستان آتش نگرفته، سالم رسیده‌ای و... فکر می‌کنم چند ماهی وقت لازم داشته باشم که صدای خانم حمیرا رضایت بدهد و از کله‌ام برود بیرون. فعلا که دارد فریاد می‌زند و من سعی می‌کنم به صدایش بی‌اعتنا باشم، و به جای آن به روزهای خوب و خاص این هفته فکر کنم. سومین نقطه‌ی عطف زندگیم کلید خورده و چقدر خشنودم که این روزها اینجا هستم.


در آخر آزادی نسرین ستوده را تبریک می‌گویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر