امروز به اوساکن Usaquen رفتم. محلهای زیبا و تمیز در شمال شهر که یکشنبهها دستفروشها جمع میشوند و اجناس مرغوب و اغلب گرانقیمت خود را به فروش میرسانند. قدم زدم و تماشا کردم و لذت بردم. آقایی صدایم زد و اصرار داشت از او چیزی بخرم. البته به دنبال کامل کردن کلکسیون دستبندم هستم اما مدلی که میخواهم گران است و البته به حرف فروشندهها که میگویند کاملا دستساز تهیه شده اعتماد ندارم. آقا اصرار داشت که این مدل دستبندها را هیچجا پیدا نمیکنی. دانه به دانه را دور مچ دستم میپیچید و من سر تکان میدادم. عاقبت گفت بیا. این یکی را به تو هدیه میدهم. گفتم نه. هدیه نمیخواهم. دستبند را دور مچ دستم گره زد و نگذاشت باز کنم. گفت برای اولین دشت چیزی بده، صد پزو. صد پزو در کلمبیا پولی نیست. با آن نمیشود هیچ چیزی خرید. خوش شانس باشید میتوانید یک نان کوچک به دویست پزو پیدا کنید، یا یک عدد تخممرغ به سیصد پزو. دویست و پنجاه پزو به او دادم. راضی بود.
بعد نوبت جوانی بود که صدایم بزند. گفتم نمیخواهم چیزی بخرم. پرسید چرا؟ گفتم چون احتیاج ندارم. گفت من فقط میخواهم هدیهای به تو بدهم. گفتم هدیه نمیخواهم. برگه کاغذ کوچکی برداشت و پرسید اریگامی میدانی؟ گفتم بله. به سرعت کاغذ کوچک را تا زد و حدس زدم درنا درست میکند. گفتم داری پرنده درست میکنی. چیزی نگفت. درنا را در چند ثانیه کامل کرد. آنرا به دستم داد و گفت این را نگهدار برای سلامتیات. من ذهنم درگیر فروشندهی قبلی بود و نمیخواستم قدم به قدم برای چیزهایی که احتیاج ندارم پول بدهم. درنا را روی وسایلش گذاشتم و گفتم ممنون، اما نمیخواهم. به من نگاه نکرد، اما از نگاهش خواندم که خیلی ناراحت شده. نایستادم. قدمهایم را تند کردم تا به خیابان برسم و سوار اتوبوس بشوم. حالا چندین ساعت از برگشتنم گذشته. اما نگاه دلشکستهی جوان هنوز آزارم میدهد...
بعد نوبت جوانی بود که صدایم بزند. گفتم نمیخواهم چیزی بخرم. پرسید چرا؟ گفتم چون احتیاج ندارم. گفت من فقط میخواهم هدیهای به تو بدهم. گفتم هدیه نمیخواهم. برگه کاغذ کوچکی برداشت و پرسید اریگامی میدانی؟ گفتم بله. به سرعت کاغذ کوچک را تا زد و حدس زدم درنا درست میکند. گفتم داری پرنده درست میکنی. چیزی نگفت. درنا را در چند ثانیه کامل کرد. آنرا به دستم داد و گفت این را نگهدار برای سلامتیات. من ذهنم درگیر فروشندهی قبلی بود و نمیخواستم قدم به قدم برای چیزهایی که احتیاج ندارم پول بدهم. درنا را روی وسایلش گذاشتم و گفتم ممنون، اما نمیخواهم. به من نگاه نکرد، اما از نگاهش خواندم که خیلی ناراحت شده. نایستادم. قدمهایم را تند کردم تا به خیابان برسم و سوار اتوبوس بشوم. حالا چندین ساعت از برگشتنم گذشته. اما نگاه دلشکستهی جوان هنوز آزارم میدهد...