قطار کاپیتان کبیر، قدیمترین قطاری که همچنان در سیستم حمل و نقل آرژانتین نفس میکشد، مسیری هزار و صد کیلومتری را طی میکند تا مسافرها را از پایتخت به شهر پوساداس در مرز پاراگوئه ببرد. سفری که بر طبق نوشتهی وبسایت بیست ساعت وقت میبرد ولی در واقع برای من سی و هشت ساعت به طول انجامید! سرعت پایین قطار، مشکلات ریل در برخی قسمتهای مسیر، و توقفهای طولانی از علتهای اصلی این تاخیر بودند ولی به هر صورت، به مقصد رسیدم.
این سفر علیرغم طولانی بودن و ناراحت بودن صندلیها، سفر بسیار خوبی بود. با دو جوان آرژانتینی همسفر بودم، که گپ بزنیم، به همدیگر خوراکی تعارف کنیم، مراقب وسایل یکدیگر باشیم. اما بیشتر وقت من با خودم گذشت. سی و هشت ساعت فرصت داشتم برای دور بودن از کامپیوتر، برای مطالعه، و تماشای مناظر بکر، در قطاری که نمیدانم کی از برنامهی حرکت کنار گذاشته میشود. سی و هشت ساعت فرصت برای فکر کردن به گذشته، به حال، به آینده. صدای حرکت چرخهای آهنین روی ریل، صدای آشنایی که من را با خود به رویاها میبرد. صدایی که برایم آزار دهنده نیست، برعکس، به من آرامش میدهد.
در قسمتی از سفر که به حواشی یک شهر نزدیک شدیم، مامور تقاضا کرد که همگی کرکرههای فلزی چنجرهها را پایین بکشند، چون کودکان این منطقه به سمت قطار سنگ پرتاب میکردند. شیشههای قطار، زخمی دیرینه از عبور از این منطقه داشت.
گاهی سرعت حرکت قطار به حدی پایین میآمد که از پروانههای در حال پرواز عقب میافتادیم. آنموقع، از دستگیرهی کنار در آویزان میشدم، تا منظرهها را با دستم لمس کنم. تا خودم را دوباره همان انسان آزاد و رها ببینم، و همرا با قطار پیر، پرواز کنم.
با رسیدن به پوساداس، من خسته، اما شاد بودم.
این سفر علیرغم طولانی بودن و ناراحت بودن صندلیها، سفر بسیار خوبی بود. با دو جوان آرژانتینی همسفر بودم، که گپ بزنیم، به همدیگر خوراکی تعارف کنیم، مراقب وسایل یکدیگر باشیم. اما بیشتر وقت من با خودم گذشت. سی و هشت ساعت فرصت داشتم برای دور بودن از کامپیوتر، برای مطالعه، و تماشای مناظر بکر، در قطاری که نمیدانم کی از برنامهی حرکت کنار گذاشته میشود. سی و هشت ساعت فرصت برای فکر کردن به گذشته، به حال، به آینده. صدای حرکت چرخهای آهنین روی ریل، صدای آشنایی که من را با خود به رویاها میبرد. صدایی که برایم آزار دهنده نیست، برعکس، به من آرامش میدهد.
در قسمتی از سفر که به حواشی یک شهر نزدیک شدیم، مامور تقاضا کرد که همگی کرکرههای فلزی چنجرهها را پایین بکشند، چون کودکان این منطقه به سمت قطار سنگ پرتاب میکردند. شیشههای قطار، زخمی دیرینه از عبور از این منطقه داشت.
گاهی سرعت حرکت قطار به حدی پایین میآمد که از پروانههای در حال پرواز عقب میافتادیم. آنموقع، از دستگیرهی کنار در آویزان میشدم، تا منظرهها را با دستم لمس کنم. تا خودم را دوباره همان انسان آزاد و رها ببینم، و همرا با قطار پیر، پرواز کنم.
با رسیدن به پوساداس، من خسته، اما شاد بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر