۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

مصیبات سفر

اعتراف می‌کنم که فراموشکار شده‌ام، یا اینکه زیادی مثبت فکر می‌کردم که کثیفی و نامنظم بودن بولیوی را فراموش کرده بودم!
مخارج آرژانتین بسیار سنگین‌تر از برنامه‌ریزی من بود و فرصت پیدا کردن کار نداشتم، پس بهتر دیدم از دیدن شهرهایی که در برنامه‌ داشتم صرفنظر کنم و از آرژانتین خارج شوم. مقصد اکوادر است که برای قسمتی از مسیر بلیط نسبتا ارزانتر هواپیما پیدا کردم و البته همین امر مرا در منگنه‌ی برنامه‌ریزی زمان قرار داد. دیروز عصر به مرز آرژانتین (لا کیاکا) و بولیوی (ویژاسون) رسیدم. با ورود به بولیوی تازه به خاطر آوردم که نکات منفی‌اش را به کل فراموش کرده بودم. ساعت شش عصر بود، دفاتر خدمات ارزی تعطیل بودند، کرکره‌ی بانکها حتی برای ماشین خودپرداز پایین کشیده شده بود. تنها یک دفتر پیدا کردم که می‌گفت نمی‌تواند دلار عوض کند. با تنها شصت پزوی آرژانتینی که داشتم به ترمینال رفتم تا بلیط به شهری نزدیک بگیرم و استراحت کنم. فروشندگان بلیط به من گفتند شرکتهای اتوبوسرانی در تدارک اعتصاب هستند و باید برنامه‌ام را طوری بچینم که این چند روز نیازی به نقل مکان نداشته باشم. همه‌ی جوانب را سنجیدم و دیدم بهترین راه اینست که مستقیما به لاپاز بروم تا از آنجا دسترسی سریعتری به مرز پرو داشته باشم. سفری هجده ساعته، البته بعد از سفر پنج ساعته تا رسیدن به مرز! تنها یک جای خالی در یک اتوبوس موجود بود و مجبور شدم همان را بخرم. قیمت بلیط در مقایسه با آرژانتین ده برابر کمتر بود. البته اتوبوسی در حد اتوبوسهای آرژانتینی در انتظارم نبود ولی اینکه مخارج یکمرتبه ده برابر کم بشوند باعث آرامش خاطرم می‌شد. تمام پزوی آرژانتینی‌ام را برای بلیط دادم. حالا هیچ پولی نداشتم. در کیف کوچکی که پول خرد یادگاری از کشورها را نگه میدارم مقدار ناچیزی پول خرد بولیویایی و آرژانتینی پیدا کردم. آقایی حاضر شد پول خرد آرژانتینی‌ام را با بولیویانو عوض کند و من در مجموع چیزی در حد دو دلار پول در جیبم داشتم که برای مخارج کوچک مثل هزینه‌ی استفاده از توالت عمومی، مالیات ترمینال، و مخارج پیش‌بینی نشده نگه دارم.
در ابتدای ورود به اتوبوس بوی مشمئز کننده در فضا به دماغم خورد. صندلی‌ام البته آخرین صندلی موجود در انتهای اتوبوس قراضه بود که وقتی به عقب هل می‌دادم قفل نمی‌شد و دوباره به وضعیت اول در می‌آمد. همانجا می‌دانستم که مشکل‌ترین سفر با اتوبوسم را تجربه خواهم کرد. هجده ساعت در چنین اتوبوسی، بدون داشتن شانس دیگری. البته همیشه بدتر هم وجود دارد! در شهر بعدی آقای کنار دستی‌ام پیاده شد و یک خانم کچوا* با کلی اسباب و وسایل آمد تا در کنار من بنشیند. رسما یک گونی پلاستیکی زیر پایش چپاند که نصف فضای پای من را گرفت. بعد با کلی پتو و لباسهای گرم روی گونی ایستاد و با دامن بزرگش روی صندلی فرود آمد! دیدم تعارف جایز نیست، گفتم خانم اینطوری نصف جای من را گرفته‌اید، کمی خودش را جابجا کرد. در طول مسیر قسمت بزرگی از دامنش، پتوی پشمی‌اش که بی‌شباهت به نمد نبود، و بازوی کلفتش روی بدن من قرار داشت. هرجا که به نفعش بود اسپانیولی نمی‌فهمید! من هم در حال کلنجار رفتن با صندلی شکسته دائما باید لباس و پتوی خانم را از روی خودم بر‌می‌داشتم و گاهی با آرنج بازوی سنگینش را هل می‌دادم تا خفه نشوم! چشمم هم به جاده بود که جایی توقف کنیم و کسی پیاده شود تا از آن تله خلاص