۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

انگار همانجا نشسته‌ام...

سفر قبلی که تهران بودم، همین دو سال پیش، صدای خیابانها را ضبط کرده بودم، که بعدترها توی غربت بنشینم و خودم را توی تهران حس کنم. امروز داشتم به صدای تجریش گوش می‌دادم. صدای راننده‌های تاکسی دربست، صدای فروشنده‌ای که نخود و لوبیا می‌فروشد به سه تومن. صدای استریو در یکی از پاساژها که می‌خواند، نگاه کن که غم درون دیده‌ام چگونه قطره‌قطره آب می‌شود... و صدای ما که از فروشنده‌ها می‌پرسیم از بیضایی چه فیلمهایی دارید؟ از امیر نادری چطور؟ سلطان صاحبقران را دارید؟ سارای چطور؟
گوش دادن به این کلمات، و صداهای این فضای آشنا، مثل یک جادو آدم را می‌برد به جایی که لحظه لحظه‌اش را زندگی کرده و در آن نفس کشیده.
گنجینه‌ایست این صداهای ضبط شده، این عکسها، این فیلمها، یا هر چیزی که برای چند لحظه‌‌ هم که شده آدم را ببرد به خانه‌اش. بین آدمهایی که چه خوب باشند یا بد، به زبان خود ما صحبت می‌کنند، و ما به صدایشان، به حرفهایشان، و به لهجه‌هایشان دلتنگیم.

۲ نظر:

  1. کاش عاقل تر بودند تا مهاجرین ما در غربت و ما در خانه این همه زجر نمیکشیدیم...

    پاسخحذف