شوم، و البته این اتفاق تا ساعت چهار صبح یعنی ده ساعت بعد از شروع سفر نیفتاد! خوشبختانه آنقدر خسته بودم که با همان وضعیت هم خوابم برد و فرصت لعنت فرستادن به بخت خودم را نداشتم. در میانه‌ی راه یک جسم لاستیکی عجیب روی پایم غلتید. یک شی مسطح و گرد، شبیه تویوپ خالی، تو پر و سنگین. آنرا در دستم گرفتم و با حیرت داشتم فکر می‌کردم که این دیگر چیست که خانم کچوا بدون کلمه‌ای حرف آن را از دستم قاپید و در دست دیگرش گرفت. حدس زدم باید چیز باارزشی برایش باشد! بعدا فهمیدم خانمهای این منطقه برای اینکه دامنشان پف کرده و شکیل باشد تعداد زیادی از این اجسام لاستیکی توی دامنشان کار می‌گذارند و من هنوز در حیرتم که با این وزن چطور حرکت می‌کنند!
اتوبوس در جاده‌ای بسیار بد و ناهموار به سرعت حرکت می‌کرد و من بعد از مدتی از نگاه کردن به پرتگاههای بلند که میلیمتری از کنارشان عبور می‌کردیم منصرف شدم. کم‌کم فضای داخل اتوبوس به حدی سرد شد که همه در پتوهایشان فرو رفتند.
ساعت چهار صبح به اولین توقفگاه رسیدیم و من اعلام کردم که می‌خواهم بروم بیرون. در فضای تنگ بین صندلیها خودم را بیرون کشیدم، خانم کچوا با دامن بزرگش سر راهم بود و چون نمی‌توانستم از کنارش عبور کنم عقب عقب رفت تا من خودم را به درب خروجی برسانم. وقتی به صندلی خالی که من نشانش کرده بودم رسید زود کلاهش را آنجا گذاشت و گفت من اینجا می‌نشینم. البته دو صندلی خالی بود و به من اشاره کرد با هم بنشینیم! شوخی می‌کرد؟ سریعا صندلی دیگری نشان کردم و خدا خدا کردم کسی آنجا ننشیند. به خانم گفتم من دارم می‌روم آنجا! خانم کچوای دیگری در صندلی کناری نشسته بود اما کاملا در پتو فرو رفته بود و فضای صندلی جدید من را اشغال نکرده بود. نشستم و صندلی را عقب زدم. آرامش! بلافاصله خوابم برد!
از لحظه‌ای که بیدار شدم دوباره نگاه مثبت برگشت. دوباره بولیویایی‌ها آسان‌گیر و دوست‌داشتنی شدند. کثیفی اتوبوس و خرابی جاده به عنوان یک مشخصه‌ی بولیویا برایم قابل پذیرفتن شد. هر چه به لاپاز نزدیکتر می‌شدیم مناظر کوهها و ابرها در آسمانِ به شدت آبی، زیباتر می‌شد. همیشه این نزدیکترین شهر به آسمان را دوست خواهم داشت.
واقعا تعجب آور بود که ما با یکساعت و نیم تاخیر به لاپاز رسیدیم. عموما سفرها در بولیوی به دو برابر ساعتی که اعلام می‌کنند به طول می‌انجامد. در ترمینال درباره وضعیت اعتصاب فردا و باز بودن مرز سئوال کردم. ممکن است مجبور شوم زودتر از برنامه وارد پرو بشوم. باید فردا به ترمینال سر بزنم و ببینم اعتصاب به کجا می‌کشد. البته آقایی که مرا راهنمایی کرد گفت برای رسیدن به شهرهای نزدیک و رسیدن به مرز امکان تاکسی گرفتن هم هست. اما هنوز امیدوارم اعتصابشان را یکهفته به عقب بیاندازند.

* کچوا گروهی از بومیان بولیوی و پرو هستند که زبان و فرهنگ خود را تا بحال حفظ کرده‌اند. به خاطر طرز پوششان و مخصوصا کلاهی که به سر می‌گذارند به راحتی می‌شود آنها را از گروه دیگر، آیماراها، تشخیص داد. این دو گروه در زمان قدیم تحت سلطه‌ی اینکاهای پرو زندگی می‌کردند.

۴ نظر:

  1. دو دلار؟ حالا با دودلار چه کار می خوای بکنی؟

    پاسخحذف
  2. بچه طفلکی ...
    ولی بار ِ طنز مطلب زیاد بود ، خیلی دلمان سوخته نشد برات !

    پاسخحذف
  3. دو دلار فقط پول تو جیبی بود که برسم به لاپاز. اینجا تونستم پول عوض کنم.

    پاسخحذف
  4. Looking forward to the rest of your stories!

    پاسخحذف